🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
عقیق
به قول بشری،
خانه هفتاد متری برایشان زیاد هم بود. بشری اول اصرار داشت جهیزیه نمیخواهد،
به خاطر مادرش راضی شد؛
مشروط به آن که مختصر باشد. میگفت وسایل زیاد فقط دست و پا گیر است و به درد کسی که بیشتر اوقات خانه نیست، نمیخورد.
خودش دنبال بشری، مقابل ادارهشان رفت. بشری میخواست خودش بیاید خانه و محضر بروند.
وارد خیابان که شد،
ابوالفضل بوق زد. چشم بشری که به ابوالفضل افتاد، راهش را سمتی دیگر کج کرد. انگار میخواست فرار کند. ابوالفضل با ماشین دنبال بشری راه افتاد:
- لیلا خانوم... دیر میشهها!
بشری لبش را به دندان گرفت.
مثل دخترهای چهارده ساله خجالت کشید و از ترس جلب توجه، عقب سوار شد. ابوالفضل که دید بشری در موضع انفعال قرار گرفته، بدش نیامد کمی شیطنت کند.
از جایش تکان نخورد:
- اشتباه گرفتیدا، من که راننده تاکسی نیستم. ابوالفضلم. تا نیاید جلو راه نمیافتم.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🍃🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
فیروزه
از شیطنتهای ابوالفضل حرصش گرفته بود. ماند چه بگوید.
خودش را به نشنیدن زد.
تمام وجودش ضربان گرفته بود. هم دلش میخواست فرار کند، هم ته دلش از شوخیهای ابوالفضل بدش نمیآمد. گفت:
-اگه راه نمیافتین پیاده بشم خودم برم؟
-خب بیاین جلو تا راه بیفتم.
نگاه تندی به ابوالفضل کرد
و با تمام خشمش چشم غره رفت. توانست به ابوالفضل بفهماند که شوخیاش اصلا جذاب نیست.
ابوالفضل خندهاش را خورد و راه افتاد.
قرار بود مهریه هفت سفر زیارتی باشد.
برای مشهد مرخصی گرفته بودند که بعد از عقد بروند.
اما برای عتبات و حج، باید منتظر سهمیه اداره میماندند تا مشکل قانونی پیش نیاید. حجشان برای دو سال بعد رفت و تکلیف عتباتشان نامعلوم ماند.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
چندسال بعد"امیر مهدی"
سینهام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمیشود. از آب سرد کن آب برمیدارم و یک نفس مینوشم، آرام نمیشوم.
روی صندلیام برمیگردم.
کیف کمریام میلرزد. «فاطمه» است. نمیدانم جواب بدهم یا نه؟
میترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهد. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریختهام. دل به دریا میزنم:
-جانم؟
-کجایی داداش؟
چقدر صدایش گرفته؛
معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم میروم تهران و از آنجا به عراق پرواز دارم. میدانم الان حالش طوری است که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را میپیچانم:
-گریه کردی دوباره؟
-خبری شده؟
نمیدانم چه بگویم. این نگفتنم لو میدهد، همه چیز را! میگوید:
-پس درسته... از مامان و بابا خبری شده؟
-الان فرودگاهم. دارم میرم تهران، ببینم خبری شده یا نه؟
-وایسا، منم میام، بذار با هم بریم.
همان که میترسیدم سرم آمد. به تابلوی پرواز نگاه میکنم:
-نمیشه که عزیزم، نیم ساعت دیگه پرواز دارم. باید برم. اگه لازم شد خبرت میکنم.
-«مهدی» تو رو خدا بی خبرم نذار، دارم دیوونه میشم.
-تو باید به جای این کارا مادرجون و پدرجون رو آروم کنی. خودت داری بی قراری میکنی؟
بازهم شروع به گریه کردن، میکند:
-آخه دلم آروم نمیگیره. دیشب خواب دیدم.
-خیره آبجی! آروم باش که منم بتونم قشنگ تمرکز کنم روی کارا. باشه؟
-باشه. مواظب خودت باش.
-هستم، یا علی.
***
به دیوار تکیه میدهم.
نمیتوانم بروم داخل. مردی با لباس نیمه نظامی، یک پلاستیک دستم میدهد:
-اینا همراهشون بوده.
حتی نمیتوانم پلاستیک را بگیرم.
همه ادعا و شجاعتم را از دست دادهام. به سختی میگیرمش.
بالاخره ادارهشان سهمیه داد که بروند.
گفتیم صبر کنند تا بازنشستگی،
اما پدر گفت باید مهریه مادر را کامل بدهد و معلوم نیست تا آن موقع زنده باشد.
