eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت:هشت با تعجب نگاهم را به اطراف میدهم. _خودتون تنهایی تمیز کر
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت: نه با حرص بلند شدم و برای راهنمایی به اتاق رفتم. زودتر از او داخل شدم و منتظر او روی تخت نشستم. چندی نگذشت که حضورش را حس کردم و درست روبه روی من تکیه به صندلی داد... ساعت به کندی میگذشت و عمر من برای اندکی اصراف میشد. صبرم تمام شد و تا خواستم سخنی بگم لب گشود. _راستش.. من.. م..ن.. همین طور که عرض کردم.. میتونم با حقوق پدرم یک خونه بخرم ... و ماشین روهم فعلا ندارم.. اما..شغلم خوبه... یک مغازه کنار خونه دارم... گلویم را صاف کردم و گفتم : همین؟.. دست پاچه شد و گفت : برای شروع یک زندگی خوبه... _منظورم رو اشتباه متوجه شدین.. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم : زندگی اگه با مادیات بگذره . زندگی نیست. اگه زن و شوهر به فکر مادیات باشن و از معنویات رد بشن ..دعوا تو خانواده ایجاد میشه.. چرا که پول زندگی نمیاره ..و به سختی به دست میاد.. اما خدا همیشه هست و.. و با سعادت اونه که زندگی میچرخه.. با برکت اونه که زندگی ها رواج داره... هردو سکوت کرده بودیم .. خسته شدم و اهسته گفتم : به نظرم اعتقاد من با شما زیادی فاصله داره... _یع..نی جوابتون منفیه؟. چیزی نگفتم که اهسته بلند شد و جلوی در اتاقم ایستاد... _نمیخواید فکر کنین؟ _من حرفام رو زدم ... از قاب در گذشت و به پذیرایی رفت... پشت او کنار در ایستادم.. _مادرجان رفع زحمت کنیم. لیلا خانم با عجله ایستاد و نگاه‌ش را بین من و پسرش چرخاند... _جوابتون چیه؟ .... چیزی نگفتم که پر استرس گفت : هنوز نیاز به زمان دارین؟ محکم و قاطع و البته با لحن گرمی گفتم : خیر. سکوت بدی فضارو گرفت ... لیلا خانم بلند گفت : حیف شد. و کیفش را برداشت... دست دخترش را گرفت و به همراه پسرش از خانه خارج ‌شدن... با رفتن مهمان ها نفس اسوده ای کشیدم... بی بی همان طور که پیش دستی هارا به اشپزخونه میبرد گفت : میدونستم بهترین تصمیم رو میگیری. لبخندی زدم و هیچ نگفتم... و برای وضو به دستشور رفتم.. ماه در اسمان توقف کرده بود... و ساعت نیمه شب را نشان میداد... چندی بود که نماز شبم را تمام کرده بودم و برای دیدن ستاره ها کنار پنجره اتاقم ایستاده بودم.. در محو ماه و ستاره ها بودم که نوری از روبه رو توجهم را جلب کرد.. نگاهم را خیره کردم تا توانستم نور را پیداکنم... نور از سمت خانه ی معصومه خانم جلوه میکرد... پنجره ی یکی از اتاق هایشان که درست روبه روی اتاق من پدیدار بود... سایه را که دیدم وحشت کردم... خوب که دقت کردم دیدم اوهم از لطف خدا محروم نمانده و به نماز شب ایستاده است... پسر خانواده ی خانم سجادی... ادامه دارد•••
بفرممایید تقدیم نگاهتون ❤️💛❤️💛❤️💛
غروب باز میخوام براتون پارت بزارم 😍😍😍😍😍
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت: نه با حرص بلند شدم و برای راهنمایی به اتاق رفتم. زودتر از
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت: ده زمان از دستم در رفته بود و به سایه که با ارامش حرکات نماز را ادا میکرد نگاه میکردم. با صدای اذان دست کشیدم و به خود اومدم ... به سمت دستشور رفتم... با وسواس خاص خودم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. اخرین سلام را که دادم به فکر رفتم.. یعنی اینقدر لذت دارد؟... نگاه کردن به نماز های دیگری؟... من گناه کردم؟... من الوده شدم..؟ نگاه به نامحرم برای لذت.. ولی اون سایه... استغفرالله ... گفتم و با سلام دادن به اهل بیت جانماز را جمع کردم.. خستگی شب در جسمم فرو رفته بود و دیگه نا نداشتم چشمانم را باز کنم. جایم را پهن کردم و با خستگی به خواب رفتم.. صدای گنگ تلفن را می شیندم و چند دقیقه بعد صدای گرم بی بی را... _نجمه جان ؟ تلفن کارت دارن... با شتاب نشستم.. و بلند به سمت تلفن قدم برداشتم. _بفرمایید ؟ _سلام عزیزم. تلفن را جابه جا کردم و با لحن گیرایی گفتم : به به سلام نرگس خانم. _چطوری عروس خانم؟ _نرگسـ ؟ _چشم. بگذریم ... وبعد بدون توقف گفت : محلتون بسیج نداره؟ چشمانم از حرکت ایستاد و با لبخند گفتم : داره که داره واسه چی؟ _برادرم.... حاج اقا یکی از فعالیت های روزانشه... بی هوا گفتم : چه عالی. ناگهان سرخ شدم و گفتم : ببخشید. اتفاقا من چند روزی بود سر نزدم ... میخواستم مزاحم شون شم... میخواین شماهم بیان... صدای شادش را شنیدم : ساعت چند؟ دستم را روی چونم نگه داشتم و با حالت بامزه ای گفتم : الان ساعت نه.. یعنی ..دوساعت دیگه؟ _جانمونی خداحافظ. تلفن را قطع کردم... لقمه هایم را به زور قورت دادم و برای حاضر شدن به کمد مراجعه کردم... لباس های تیره ام را جدا کردم و وقتی خودم را مرتب کردم از اتاق خارج شدم. _بی بی جون من میرم بسیج. از اشپز خانه بیرون امد و گفت : تنها؟ _نرگس مگه تنهام میزاره؟ توصیه های بی بی که تموم شد از خونه بیرون رفتم. دوتایی گوشه ای ایستاده بودن... به سمتشان رفتم .. _سلام. برادر نرگس سرش را پایین انداخت و اهسته سلام کرد... نرگس هم مثل همیشه با شیطنت و سروکله زدن سلامش را کرد... _بریم؟ نرگس:پیاده؟ لبخندی زدم و گفتم : راهی نیست. چیزی نگفتیم و با احتیاط راه رفتیم... _میشه از سر کنجکاوی به چندتا سوال من جواب بدی. _بفرمایید . _جوابت به پسره چی بود؟ با تعجب برگشتم و گفتم : کی؟ ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت: ده زمان از دستم در رفته بود و به سایه که با ارامش حرکات نم
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت : یازده بلند گفت : همون که تو روضه ازت خواستگاری کردن... از مامانم شنیدم اومدن خواستگاری ... وخیلی اروم تر گفت : اونم تو محرم . با خجالت گفتم : حالا چرا داد میزنے ؟ نرگس با شیطنت و با صدای بلند گفت : بگو دیگه داریم از فضولی می میریم. بی هوا گفتم : دارین؟ _نه ...یعنی ما دیگه.. چیز دیگه.. ادمایے که فهمیدن.. اه بگو دیگه... اهسته گفتم : از اول همه چے معلوم بوده.. منفے نرگس گوشش را نزدیکم کرد و گفت : بلندتر بگو نفهمیدم. _عهـ نرگس ؟.. کمے تُنِ صدایم را بالا اوردم و گفتم : جوابم منفیه نرگس ...(منفے) ...چرا اذیت میکنے؟ نرگس نگاهش را به برادرش داد و پُقے زد زیࢪ خنده... _چی شده؟ بحث را عوض کرد و گفت : حالا چرا محرم مزاحم تون ‌شدن؟ _بی بی روش نشد نه بگه.. سرم را پایین انداختم و بعد با لبخندی کفتم : میخواستم زودتر از شرش خلاص شم... _به به عالے شد.. با تعجب سر بلند کردم و ایستادم .. گفتم : چرا؟.. اه نرگس داری کنجکاوم میکنے.. همان طور که لبخندش پاک نمیشد گفت : بماند . در مسیر راه هرچه زورش کردم جوابی نداد.. به درب مسجد که میرسیم میگویم : برادران پشت ساختماننـ یاعلے میگوید و از جمع مان دور میشود.. نفس اسوده اے میکشم و میگویم : بریم داخل. نرگس پشت سرم وارد میشود.. ارام در میزنم و وارد میشوم... صدای همهه کودکان انقدر زیاد است که صدای اصلی را گم کرده ام.. پشت سرم نگاه میکنم ..نرگس هنوز پشتم است.. بلند میگویم : خانم حاجتے؟؟؟ صدایش را میشنوم : بیا اتاق فرمانده ... تند قدم برمیدارم و از جمع کودکان دور میشوم .. سریع وارد میشویم .. در را میبندم و روبه روی خانم حاجتے می ایستم. _اینجا چه خبر بود؟ خانم حاجتے بلند میشود و میگوید : به به از این ورا.. سلام خانم میرزایے.. سرم را میخارانم و میگویم : شرمنده سلام. لبخند دلنشینے میزند و میگوید : معرفے نمیکنین؟ _نرگس هستن . رفیقمه. جلو می روند و احوال پرسے میکنند... روے صندلے می نشینیم ... _دخترا رو میبرن تفریحـ ... _پسـ برای همین بود غلغله کردن... _بلهـ . تا احوال پرسے ها گل میگیرد و کم کم تجمع دوستان بسیجے ام پر میشود... بانرگس اشنا میشوند و تک تک سلام میکنند.. خانم حاجتے همه را در اتاقے جمع میکند و میخواهد درمورد مسئله ی مهمے صحبت کند ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت : یازده بلند گفت : همون که تو روضه ازت خواستگاری کردن...
