eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
• . سھم‌من‌هم‌ا‌‌‌‌ز‌جنگ‌پدرے‌بود‌ ڪه‌هیچ‌وقت بھ‌جلسه‌اولیاءمربیان‌مدرسه‌نیامد..'! 🖐🏻💔 پ.ن : خیلی‌مدیون‌شهدابه‌خصوص‌‌خوانواده شهدا‌هستیم!
خب امروز پارت جدید داریم😍😍😍😍
خب بریم سراغ رمان 😍😍😍😍🌸🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻
(مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت : یک کمدم رو باز میکنم... لباس های مشکی ام را بیرون می اورم ... کدوم یکی بهتراست؟ ... مشکل همیشگی دخترا ... _نجمه ؟ .. لباس هارا روی تخت رها میکنم .. پله هارا دوتا یکی پایین می ایم... _جانم بی بی ؟ به پرچم ها و کتیبه های حسینی اشاره میکند و میگوید : من با این کمر نمی تونم این هارو بچسبونم ببین تو میتونی ؟ _چشم. کتیبه ی مربعی شکل را برمیدارم... زورم را میزنم تا دستم به بالای دیوار برسد... _بی بی قد منم جواب نمیده.. نفسش را بیرون میدهد و میگوید...: کاش مرد های این خونه زنده بودند.. اشک گوشه ی چشمش رو از پشت عینکش پاک میکند.. کنارش میروم و میگویم : ای بابا بی بی جون قراره ما این بود؟ نگاهش را به صورتم سوغ میدهد و میگوید : تا تو عروس نشے من خیالم راحت نمیشه ... _عه بی بی جون؟ همان موقع در را میزنند ... لبخندی به صورتش میزنم و میگویم : من میرم. چادرم را از روی بند بر میدارم و پشت در می ایستم.. _کیه؟ _براتون اش اوردم.. در را اهسته باز میکنم ... خانمی با صورتی مهربان و لبخندی زیبا .. _بفرمایید دخترم ... _دست شما درد نکنه... من شمارو تو این محل ندیدم.. _همسایه ی جدید هستیم ..خونه ی روبه رویی.. وبعد به خانه نگاه میکند.. درست میگوید... هنوز اسباب هایشان را به خانه میبرند .. _خوش اومدین.. کاسه را از دستش میگیرم .. میخواهد بروم که صدایش میزنم .. _خانم؟ نگاهش را برمیگرداند... _معصومه هستم . _معصومه خانم .. انشاالله فردا روضه داریم تشریف بیارین .. _چشم.. خوشحال میشیم... در را میبندم ... به سمت بند میرم چادرم را از سرم جدا میکنم .. _بی بی جون ؟ صدایش را از اشپزخونه میشنوم ... _جانم ؟ به سمت اشپز خانه میروم.. _میدونستی همسایه ی جدید داریم؟ _اره دخترم .. _اش اوردن.. _خدا خیرشون بده.. ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
(مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت : یک کمدم رو باز میکنم... لباس های مشکی ام را بیرون می اورم ... کدوم
(رمانـ ) پارت: دو دوقاشق به همراه دو ظرف برمیدارم. اش رو بین دو ظرف تقسیم میکنم... _بی بی جون بیا اش... روبه روی من میشینه... _عجب عطری هم داره.... لبخندی میزنم و تا اخر اش رو یک نفس میخورم.. ظرف هارو تو دست شور میریزم ... و مرتب میشورم... _نجمه جان خوب نیست امانتی زیاد دست مون باشه. این کاسه رو بردار توش یک چیزی بکن بده به بنده خدا.. _چشم. خرما رو از یخچال برمیدارم.. و کاسه رو پر از خرما های تازه میکنم... چادر مشکیم رو روی سرم مرتب میکنم ... از در خارج میشم.. با استراب به سمت خونه ی روبه روم قدم برمیدارم... به در خونه که میرسم صدای خنده های پر شوق دختری رو میشنوم.. _نرگس به والله اگه یک بار دیگه بلند بخندی من میدونم تو... _اِ دادا‌ش؟ _خواهرگلم صدات بره تو کوچه نامحرمی خدایی نکرده متوجه بشه .. _چشم..