گفتیم بگذارند ما هم بیاییم،
گفتند میخواهیم دوتایی برویم تلافی همه وقتهایی که باهم نبودهایم.
من دهانم بسته شد اما فاطمه گفت پس وقتهایی که با ما نبودهاید کجا جبران می شود؟
مادر فقط خندید.
داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه.
خونهای خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده.
پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم به زمین چسبیدهاند.
یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته.
پلاکها را سرجایشان میگذارم که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد.
دست احمد روی شانهام مینشیند:
-نمیری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن.
باشند یا نباشند،
نتیجهاش برای من ویرانی است.
اگر باشند، مطمئن میشوم بی کس شدهام
و اگر نباشند، در بی خبری میسوزم.
جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟
بالاخره پاهایم را تکان میدهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدنشان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم.
داخل یک جعبه پرچم پوش هستند.
در جعبهها باز است.
احمد و بقیه بچهها ایستادهاند که خودم بروم سراغ جعبهها. انگار همه دنیا ایستادهاند که شکستنم را ببینند.
منتظرند من با دیدن داخل جعبه،
بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند:
- خب، اینها هم هویتشان معلوم شد.
هرچه عزیز دردانهشان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر #امنیتی خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمینتان را که رفتید،
نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر #سامرا بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمیشود داد.
مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سالهای قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند.
من هم برای همین،
تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیکتر باشم.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
جو اطراف جعبهها سنگین است
و نمیشود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز میکنم.
هوا گرم است.
فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم میخوانم. نمیدانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا میخواهم آرامم کند.
نگاه میکنم؛
خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است.
فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوانتر از مادر است. میدرخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیدهام.
آرام میشوم؛
مثل همیشه که لبخندش آرامم میکرد. مادر بیشتر وقتها نبود اما همه نبودنهایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران میشد.
احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان میدهم.
حالا خیالم راحت است که میدانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم.
تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینهام تنگ میشود و چشمانم پر از اشک میشود. مثل بچهای که در بازی کتک خورده، کنار مادر مینشینم و...
قرار نبود بفهمند من سامرا هستم.
اگر میخواستم هم وقت نمیشد. آنقدر که کار روی سرمان ریخته بود.
وظیفه #سپاه ایران بود که امنیت زوار داخل حرم را تامین کند. شر #داعش را کم کردهایم اما هنوز ردپایش مانده.
یک قاعده همیشگیست که هرچه بیشتر به فتح نزدیک شوی، دشمنت تلافیاش را سر مردم بی دفاع درمیآورد. این طوری نشان میدهد چقدر ترسیده و ابتکار عمل را در میدان جنگ از دست داده است. برای همین در چندقدمی فتح فلسطین، صهیونیستها میخواهند برایمان #بحران_امنیتی درست کنند.
کار ما، بچههای سپاه،
این بود که نگذاریم مزه نابودی اسرائیل به کام زوار تلخ شود.
من بالای سقف نزدیک گنبد مستقر بودم. شیفتم تازه تمام شده بود و میخواستم بروم در شهر دوری بزنم.
میخواهم بروم سراغ جعبه دوم که احمد جلویم را میگیرد:
-مطمئنی اذیت نمیشی؟ وضع خوبی ندارهها!
احمد را کنار میزنم.
آرامشی که از مادر گرفتهام به این راحتیها تبدیل به ناآرامی نمیشود.
کنار جعبه زانو میزنم.
نبودن مادر خردم کرد. دیگر چیزی نمانده که بشکند. داخل جعبه را نگاه میکنم.
با نگاه اول، صورتم را برمیگردانم.
دلم درهم میپیچد و بوی خون بینیام را میسوزاند.
قبلا این طوری نبودم؛
قبلاً آن قدر با دیدن این صحنهها اذیت نمیشدم. حتی وقتی اولین بار مجروح شدم، اصلا نترسیدم.
اما الان دل نگاه کردن ندارم.
احمد حق داشت. باز جای شکر دارد که فاطمه را نیاوردم.
ساده بگویم و رد بشوم.
یک سمت صورت ماهش نیست. همان سمتی که همیشه روی خاک میگذاشت. خدا آنقدر دوست داشته آن سمت را، که برای خودش برداشته. محاسن سیاه و سپیدش با خون خضاب شده. انگار میخندد.
سمت دیگر صورت را میبوسم. قلبم تیر میکشد. آخ!
