اونجاکهحاجمحمودمیگه..
کشتباکشتنناموسخدامولارا..
قلبموچاکچاکمیکنه..🚶🏻♂💔
این هم جک درخواستی که گفته بودید 😂👇🏻👇🏻👇🏻
برو بچ داش ابرام
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#طنز_جبهه😂🤣
#بچه_وروجك
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره؟
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم: چرا پسرم!
پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#طنز_جبهه😂🤣 #بچه_وروجك يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك
😆😂😆😂😆😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
عزیزان امید وارم لذت برده باشید ❣❣❣
#شهادت
#پروفایل
#دخترونه
#شهدا
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و پنج : با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم _سلام نرگس جان . م
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و شش:
با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت
میترسیدم رد سوزن را ببیند.
نگاهش افتاد . اهسته سرم را پایین انداختم.
_این چیه؟ ت..و..س..وزن ..
_نه . من خوب.. با نرگس..رفتیم ..بعد...بعد..
یک ازمایش ساده دادم..
_برای چی؟
_نرگس حدس زد ..من ..من ..حالم ..خوب نباشه..
_چرا زودتر نگفتی؟
_نمیخواستم ناراحت بشی
اخم هایش را باز کرد و دیگر هیچ نگفت .
بعداز اون حادثه بی بی برایم اش پخته .
خانواده ی ما و معصومه خانم راهم گفته.
نرگس نیومده و رفته ازمایش رو بگیره.
همسرش و محمدرضا برای همسایه ها اش میبرن ..
بوی تند غذا دلم را سوزاند .
به سمت دستشور دویدم .
حالا می توانستم هرچه را که خورده بودم ببینم.
عق ام گرفت .
از دست شویی خارج شدم .
نرگس اومده بود . لبخندی زدم و به او چشم دوختم .
_چی شد؟
_بعدا میگم .
از اینکه همیشه ادم رو میندازه تو مچل متنفر بودم .
اش هایمان را خوردیم .
بی بی امروز و مخصوصا بعداز اون حال بدم خاص نگاهم میکرد.
با خجالت ظرف هارا جمع کردم .
خواستم اسکاژ را کف بزنم که باصدای نرگس از حرکت باز ماندم.
_اخ مامان کوچولو خسته میشی واسش خوب نیستا
با بهت نگاهش کردم.
_چ...چی؟
_واسش خوب نیستا . با اینکه از لقب عمه خوشم نمیاد اما دوسش دارم.
اهسته خنده ای کردم .
_برو بابا جان.
عجول اسکاژ را از دستم گرفت
_برو ببینم مگه من باتو شوخی دارم.
دیگه کم کم باورم شد .
به شکمم نگاهی کردم .
فکر اینکه اون تو داره تکون میخوره لبخندی زدم .
_بهتره به محمدرضا نگی . صبر کن خوب جا باز کنه . یک هفته تا دوهفته دیگه خبرش کن .
امکان سقط وجود داره
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و شش: با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و هفت:
_یعنی ..
_نترس زن داداشی جونم . روز های اول طبیعیه
خداراشکر کردم و از اشپزخونه خارج شدم .
باید دیگه کم کم مصرف اون قرص هارو کم کنم .
فکر کنم برای بچه اصلا خوب نباشه
_چند روزه قرصات رو نمیخوری . اینجوری هم که حالت بده . من نگرانتم نجمه جان .
وقتی هم اسم دکتر میاد جواب منفی میدی
اگه چیزی هست به منم بگو .
_نه.. ف..قط..
اهسته ایستاد.
_حجاب کن بریم دکتر.
مخالفتی نکردم . بیش از دوهفته من خبر رو بهش نگفته بودم .
حال خوبی هم نداشتم .
درهمین افکارم به دکتر رسیدیم .
از ماشین پیاده شد .
_بفرمایید .
_محمدرضا .
سرش را داخل کرد .
_جانم؟ چیزی شده؟
نگاهم را به شکمم دادم و لبخندی زدم .
_چ..ی..شده؟
_به بچه برمیخوره .
ماند ..
_بچه؟
_محمدرضا ..بیا بشین ..فکر میکنه به فکرش نیستی ها..
دوروبر را نگاه کرد
_نجمه خوبی؟
همان طور که سعی میکردم نخندم به او چشم دوختم .
_بابایی یعنی اینقدر نامرئیم ؟
_نجمه لوس نشو دیگه.
_بابا؟ دوسم نداری؟
اهسته نشست .
چشم هایم را نگاه کرد
_من و تو..یعنی..ما..ب..بچه ..د..
_اله .
یهو چشمانش را بست سرش را روی فرمان گذاشت و بلند زد زیر خنده .
میان خنده هایش خداراشکر میکرد.
_محمدرضا خوبی ؟ چت شد؟
همان طور که اشک هایش را پاک میکرد لبخندی زد .
_میریم براش سیسمونی میخریم.
_هنوز مشخص نشده که دختره با پسر؟
_از هرکدوم هم پسرانه هم دخترانه برمیداریم.
"_اخه پول رو از کجا ...
_خدامیرسونه.
تا شب برایش خرید کردیم .
البته برای من هم کم نگذاشت و تا توانست برایم خرید خرید .
ادامه دارد•••