#داستانک (:
روزی شاگرد از استاد عالم خود خواست که درسی به یاد ماندنی به وی بدهد.
عالم از شاگردش خواست یک مشت نمک را داخل یک لیوان آب بریزد و آن را بنوشد.
شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بنوشد.
عالم پرسید: مزهاش چطور بود؟
شاگرد جواب داد: بد جوری تلخ و شور بود! اصلا نمیشد خورد!
عالم از شاگردش خواست یک مشت نمک بردارد و او را همراهی کند.
رفتند تا رسیدند کنار دریاچه.
عالم از او خواست نمک را داخل دریاچه بریزد و یک لیوان آب را از دریاچه برداشت و به شاگرد داد.
از او خواست تا آن را بنوشد.
شاگرد به راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید.
این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.
شاگرد پاسخ داد: کاملا معمولی بود.
عالم گفت:
رنج ها و سختی هایی که انسان در طول زندگی با آن روبرو می شود، همچون یک مشت نمک است.
این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و کوچکتر شود میتواند باران همه رنج و اندوه را به راحتی تحمل کند.
📌 وصیتنامه...
🚑 خونهٔ همسایهمون شلوغ شده بود. بعضیها ناراحت بودند و عدهای دیگه هم کنجکاو شده بودند که چه اتفاقی افتاده. که ناگهان صدای آمبولانس اومد و احمدآقا، همسایهمون رو با برانکارد بردند. خدا رحمتش کنه…
📄 وصیتنامهاش تو کلّ محله پخش شد.
توی وصیتنامهاش نوشته بود: «مجالس روضه ترک نشود. به نیّت تعجیل در فرج آقا امام زمان در این روضهها شرکت کنید. تا جایی که میتوانید تمام کارهایتان را با این نیّت انجام دهید. «احمد»
📖 #داستانک😍