نمیدانم چرا به آن سمت بازار منتهی به حرم کشیده شدم. مردم کم کم خرابی سالها جنگ و آشوب را به آبادی تبدیل میکردند. نیروهای امنیتی بین زوار میگشتند.
نزدیک اذان مغرب بود.
میخواستم برای نماز به مسجد بازار بروم. هنوز وارد مسجد نشده بودم که زمین لرزید و زمین خوردم. سرم را بین دستانم گرفتم که ترکش نخورم. صدای جیغ و شیون و مدد خواهی مردم بلند شد.
کمی که گرد و خاکها خوابید، بلند شدم.
سرم سوت میکشید و گیج بودم. بوی خون و دود و خاک در ته حلقم رفته بود.
اطرافم پر از شهید بود.
همه کسانی که تا الان داشتند راه میرفتند، حرف میزدند و نفس میکشیدند، بی حرکت روی زمین افتاده بودند؛ انگار سالهاست که افتادهاند.
صدای نالهشان قلبم را میخراشید.
نامرد بمب را جایی منفجر کرده بود که جمعیت بیشتری باشد. شهدا و مجروحان روی هم افتاده بودند.
یکی به فارسی کمک میخواست،
یکی به انگلیسی،
یکی به عربی،
چندنفر هم به زبانهایی غریبه؛ چه میدانم! فرانسوی، هندی، چینی و...
فاطمه تندتر از پدربزرگ میدود.
کنار پدربزرگ، «رضا» را میبینم؛ همسر فاطمه. حواسش به پدربزرگ است که نیفتد.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
گلویم میسوزد.
باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرامشان کنم. فاطمه جلوی من میرسد. چشمهایش سرخ است:
-چی شد؟
جواب ندارم. موهایم را چنگ میزنم. دوباره صدایم میزند:
-امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟
لبهایم روی هم قفل شدهاند.
پدربزرگ و رضا میرسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را میفهمد. در آغوشم میگیرد.
لباسهایم گرم شده بود.
به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم.
فقط میدانستم باید کمک کنم.
کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد.
بچههای خودمان رسیدند.
بچهای که گریه میکرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ میزد. بچه هم همینطور.
بچه را به آمبولانس رساندم.
سرم داشت گیج میرفت. بین مجروحین برگشتم. پیرمردی را بلند کردم و روی دوشم انداختم. لاغر بود. داخل آمبولانس بردمش و
سراغ بعدی و بعدی رفتم.
فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشمهایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار میکند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمیکند.
فاطمه هم مثل مادر کم غذاست.
اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر با عاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز میکند.
برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمیآید و روانشناسی میخواند.
از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم.
اگر اینطور در خودش بریزد مریض میشود.
انگشترها را دستش دادم؛
شاید حالش بهتر شود.
شب که پیش بچهها برگشتم،
همه فکر میکردند شهید شدهام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد.
تمام سامرا را گشتم؛
به هتل برنگشته بودند.
نه در بیمارستان بودند،
نه در پزشکی قانونی،
نه در حرم.
هیچکس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفتهاند.
بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، مفقود شدند.
انگشترها باعث شد بغض فاطمه بشکند.
گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه میشود. چشمهای او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ میشود.
به فاطمه نگاه میکنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند میشود که نماز بخواند. میدانم چقدر حالش بد است.
صدسال پیر شده است.
تا قبل از این، مثل بیست سالهها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود.
هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم.
نه زنده نه مرده.
فقط یک احتمال وجود داشت، این که ربوده شده باشند.
دشمن ما آخر نامردی است.
وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم میآورد، به جان مردم بی گناه میافتد.
اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی میرود سراغش که مسلح نباشد.
وقتی که در مرخصی است
و با همسرش به زیارت آمده.
دشمن ما، آخر نامردی است.
از پشت خنجر میزند.
این احتمال، من را هم پیر کرد.
به خانواده نگفتیم. بچههای سپاه بدر، بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند.
هردو را با تیر خلاص، شهید کرده بودند.
در دست یکی، انگشتر عقیق بود
و در دست دیگری انگشتر فیروزه...!
در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست
شرم است در آسایش و از پای نشستن
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست
«آن را که خبر شد، خبری باز نیامد»
این بی خبری داده خبر که خبری هست
از من اثری نیست که جامانده ام اما
هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست
در راه تو وقتی پدری باز نگردد
در بردن میراث تفنگش پسری هست...(قاسم صرافان)
تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ
فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان 97
پ.ن:و چه خوب است ته این دنیا شهادت باشد💔
#پایان
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