eitaa logo
ڪانال•roomanــہـہـ۸ــہـ♥
103 دنبال‌کننده
385 عکس
23 ویدیو
6 فایل
‹ مثـلـا‌آرامـش‌بـا‌یـہ‌لیـواݩ‌آبمـیوه... › #بزن‌بـی‌صـدا https://harfeto.timefriend.net/16789757871311 مدیر: @Bhvgcfcf زاپاس؛ https://eitaa.com/joinchat/2187002315C4b02196e00 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 چی میشد امام حسین اینبار هم حاجتم رو میداد اونکه همیشه کمکم کرد. با زدن این حرف دفترچه ام رو بستم و چشمام رو باز کردم هنوز هم روسری و مانتو تنم بود! با دیدن مرد بلند قامتی که تو اتاق و کنار در بود خواستم جیݝ بکشم ولی انگار لال شده بودم فقط یه جمله گفت: کسی خالی از در خونه‌ی‌حسین بر نمیگرده‌! لب زدم:کی..هستی؟ نمیتونستم چهرشو ببینم انگار هیچ نوری نبود و فقط اون بود که نور داشت اصلا نور های اینجا دربرابر نور این انسان ناچیزه و دیده نمیشه! لب زد: حسین! دستش رو به سمت تلفنم دراز کرد! سرمو به اون سمت متمایل کردم !صدای گوشیم که یه مداحی حسابی دوستداشتنی بود بلند شد یه قسمتش که دوستش داشتم. "تو کل دنیا فقط حسین دلسوزمه،یکی یکی هیئتا مسیر هر روزمه السلام السلام ای شهید کربلاـماه روی نیزه ها میکشی مرا... " همینکه سر چرخوندم سمت اون اقا دیدم اون اقا نیست! چی؟من..کیو دیدم؟؟ سریع دویدم،سمت تلفنم!تنم لرزید! آقای کریمی؟ اون با من چیکار داره سال هاست تماس نگرفته! تماس و وصل کردم! هنوز از شوک دیدن اون،اقا توان برام نمونده بود! صدای اقای کریمی تو گوشم پیچید! اقای کریمی:خانم عظیمی؟پشت خط هستین؟ لب باز کردم: -سلا..سلام!شما؟... نذاشت ادامه بدم و گفت: - سلام ،خبر مهمی دارم براتون خانم عظیمی ولی باید ببینمتون! -چی..چیشده؟ اقای کریمی:گفتم که پشت تلفن نمیشه! -کجا باید بیام؟ اقای کریمی:مشکل همینجاست،تهران!باید بیایید تهران! خوشحال شدم! -اقای کریمی من الان تهرانم!کجابیام؟ اقای کریمی:چقدر خوب چرا تهرانین؟ -بخاطر بچه ها کاری پیش امد مجبور بودم بیام میخواستم،امشب برگردم! اقای‌کریمی‌:نه برنگردید!ادرسو میفرستم براتون -باشه فقط کی بیام! کریمی:یا امشب یا فردا صبح! -امشب میام فقط بگید در چه مورده! سکوت کرد وبعد گفت: درمورد امیره! بیشتر دلهره بهم دست داد!سعی کردم اروم باشم! -باشه باشه،همین الان میام! خداحافظی کردم بلند شدم،حاضر شم،انگار کلا یادم رفته بود چند دقیقه پیش دوردونه اهل بیت ودیدم! روسری سبز سرم کردم و مانتو مشکی! کیفم و برداشتم و از تو چمدونم یه چادر ساده برداشتم! به سرم کشیدم و از اتاق زدم بیرون پله هارو سریع رفتم پایین! مرضی مریم و ماهان و محمد طاها نشسته بودن با دیدنم همه شون بلندش شدن! بدون اینکه یادم باشه سلام کنم گفتم: بچه ها پاشید بریم اقای کریمی زنگ زده! صدای پیامک مصادف شد با صدای مریم مریم:چی؟کجا برین؟اقای کریمی چی گفت؟ -درباره امیره مریم،نمیدونم دیگه چیشده مرضیه چادرشو از رو مبل برداشت مریم:ما ام میایمـ ماهان میری ماشین و روشن کنی؟ ماهان سرشو تکون داد و با عجله رفت بیرون مریم سمت اتاقش دویید و چادری برداشت بدون توجه به کسی رفتم حیاط و به سمت ماشین اقا ماهان نمیدونم بچه هاشون کجا بودن؟ بعد از چند دقیقه که اونا امدن نشستیم تو ماشین و ادرسو خوندم برای ماهان! ادرس یه بیمارستان بود! -اقا ماهان تند تر برین تورو خدا! ماهان:اروم باشین سوگند خانم چشم! مرضیه دستشو روی شونم گذاشتو بغلم کرد! از استرس نمیدونستم،چیکار کنم! تا بیمارستان هیچکس حرفی نزد،تو سکوت کامل وقتی رسیدیم بلافاصله در و باز کردم و به سمت بیمارستان دویدم خودمو رسوندم به بخش که بعد از چند ثانیه اونام رسیدن بهم! پر استرس گفتم: -خانوم!خـانوم؟؟؟ خانمه دستشو تکون داد به معنی اینکه وایسا چون داشت با تلفن حرف میزد! -خااانم جواب منو بده بعد حرف بزن باز دستشو تکون داد که اینبار خواستم سرش داد بزنم که صدای اقای کریمی و شنیدم که صدام کرد! برگشتم طرف صدا!اقای کریمی هم پیر شده بود! اقای کریمی:بیایین اینجا خانم عظیمی بعد سلام کردن با همه گفت: راستش،نمیدونم چطور بهتون بگم ولی..
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 سریع میون حرفش پریدم! -تورو خدا اقای کریمی جونم به لبم رسید،بگید چیشده!؟ دست کرد توی موهاش! با استرس و کمی خوشحالی که از چشماش پیدا بود گفت; -امیر طاها الان تو این بیمارستانه! صدای جیغ مرضیه باعث شد همه به ما نگاه کنند! واژه عجیبی بود براشون بودن پدر! خصوصا برای دختری که خیلی باباییه و بدون بابا ش بزرگ شد و قد کشید! حال همه شون دگرگون شده بود! با حیرت لب زدم. -یا حسین! اقای کریمی :اگه میخوایید ببینیدش باید قبلش بگم!یه پاش رو از دست داده! این مگه اهمیتی داشت واسه من؟ با اینکه ناراحت شدم ولی فقط بودنش برام کافطه فوقش پای مصنوعی میزاره! -بریم..بریم اقای کریمی! کریمی:پس بیایید دنبالم مرضیه از اولش داشت گریه میکرد! محمد طاها ولی تو شوک بود!حق هم داشت پسرم! به سرعت حرکت میکردیم! تا رسیدیم به یه اتاق،همه تنم،میلرزید! کریمی:وایسین بهش بگم،شوکه نشه! سر تکون دادیم انگار هیچکدوم نمیتونستیم حرفی بزنیم! بعد از چند دقیقه اقای کریمی امد بیرون گفت بریم تو با پای لرزون قدم برداشتم! میترسیدم دیگه من و نخواد حالا که براش میمیرم! ترس مثله خوره افتاده بود تو جونم! وارد شدم!مردی که روی تخت بود و پیدا بود یک پا نداره! اروم سرشو برگردوند! موهای سفید و محاسن بلند که چندین تار موهایی مشکی توش بود. سر جام ایستادم!قلبم نمیزد!این مرد همون امیر طاهای من بود!همون مرد تخس و غیرتی من! اینجا بود!