eitaa logo
ڪانال•roomanــہـہـ۸ــہـ♥
103 دنبال‌کننده
385 عکس
23 ویدیو
6 فایل
‹ مثـلـا‌آرامـش‌بـا‌یـہ‌لیـواݩ‌آبمـیوه... › #بزن‌بـی‌صـدا https://harfeto.timefriend.net/16789757871311 مدیر: @Bhvgcfcf زاپاس؛ https://eitaa.com/joinchat/2187002315C4b02196e00 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ میگفت:↓ اتــــل‌متــل‌توتولہ چِش‌تو‌چِشِ‌گلولہ اگــه‌پاهات‌نلرزید نترسیدی‌قبـــولہ.. :)🕊 『 https://eitaa.com/shahiddddddd 』 "بہ‌قول‌آقامصطفی‌صدرزاده"↓ کسۍ‌کہ‌توے‌هیئت‌فقط‌سینہ‌می‌زنہ‌ خیلےکاربزرگےنمیڪنه... کسے‌کہ‌سینہ‌مۍ‌زنہ‌فقط‌یہ‌سینہ‌زنہ‌‌، شیعہ‌ی‌مرتضی‌علے بایدبارفتارش‌عشقش‌روثابت‌کنہ‌♥!' 『 https://eitaa.com/shahiddddddd 』 _ شهید_مصطفے_صدرزاده🌿 _ شهیدی‌ڪہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود :) _ شهیدی‌ڪہ‌نذر‌حضرت‌عباس‌بود⚘ _ شهیدی‌ڪہ‌‌روزتاسوعای‌حسینی‌بہ‌شهادت‌رسید..🕊 『 https://eitaa.com/shahiddddddd 』 ــــــــــ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ــــــــــ کپی‌ازبنر؟✖
🦋و ﺧدا گفتـ: نا امێد ݩشۆێد مَݩ با شما ھسٺم🦋 کاݩاڵ دﺧتࢪا ۆ پسࢪاێ ﻤذه‍بـﮱ اﯾﻧجاسـت😍👇🏻 🌸https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449 ✨🌸 ﯾه‍ ڪانال ﻤﺨصوص ﺨود دخٺࢪ خاݩما ۆ آقا پسࢪا😍🍁 ‍بۍ🍫💖 عاشق کانالشون میشی 😻 ✨🌸https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449🌸✨ پس زود عضو شو ڪه‍ از ﻋمل به‍ قول ه‍ا و سوپࢪاﯾز هاﻤوטּ جا ﻧﻤوﻧـۍ...!✨🍁 ﻤنتظࢪتوﻧﯾم ها❤️👇🏻 🦋💙https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449💙🦋
- خب حاج خآنم شرایطشون برای ازدواج چیه؟!🙊♥️ - هیچی فقط باهمدیگه‌شهید شیم:)!!🌚😂💗! https://eitaa.com/joinchat/1762787545C328243bf1a 🫀👀 😎
بڪ گــــراݩد✧مذهبـۍ |@madahi_Bakk59 مداحــــــــــۍ✧والپیپر |@madahi_Bakk59 با کیفیت✧خاڝــــــــــ |@madahi_Bakk59 ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ 📽 : بࢪوز تࢪین محتوا مذهبے و مداحی و رسانه 🎙 ﴿♥️﴾ بڪ‌گراند‌مذهبۍ_مداحۍ | |@madahi_Bakk59
بسم رب الحسین🖐🫀
قسمت سیزدهم❤ صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔 گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕 -سلام...ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش.. نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕 رفتم تو گوگل و سرچ کردم: . دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟ . یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده... یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا... یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره... اما نه... مینا که از جنس این دخترا نیست😯 حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش... مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن.. اره اره... منظورش همینه حتما😊 . . دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم.. رفتم پیش مامانم و گفتم: -مامان؟! -جانم پسرم؟☺ -میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕 -کلید اونجا رو میخوای چیکار؟! -دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞 -تنها؟!😯😯 -اره دیگه پس با کی؟!😐 -هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی.. . راه افتادم سمت خونه مامان جون.. سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد.. وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد... اما این خونه خیلی فرق داشت... دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕 کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن... دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕... رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست... درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده... این عاقبت نبود عشقه.. دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه قلب ما هم همینطوریه اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕 . بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط... خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم .. حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش.. از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥 جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊 اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔 چشمان رو بستم... انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن... ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