چشم... بعداز مکثی صدای نرگس خانومشون بلند شد... _فقط داداش.. و دوباره جیغ و داد... خواستم برگردم.. اما ترسیدم بی بی متوجه بشه.. دستم رو به سمت زنگ در میبرم و با لرزش میفشارم. _بفرما. اومدن تذکر بدن... به ثانیه نمیرسه در باز میشه... سرم رو پایین میندازم. _بفرمایید؟ کاسه رو نشون میدم و میگم : اومدم کاسه رو برگردونم. _بفرمایید داخل... با رفتن پسر از کنار در نفس حبس شدم رو بیرون میدم و اولین قدم رو به داخل خونه میزارم... با تعجب به حیاط چشم میدوزم... انگاری سیل اومده... همه جا خیسه... _برو لباست رو عوض کن سرما میخوری... دم در ایستاده بودم که صدای اشنا توجهم رو جلب کرد... _چرا دم در ایستادی؟ _ببخشید مزاحم شدم...اومدم کاسه رو برگردونم.. _مراحمی عزیزم بیا داخل... _نه اخه... _نگران نشو محمد رضام رفته اتاق‌ش. _چشم. از حیاط میگذرم و حالا به خونه میرسم. کناری تکیه میدم. معصومه خانم همراه سینی چای به سمتم میاد و روبه روم میشینه.. _ببخشید این بچه های مارو... گرمای هوا اذیت شون کرد ..دیگه اب بازی شون گل کرد... بعد یک استکان چای رو جلوم گذاشت.. _بفرمایید دخترم. تشکر کوتاهی کردم و کاسه ی خرما رو به سمتش گرفتم. _مادربزرگم براشون خوشایند نیست امانتی زیادی دست مون باشه.. _دستشون درد نکنه... هم زمان با کلام معصومه خانم در باز شد و دختر خانواده داخل شد... _سلام. اهسته بلند میشم ... و من هم با مهربونی جواب سلامش را میدهم.. _ببخشید مزاحم اب بازی تون شدم. _تو نمیومدی محمد رضا ادامه نمیداد ..خودمونم خسته شدیم.. بعداز توقف کلامی گفت : من نرگس هستم و شما؟ _نجمه ... _خو‌شبختم رفیق.. _همچنین عزیزم.. و بعد اهسته بلند میشوم.. _بازم شرمنده.. برم دیگه بی بی دست تنهاست.. _چاییت رو نخوردی؟ _میل ندارم. معصومه خانم هم بلند میشود. _کمکی برای روضه خواستین در خدمتم. _نه یکی باید به شما کمک کنه.. هرسه از پذیرایی خارج شدیم... کفش هایم را پا زدم ... با یاداوری سخن هایمان یاد روضه و کتیبه ها افتادم.. _راستش... کلامم را خوردم.. نمیخواستم همین اول همسایگی مزاحمت ایجاد کنم.. _چی شده دخترم؟ _واقعیتش من و بی بی نمیتونیم کتیبه هارو وصل کنیم و.. _شما برو من محمدرضا رو میگم بیاد کمک تون .. _نه..من.. _برو دخترم نگران نباش ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
(رمانـ #مقصودم‌ازعشق ) پارت: دو دوقاشق به همراه دو ظرف برمیدارم. اش رو بین دو ظرف تقسیم میکنم... _بی
(رمانـ ) پارت: سه _پس با اجازه . _خدانگهدارت به سمت خونه قدم بر میدارم..کلید رو میچرخونم.. _بی بی جون؟ _جانم مادر؟... همان طور که به سمت اتاقم میروم میگویم : پسر همسایه جدید..میان کتیبه هارو وصل کنن.. _الحمدالله . خداخیرشون بده چادرم را عوض میکنم که زنگ را میزنند.. بی بی زودتر از من در را باز میکند.. صدای یاالله گفتنش را میشنوم.. به اشپزخانه میروم و استکان چای را اماده میکنم .. خرمارا هم درکنار ظرف قرار میدهم. چادرم را مرتب میکنم و به سمت پذیرایی میروم.. اول به بی بی و بعد به او تارف میزنم... _دوپرچم رو دم در وصل میکنم .. و کتیبه هاروهم توی خونه و حیاط..خوبه؟ _خداخیرت بده پسرم..الهے عاقبت بخیر بشی.. _نظر لطفتونه.. بلند میشود.. پرچم هارا برمیدارد.. واز حیاط خارج میشود..به دنبالش میروم و چهارپایه را جلویش قرار میدهم. _بفرمایید . تشکر مختصری میکند.. اخرین پرچم را میزند.. داخل میرود.. کتیبه هارا در دست میگیرد و روی اسمشان را میبوسد.. بی بی با اشتیاق نگاهش میکند .. کتیبه هارا که میزند به سمت بی بی می اید.. _خوب مادرجان کاری دیگه ای ندارین من انجام بدم؟ _خدا خیرت بده پسرم...تاهمین جاشم به زحمت انداختیمت.. _ما نوکر اربابیم.. _برو خدا خیرت بده.. سلام منوهم به مادر برسون.. _چشم.. یاعلے... ازما خدافظی میکند و از در خارج میشود.. بی بی چادر را از دورش جمع میکند.. لبخندی میزند و به اشپزخانه میرود.. برای شام تاس کباب درست میکنم.. میدانم بی بی دوست دارد .. سفره را می چینم .. بی بی مفاتیحش را جمع میکند و درست روبه رویم مینشیند.. میخورد و قربان صدقه ام میرود.. پتوهارا به ایوان می اورم .. ماه حسابی میدرخشد.. پتویم را کنار مادر بزرگ می اندازم.. وضویم را به جا می اورم.. مفاتیحم را باز میکنم.. زیارت عاشورا و سوره ی واقعه را تلاوت میکنم.. و به رخت خواب میروم.. تا سرم به بالشت میرسد چشمانم را تسکین میدهد و مرا به خواب میبرد.. _نجمه ؟ ...دخترم؟... عزیزم؟... با صدای مهربانش بیدار میشوم.. _سلام بی بی .. _سلام به روی ماهت.. کارا مونده ها.. _چشم .. صبحانه ام را نوش جان میکنم.. وبا تن نحیفم به جان خانه می افتم.. عرق پیشانی ام را پاک میکنم.. _مادر زود باش .. الانه که برسن.. _چشم. به سمت حمام میروم.. دوش میگیرم.. موهایم را سشوار میزنم.. لباس دامن مشکی ام را تن میکنم.. و برای پذیرایی از مهمان ها به حال میروم ادامه دارد•••
تقدیم نگاهتون 👆🏻👆🏻👆🏻🌸🌸🌸
«🎬🖤» - - وَلی‌بیاید‌قَبل‌کَربلا‌رَفتن کَربلایی‌بِشیم! بیاید‌راهمون‌نمیدن اۅنقدر‌خۅب‌بِشیم! ارباب‌خودش‌بیاد دعۅتمون‌بکنه‌بگہ... این‌نوکَر‌یہ‌چیز‌ِدیگہ‌اَس💔 بِطَلَبَمش‌حرمم‌زۅد‌زۅد‌بیاد دِلتَنگِش‌نَشَم‌؛)- - «🎬🖤»↫
تعریف من از عشق همان بود که گفتم در بند کسی باش که در بند حسین است بچه ها رمان کار خودمونه همراهی کنید 😍😍😍🌸🌸🌸🌸 داستان یک دختر و پسر مذهبی هست که اینا باهم همسایه میشن پسره میخواد بره سوریه برا همین مامانش میگه باید زن بگیری ...... میخوایی ادامه رو بخونی بزن رو لینک و وارد شو •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• پر بغض و هراسان به دستانم خیره شدم. بلندتر گفت : میگم حلقت کجاست. دلم میخواست داد بزنم ... ولی جرعت نداشتم.. با صدایی که از ته حلقم بلند می شد گفتم : خونه . سرش را روی فرمان گذاشت.. درکش میکردم هروقت از راه می رسید یک اتفاقی می افتاد .. غیرتش را در خطر می دانست... _نمیدونم تو چرا اینقدر خواستگار داری؟ لبخندی چشانی لبانم شد اما خیلی زود پاکش کردم... به من نگاه کرد و گفت : یک بار دیگه حلقت رو توی دستات نبینم محاکمت میکنم.. سرم را به سمت پنجره کردم.. او راه افتاد و من اشک ریختم.. به خانه رسیدیم.. بی حوصله بلند شدم و به داخل رفتم.. اهسته با بی بی سلام کردم و به اتاق رفتم.. سرم را روی میز گذاشتم و تا تونستم گریه کردم... _دیگه لبخند منو نمی بینی پسره ی... با صدای در ساکت شدم .. _ دخترم ناهار حاضره. اشکام رو زودی پاک کردم و گفتم : سیرم. وارد شد و به سمتم اومد.. به چشمام نگاه کرد .. زود سرم را پایین انداختم.. _ دعوا بین زن و شوهر نمک زندگیه.. کاش این را نمی گفتی بی بی.. میخواستم بگم شرمنده.. من.. اما فقط به لبخندی اکتفا کردم نور افتاب و صدای موبایل من را از خواب بیدار کرد... با دید •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈•
چه تنگ است معبرها، برای کسی که شما راهنمایش نباشید. در میدان مین نَفس گم شده‌ایم , دستمان را بگیرید رهایمان نکنید. 🌷 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•