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت : یازده بلند گفت : همون که تو روضه ازت خواستگاری کردن... از مامانم شنیدم اومدن خواستگاری ... وخیلی اروم تر گفت : اونم تو محرم . با خجالت گفتم : حالا چرا داد میزنے ؟ نرگس با شیطنت و با صدای بلند گفت : بگو دیگه داریم از فضولی می میریم. بی هوا گفتم : دارین؟ _نه ...یعنی ما دیگه.. چیز دیگه.. ادمایے که فهمیدن.. اه بگو دیگه... اهسته گفتم : از اول همه چے معلوم بوده.. منفے نرگس گوشش را نزدیکم کرد و گفت : بلندتر بگو نفهمیدم. _عهـ نرگس ؟.. کمے تُنِ صدایم را بالا اوردم و گفتم : جوابم منفیه نرگس ...(منفے) ...چرا اذیت میکنے؟ نرگس نگاهش را به برادرش داد و پُقے زد زیࢪ خنده... _چی شده؟ بحث را عوض کرد و گفت : حالا چرا محرم مزاحم تون ‌شدن؟ _بی بی روش نشد نه بگه.. سرم را پایین انداختم و بعد با لبخندی کفتم : میخواستم زودتر از شرش خلاص شم... _به به عالے شد.. با تعجب سر بلند کردم و ایستادم .. گفتم : چرا؟.. اه نرگس داری کنجکاوم میکنے.. همان طور که لبخندش پاک نمیشد گفت : بماند . در مسیر راه هرچه زورش کردم جوابی نداد.. به درب مسجد که میرسیم میگویم : برادران پشت ساختماننـ یاعلے میگوید و از جمع مان دور میشود.. نفس اسوده اے میکشم و میگویم : بریم داخل. نرگس پشت سرم وارد میشود.. ارام در میزنم و وارد میشوم... صدای همهه کودکان انقدر زیاد است که صدای اصلی را گم کرده ام.. پشت سرم نگاه میکنم ..نرگس هنوز پشتم است.. بلند میگویم : خانم حاجتے؟؟؟ صدایش را میشنوم : بیا اتاق فرمانده ... تند قدم برمیدارم و از جمع کودکان دور میشوم .. سریع وارد میشویم .. در را میبندم و روبه روی خانم حاجتے می ایستم. _اینجا چه خبر بود؟ خانم حاجتے بلند میشود و میگوید : به به از این ورا.. سلام خانم میرزایے.. سرم را میخارانم و میگویم : شرمنده سلام. لبخند دلنشینے میزند و میگوید : معرفے نمیکنین؟ _نرگس هستن . رفیقمه. جلو می روند و احوال پرسے میکنند... روے صندلے می نشینیم ... _دخترا رو میبرن تفریحـ ... _پسـ برای همین بود غلغله کردن... _بلهـ . تا احوال پرسے ها گل میگیرد و کم کم تجمع دوستان بسیجے ام پر میشود... بانرگس اشنا میشوند و تک تک سلام میکنند.. خانم حاجتے همه را در اتاقے جمع میکند و میخواهد درمورد مسئله ی مهمے صحبت کند ادامه دارد•••
دیگه نمیتونستم تا غروب صبر کنم براتون فرستادم😍😍😍😍😍😍👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴾🌙📲﴿ ما‌همیشہ‌صداهاۍ‌بلند‌را‌شنیدیم🗣 پر‌رنگ‌ها‌رادیدیم✨👀 غــٰافل‌از‌اینڪه‌شهدا‌بےصدا‌می‌آیند،♥🌸 بے‌رنگ‌مےمـٰانند🙂 و‌آرا‌م‌مےروند..!🚶 💓🕊¦⇢ 👌🏻⃟🌿¦⇢ -شآدی‌ارواح‌مطہر‌شهدآ‌صلواٺـ...!🦋💛 . •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
«🙃» - بچہ‌ڪہ‌بودیم‌وقتےمیࢪفتیم‌خونہ‌دوست‌مون‌ بھمون‌میگفتن‌مامانت‌می‌دونہ‌اینجـٰایی‌ نگࢪان‌نشہ‌ حـٰالااینھاچندسالہ‌این‌جـٰاهستن‌مادࢪشونم‌ خبࢪنداࢪھ‌-!💔
«🐳 ⃟🖇» - ‌گمنام‌یعنے‌برا؎زمینے‌ها‌ گمنام‌باشے! وبرا؎خُدا‌خوش‌نام‍...シ! - - ⸾🧢 ⃟ـ💙⸾↫ "
-میگم‌آقای‌امام‌رضا،چیزه...ـ! دݪـم‌بدجورۍشڪسته.. میخریش؟! :)💔
عزیز جان لف ندهههههه پشیمون میشی ها 🌸🌸🌸🌸🌸🌺