بعد از ۱۶سال اینجا میدیدمش! نفشم در نمیومد حتی گریه هم،نمیکردم مرضیه به محض دیدنش جیغ زد و بهش بابا گفت امیر شوکه شده بود و انگار داشت اشک میریخت اونم به من خیره بود! بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن اما من تکون نمیخوردم صداش به گوشم میپیچید! صدای امیر طاها!که مداما اسم مرضیه رو تکرار میکرد و اسم پسرش رو نمیدوست که تکرار کنه واسه همین فقط میگفت پسرم ناخواسته بدون تکون خوردن لب زدم! -امیرطاها؟! همه حاضرین اشک میریختن و سکوت کرده بودن! بچه ها کنار رفتن و طاها تو دیدم،قرار گرفت اون با اشک گفت: جانم!جانِ امیر طاها؟ شعر تو ذهنم بود شعری‌که دوسش داشتم! یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم! دولت صحبت آن مونس جان مارا بس* انقدر هیجان زده شده بودم که قدرت تکلم از دست دادم! فقط یک لحظه قلبم تیر کشید،جیغ زدم و به زمین افتادم امیرطاها با داد اسمم و صدا زد و با هول خواست بلند شه که از تخت افتاد پایین! ولی دیگه چیزی نفهمیدم!... ** امیرطاها: با دیدنش لال شدم!هنوز باورش سخته که سختی و دوری تموم شد الان زندگیم تو همون اتاقی بود که من هستم ـبا دیدن یه دختر جوون و یه پسر ۱۵،۱۶ساله ترسیدم که نکنه سوگند ازدواج کرده باشه! ولی با بابا گفتن اون دوتا متوجه شدم اونا جگر گوشه های من هستن من حتی نمیدونستم اسم پسرم چیه! بغلشون کردم باورم نمیشد این مرضیه همون دختر یک ساله منه! دختری که حالا قد کشیده بود و خانم شده بود مدام اسمشون و صدا میزدم هر دو تو بݝلم گریه میکردن به پسری که من پدرش بودم!پسرم میگفتم چه تلخه که اسمشو نمیدونم! با شنیدن صدای سوگند که خیلی ضعیف بود بچه ها از بغلم امدن بیرون! سوگند:امیرطاها؟! از شنیدن صداش توی دلم عروسی بر پا شد! از شوق رسیدن به یارم اشک میریختم! با همه وجودم جوابش رو دادم! -جانم؟جانِ امیرطاها؟! بعد از چند ثانیه جیغ زد و با مچاله شدن صورتش به زمین فرود امد قلبم توی سینم ایستاد!از ترس بدون فکر به لینکه یک پا ندارم!از تخت امدم پایین که با شدت روی زمین افتادم که مرضیه جیݝ زد و دستم و گرفت با عجله گفتم: مرضــیه مامانت،برو ببین چش شد؟؟؟ مرضیه بلند شد و دویید سمت سوگند ـاون پسر هم همینطور! محمد علی امد سمتم بزور منو روی تخت نشوند چشم دوخت بودم به سوگندی که پرستارا داشتن میبردنش! با نگرانی گفتم: -محمد علی؟چیشد؟سوگند چش شده بود؟ محمد علی:نمیدونم طاها فقط وایسا خبرت میکنند محمد علی خواست بره بیرون که گفتم:علی؟ برگشت محمد علی:جانم طاها؟ -اسم پسرم چیه؟ محمد علی امد نزدیک و با لبخند گفت: محمدطاها! ناخوداگاه لبخند زدم!بخاطر من،اسمشو گذاشته بود محمد طاها؟ خوشحال بودم ولی با یاداوری حال سوگند دوباره نگران به رفتن محمد علی نگاه کردم! نمیدونستم چیکار کنم! یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟ دست تو موهام کشیدم و زل زدم به سقف!