قسمت چهاردهم❤ چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد😰 حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد... اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم... خدایا یعنی ازم بدش میاد😔😔 خدایا فکرای بد نکنه 😕 چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد😮 بازم اول پیامش نوشته بود سلام داداش 😔 نمیدونستم چرا مینویسه داداش😕 میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم 😔 . امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم... اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم😔😔 ولی از یه چیز خیلی میترسم... از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و😕😕 واییییی خدا 😔 ولی نه... مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه ☺ . بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته😕 . رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت: -حالا منم یه خبر برات دارم -چه خبری مامان 😯 -مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده😊 -واقعا 😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!😯 -نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود -خب حالا خاله اینا میزارن بیاد 😞 -اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن -خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟! -اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامانبزرگ بشینن... -واییی راست میگی مامان 😍چه خوب 😊 -حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!😐 -من...نه...ذوق چیه؟!😌 -چشات اخه برق میزنه 😐 -نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام 😶 -مگه گرد و خاک بره برق میزنه 😆 -عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه 😟 -باشه بابا...نترس 😁😁 -راستی مامان کی میان؟! -هفته دیگه فک کنم -خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه☺ -باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا 😉😄 -ماماااان 😐 -باشه...باشه...😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده. . با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد. حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده 😊 حتما اونم منو دوست داره 😌😌 . . چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه😍 از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض😊 نویسنده ✍🏻
❤قسمت پانزدهم . داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره. یه فکری به ذهنم اومدم 😊 سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺ چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشهی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕 . خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆 دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺ . بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش. . تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم. قلبم تند تند میزد 😰 پیشونیم عروق میکرد.😕 صدام به تته پته میافتاد😞 دست و پام رو گم میکردم. اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😩 . وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕 . یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 . خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم. مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد... فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊 اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄 . مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد... دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀 . 👈از زبان مینا👉 . تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون. با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم. . خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود وارد اتاق که شدم خشکم زد😐 اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡 . از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده . باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒 یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑 با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم. . تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐 داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤 نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══
یهو هدیه برگشت هدیه:داداش کیف اجیو میدی عرفان:کو ؟ هدیه:گفت بغل صندلیت عرفان به پایین نگاه کرد یه کیف کوچیک صورتی داد به هدیه و اونم رفت مهراد که داشت به رفتنشون نگاه میکرد برگشت و یه چشمک بهم زد که ترسیدم خانوادش دیده باشنو یه منظوری برداشت کنند ترجیح دادم بعد از شام بگم زهرا و دخترا بعد ازبیست دقیقه برگشتن بعد از خوردن ݝذا همه نشسته بودیمو مشغول حرف زدن -خب ببخشید اجازه میدید؟ همه ساکت شدن و زل زدن به من با یه اس ام اس به عرفان گفته بودم،گفتن صیݝه گردن اونه -خب راستش امشب دعوتتون کردم درباره یه عملیات که من و برادرم،مهراد مسئولشیم بگم که بشدت به کمکتون نیاز داریم ریز و درشت ماجرا رو گفتم و زل زدم به عرفان خانم حکیمی:یعنی زهرا به عنوان پرستار بیادتو اون خونه کار کنه و پرستاری کنه؟؟؟ به زهرا نگاه کردم که از تعجب چشماش درشت شده بود و همش به ماها نگاه میکرد -بله... لطفا اول یکم فکر کنید من امنیت دخترتونو از هر جهتی تضمیم میکنم مطمئن باشید هیچ اتفاقی براش نخواهد افتاد ستاره:داداش اگه اونا بفهمن زهرا رابطه فامیلی با سرهنگ داره که... -فکر اونجاشم کردیم مهراد:هویت جعلی براشون میسازیم ما حواسمون به دخترتون هست مطمئن باشید مو از سرش کم نمیشه!