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 سوگند: چشمام رو به سختی باز کردم چندین بار پلک زدم ماسک تنفسی جلوی دهنم بود! چند دقیقه به اطراف نگاه کردم تا یادم امد چه اتفاقاتی افتاده! صدای چیزی بلند شد و بعدش دو یه تا پزشک وارد اتاقم شدن و شروع کردن به چک کردن وضعیتم یه چند تا سوال پرسیدن و جواب دادم! یکیشون گفت:خداروشکر اسیب جسمی ندیده و سالمه یکی دیگشون هم دستی به پیشونیش،کشید و گفت:پس،خطر رفع شده مراقبت کنید ازشون بعد رفت بیرون و اون دو تا خانم موندن نمیدونم همش با چیز میزا ور میرفتن -خانم؟ یکیشون بدون اینکه نگاهم کنه همینطور که به کارش ادامه میداد گفت: بله؟ -من چرا اینجام چیشده؟ خانمه نگاهم کرد وگفت:عزیزم نگران نباش سکته خفیف داشتی!سکته قلبی بود چون قلبت ناراحته خیلی هیجانی شدی پنج روز تو کما بودی الان الحمدالله حالت بهتر شده عزیزم! چشمام از حدقه زد بیرون! -کماااا‌؟؟؟ لبخند زد خانم دکتر:اره متاسفانه البته الان اوضاعت نرماله نگران نباش! -دکتر بچه هام؟همسرم؟کجا هستن؟ باز برگشت به چک کردن سرم و گفت: -بیرونند.طفلیا خیلی نگرانت شدن! مرددد گفتم:نمیشه ببینمشون!؟ کارش و تموم کرد و گفت:از پشت شیشه میشه ولی دااخل نمیتونند بیان! اون یکی خانمه رو به این گفت:من میرم خانم عزیزی،کارتون تموم شد تشریف بیارین! خانم عزیزی لبخند زد و باشه ای گفت -باشه..پشت شیشه! سرشو تکون داد و گفت:پس بهشون میگم! رفت بیرون نفس عمیقی کشیدم تو دلم خداروشکر گفتم!یادم،ابتاد اتفاقات اون شب رو! اره این امام حسین بود که حاجت داد! اخه من کجا دیدن امام حسین! با صدای کوبیدن رو شیشه سرمو به ارومی چرخوندم!محمد طاها و مرضیه با...با امیرم! پشت شیشه ایستاده بودن! لبخند میزدن به امیرم نگاه کردم،از ذوق قلبم میخواست از سینم بیادبیرون لبخند زدم!واسه اولین بار بعد این سال ها از ته دلم لبخند زدم! محمد و مرضیه گریه میکردن!دردتون به جونم همه غمهاتون برای من ! ای الله شکرت!شکرت که اقای خونم رو بهم برگردوندی! ** چند روز بعد: امروز ترخیص شدم!میخواستیم برگردیم،اصفهان! از در بیمارستان که امدم بیرون،به اطراف نگاه کردم! یاد چند روز پیش افتادم،پس توحم نبود و من واقعا امیر و دیده بودم!! تلو خوردم!هنوزم بی جون بودم! امیر بازومو گرفت تا نیوفتم!انگار داغ کردم ـبعد از سالها گرمی دستاش و حس کردم! مرضیه کنار امیر راه میومد ولی محمد هم این بازومو گرفته بود وارد ونی که واسه اقای کریمی یا بهتره بگم،نیروی انتظامی بود شدیم میخواستم زودتر برسم خونه به همه بگم که اقای خونم برگشته! اقای کریمی;امیر؟ امیر کنارم روی صندلی ون نشست و بعد گفت: بله داداش؟ کریمی:الان میری خونه اقا ماهان یا بریم راه اهن؟ امیر:بریم،راه اهن!ماهان و خانوادش قراره بیان اصفهان! زل زده بودم به امیر طاها که امیر نگاهم کرد و لبخند زد که سرمو انداختم پایین. شاید تو این چند روز انقدر گفتم خداروشکر که به هزار بار رسیده باشه! قسم میخورم بزرگترین سرمایه زندگیمونه بعد خدا امام حسینه! به راه اهن که رسیدیم دیگه خیلی حالم،خوب بود! رفتیم،و وارد رکن شدیم! من و امیر کنار هم نشستیم و بچه ها کنار هم! امیر پای مصنوعی گذاشته بود! مریم و خانوادش تو دو تا رکن اونطرف تر بودن! بچه ها با لبخند به من و امیر نگاه میکردن! امیر با خنده گفت:چیه،خوشگل ندیدن شما دوتا؟ بچه ها خندیدن منم خندیدم! محمطاها گفت:چقدر به هم دیگه میایین! مثله یه دختر نووجون گونه هام،رنگ گرفت و خندیدم! مرضیه دستشو با سینش زد و گفت: الهی من،فدای خندیدنت بشم،مامانم که ارزوم براورده شد! با لبخند و مهربون به دخترم،نگاه کردم،و گفتم:خدا نکنه دختر من! امیرطاهادستمو گرفت و گفت:خوبه کمه واسه هم،نوشابه باز کنید حسودیم شد! هممون خندیدیم!ره امیر نگاه کردم که گفت: والا این،قیافه خندون تو قربون صدقه هم داره سوگنـد خانووم! تو دلم قیلی ویلی میرفت و کیلو کیلو چیه؟کامیون کامیون قند اب میکردن! باز شنیدم سوگند خانم گفتنشو اخ که دلم،تنگ شده بود براش! محمدطاها:خب وایسید یه اهنگ عاشقانه بزارم لذت ببریم ! من و طاها خندیدیم و منتظر موندیم اهنگ بزاره که با صدای بلند اهنگ بخش شد باید بگم،حالم و کامل کرد!
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀💕 💕🎀💕🎀💕🎀 🎀💕🎀💕🎀 💕🎀💕🎀 🎀💕🎀 💕🎀 🎀 💌 ♥🖇 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥 متن اهنگ اینجوری بودو حالمو خوب کرد!! * من باشم،تو باشی..جاده ای باشه که پایانی نداره این قلب و دریابش دل غیر از تو طرفداری نداره! تا اخر با من،باش!اخه دلواپسم،این دنیا حسوده باور کن این عشقه،که پای چشماتو به این قصه کشونده! ای ساحل ارامشم لب اگه تر بکنی من خوده دریا میشم،با تو دیونه ترین ادمه دنیا میشم ای داد ای داد از عشق این ادم بی ادعـــا اسمتو میزنه با کل وجودش صدا! عشقتو میبره قلب من و تا ناکجا ای داد ای داد از عـــشـق... دل اگه عشقو نفهمه،میخوره به ته بن بست مثله یه قایق چاهی،قلب عاشق شکنندست! تو بری من میرم از دست از کجا امدی ای عشق کودتا کردی تو قلبـــم... * امیر دستم و فشرد چشمام رو بستم غرق حس خوب بودم! بعد از اهنگ تا خوده اصفهان گفتیم و خندیدیم! بچه ها هم کلی شاد بودن! با اینکه امیر از مریضی قلب من،خیلی ازرده شد! ولی بازم بهش گفتم میرم دنبال درمان! حالا که غصه ای ندارم چرا باید قلبم ناراحت بمونه!؟ قطار ایستاد. با مریم،و خانوادش تاکسی گرفتیم،به سمت خونه ما! -امیر.. امیر طاها از صندلی جلو نگاهم کرد واروم گفت:جانم؟ روی صندلی شاگرد نشسته بود و منم پشت صندلی شاگردبودم. لبخند قشنگی تحویلش دادم بعد اروم گفتم:خونمون کثیف نشده الان بریم،اونجا؟اخه دو هفته ما نبودیم! لبخند زد وگفت:شما نگران این چیزا نباش سوگندم!حلش کردم! همینطورکه داشتم ذوق مرگ میشدم گفتم:چجوری اخه امیر جان؟ اونم انگار چشماش از امیر جان گفتنم برق زد! بعد گفت:همه میدونند من امدم سوگند خانوووم! خیلی تعحب کردم و اروم خندیدم و گفتم:وای تو از من هول تر بودیکه! اونم خندیدو بله کشیده ای گفت. مرضیه اروم دستمو تکون داد که نگاهش کردم! اروم و با شیطنت گفت:خوب دل میدین قلوه میگیرین مامانا؟ با خنده نگاهش کردم و گفتم:بی تربیت! مرضیه هم زیرزیرکی خندید! هنوز باورنمیکنم امیر برگشته،انگار خوابم! طبق اون چیزی که من شنیدم! امیر از اسارت فرار کرده!وگرنه حالا حالا نمیومد ولی نزدیک مرز تیر میخوره و تا برسه تهران مجبور میشن پاشو قطع کنند،اقای کریمی هم سریع خودشو میرسونه تهران و بعد از چند روز که امیر بهتر میشه و اوضاع روحیش کمی،بهتر میشه و از اقای کریمی میخواد مارو ببینه اقای کریمی،هم زنگ میزنه و به من میگه! دقیقا همون شبی که امام حسین اون حرف رو بهم میزنه🫀🕊 امیر اون شبی که سکته میکنم، از تخت میوفته پایین و چند تا از بخیه های پاش باز میشه و خونریزی میکنه همین دیروز پای مصنوعی براش گذاشتن! با ایستادن جلوی در خونمون از فکر خارج شدم پیاده شدم . بادیدن پرچم های تبریک مربوط به برگشتن طاها و مردمی که اونجا بودن بوی اسفند و گلاب وچراݝ هایی که به در و دیوار وصل بود بسی ذوق کردم که با پیاده شدن طاها صلوات فرستادن و بعدش ریختن سر طاهاو بغلش میکردن که ترسیدم واقعا!اخه پاش بخیه داشت و هنوزبه پاش خوب عادت نکرده بود همه امده بودن کل فامیل! چجوری رفتن توی خونه؟الله و اعلم! بعد از کلی شادی جلو در رفتیم داخل خونه و من به اسرار مامان رفتم تو اتاق تا لباس مناسبی بپوشم! یه کت نارنجی و سارافون مشکی با روسری یاسی تنم کردم! چادر رنگی ای که طرح گلای یاسی رنگ داشت و زمینه اش گلبهی بود و پره نگین واکلیل روی سرم انداختم و درست کردم! بهترین چادر رنگیم بود، از اتاق خارج شدم که دقیقا بعد از دو دقیقه طاها با یه کت سرمه ای و شلوار همرنگش و تیشرت سفید که زیر کت بود و موها و محاسن مرتب از اتاقش خارج شد! چقدر بهش میومد ـبا لبخند غرق تماشاش بودم و اونم به من زل زده بود! اروم لب زدم: " ‏خفته در چشم تو نازی است که من می‌دانم نگهت دفتر رازی‌ست که من می‌دانم.. " دلم تنگ شده بود یه دل سیر نگاهش کنم! مولودی شروع شد! امیر کنارم قرار گرفت!چشماش هنوزم برق میزدن! امیر:خیلی خوشحالم سوگند ،این همه انتظار کشیدم!خداروشکر که باز تورو دارم!بچه هامو دارم! لبخند زدم از شادی زیاد بݝض کرده بودم. -امیرطاها،حالا که فکرشو میکنم ارزش اینهمه درد و داشت که به امروز برسم!من..خیلی دوست دارم امیر!خیلی...من..خیلی عاشقتم... سرمو انداختم پایین و اشک شوق از گوشه چشمم سر خورد که طاها دستامو با یه دستش گرفت و چادری که رو دوشم افتاده بود به سرم انداخت! اروم و با لبخند ارامش بخشی گفت:بهت گفته بودم چقدر چادر بهت میاد؟
سرمو بلند کردم با لبخند و چشمای اشکیم گفتم:نه! با دستش دو طرف چادر و گرفت و زل زد تو چشمام و صورتش و نزدیکم کرد و گفت:سوگندم،این یاقوتیه که ارزشش به حدی زیاده که هیچ انسانی درکش نخواهد کرد جز اولیای خدا،منتخبینش و شهدا!واسه این بهش میگم یاقوت که اگه نبود چجوری میخواستم نزارم زیبایی های تو رو کسی دیگه جز خودم نبینه؟ میفهمی سوگند!؟ سرمو تکون دادم،و لبخند زدم چادرم رو تو دستم فشردم،اره تو یاقوتی! یاقوتی که همیشه مارو نجات میده و محفوظ نگهمون میداره تا فقط یه نفر اجازه داشته باشه ما رو ببینه!تاهمه قشنگیامون مختص به فقط همسرمون باشه،تا عمومی نباشیم... لب زدم: آره..تو یاقـوت خـدا هستی... . *پایان🥺🤎 ۱۴۰۲/۳/۲۷🍂🥺 ۱۷:۲۶🍂🥺
سلام من نویسنده این رمان هستم.🪆 اول اینکه اگه باز هم اشتباه تایپی وجود داشت معذرت میخوام ازتون!🦦 و اینکه من قرار بود،امیرطاهارو شهید کنم و قصه تموم شه! ولی بعد از یکم فکر کردن دیدم میتونم جالب ترش کنم وهمچین اتفاق هایی افتاد میتونستم خیلی بیشترهم ادامش بدم که تصمیم بر این شد که باشه واسه فصل دوم اونم اگه بنویسم! رمان قبلی رمان زهرای شهید بود که واقعا ارزش این رمان رو به هیچ رمان دیگه ای نمیدم🫀 حتی مابقی نوشته های خودم چون نیت نوشتن زهرای شهید واقعا خالص و پاک بود و نکه مابقی ناپاک باشه ولی زهرای شهید یچیز دیگه بود!🥺 اون رو هم پی دی اف اش توی کانال من موجوده خواستید بخونید! و اینکه پارسال گفتم احتمالا فصل دوم،زهرای شهید رو مینویسم ولی اگه بخوام،فصل دوم این دو تا رمان و بنویسم قبلش باید رمان سرگرد یاسین و رویای دخترانه ام رو تموم کنم بعد . هنوز تصمیم نگرفتم په رمانیو بزارم میتونید خودتونم پیشنهاد کنید تا یه رمان جدید شروع کنم بزارم اینکه یه کم هم کمک کنید اعضا بره بالاتر ! ممنونم که هستین و ان‌شاالله رمان هارو دوست داشته باشید.🥺🍭 اینم ناشناسمون https://harfeto.timefriend.net/16789757871311
دلتَنگی‌هـای‌یه‌دخـتر‌دهـه‌هشتادی‌برای‌امام‌حسین🥺♥️ ( https://eitaa.com/joinchat/2700870020Ce691d138db )🎬 🚶🏻 🤒
سلام،بچه ها قراره رمان بزارم براتون...
مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن... . خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ... . یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا. مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد... مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡 یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊 همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد...مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺...اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕 در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود... یه روز مادر مینا بهش گفت: دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی... مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود... مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه... سرشو انداخت پایین و گفت: یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟! -نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔 مگه سال دیگه چی میشه مینا؟! -مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕 -یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞 -نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه... -من؟؟؟ 😯 -آره.. -من که از همه بیشتر مراقبتم 😕 -به مراقبی نیست که😕 یه چیزاییه که مامانم میدونه...
👈از زبان مجید👉 . تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادامه داشت و من هرچی به تاریخ تولد مینا نزدیک تر میشدم ناراحتیم بیشتر میشد اخه نسبت به مینا حس خاصی داشتم😕 دوست داشتم هیچوقت از دستش ندم . اونموقع بعد از ظهرها وقتی از دویدن و بازی کردن خسته میشدیم مینشستیم کنار حوض و پاهامون رو تو آب میکردیم و از اینور و اونور برا هم حرف میزدیم...☺ مثل پسرهای دیگه عاشق بزن بزن و و ماشین بازی و این چیزا نبودم و بیشتر دوست داشتم با مینا حرف بزنم و باهم عروسک بازی میکردیم😄 . یادمه یه بار افتاده بود و دستش زخم شده بود و من دستش رو بوس کردم تا خوب بشه.اخه هروقت هرجام زخم میشد مامانم بوس میکرد تا خوب بشه😊اما نمیدونم چرا خاله ناراحت شد😞 . چون میدونستم مینا رنگ زرد رو خیلی دوست داره و منم گلهای زرد حیاط رو یواشکی میکندم و میاوردم به مینا میدادم و اونم میزاشت لای کتابش😊 بماند که مامان بزرگ از دستم ناراحت میشد😕 گذشت و گذشت تا اینکه روز تولد مینا رسید. من اونروز خیلی ناراحت بودم. با مامان بیرون رفتیم تا کادو بخرم و به مامان پیشنهاد دادم تا یه لباس زرد برا مینا بخره. مینا با دیدن لباس خیلی خوشحال شده بود و سریع رفت تو اتاقش و لباس رو پوشید و اومد بیرون😌 تولد تموم شد و مهمونا رفتن😕 مامانم مونده بود تا به خاله تو تمیز کردن خونه کمک کنه... اروم اروم رفتم تو آشپزخونه اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -خاله؟! اما شیر آب باز بود و خاله متوجه صدام نشد اینبار بلندتر صدا زدم: -خالههه؟! -جانم مجید؟! -ممنونم بابت پذیرایی😊 -خواهش میکنم عزیزم...و خندید و منو بوسید😘 -خاله ؟! یادتونه گفته بودید از 9 سالگی دیگه مینا رو کمتر میارین خونه مامان جون؟😕 -اره عزیزم...چون به سن تکلیف میرسه -یعنی نباید با من حرف بزنه؟! -حرف نزدن که نه ولی کلا دیگه با پسرهای نامحرم باید بازی و شوخی نکنه. -خاله مگه مینا از شما بزرگتر میشه؟!😕 -یعنی چی؟!😯 -چطور شما الان منو بوسیدین اشکال نداره بعد مینا حرف بزنه اشکال داره😕 -عزیییزم 😀..اخه من خالتم😊محرمتم.بزرگ بشی این چیزا رو میفهمی -باشه😕راستی خاله؟! -جانم؟! -میخواستم بگم مینا رو بازم بیارین خونه عزیز.عوضش من دیگه نمیام😔چون مینا تنها خونه باشه حوصلش سر میره ولی من خودمو تنهایی یه جوری سرگرم میکنم. -عزیییزم.باشه قربونت برم 😊 . نویسنده✍🏻
. بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم... همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕 چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون.. . ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود. اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔 اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم.. وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊 کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم... شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯 از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم.. با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام. اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌 اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم... . فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن... بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊 خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و... اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕 اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞 حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔 یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕 وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔 مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت. . بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد... با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ... حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده. برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔 برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم . نویسنده ✍🏻
نمیدونستم باید چیکار کنم😕 اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔 بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞 مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد. اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت... حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون یه مدت خیلی تو خودم بودم😔 حوصله هیچ کاری نداشتم😕 چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞 . چند سال گذشت... و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد... علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند. از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم... نمیدونستم این چه حسیه... ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔 یه دوست داشتن پاک... به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه... امیدوار بودم همینجوری بشه... امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام... . دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت. ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم. اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم.. کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...اینبار بد جواب داد... شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕 مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺ اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊 . مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد... . . 👈از زبان مینا:👉 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕 ....