eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
خب دوستان کانال داش ابرام من اومدم با ۶ پارت رمان😍😍😍👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و پنج : با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم _سلام نرگس جان . م
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و شش: با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن را ببیند. نگاهش افتاد . اهسته سرم را پایین انداختم. _این چیه؟ ت..و..س..وزن .. _نه . من خوب.. با نرگس..رفتیم ..بعد...بعد.. یک ازمایش ساده دادم.. _برای چی؟ _نرگس حدس زد ..من ..من ..حالم ..خوب نباشه.. _چرا زودتر نگفتی؟ _نمیخواستم ناراحت بشی اخم هایش را باز کرد و دیگر هیچ نگفت . بعداز اون حادثه بی بی برایم اش پخته . خانواده ی ما و معصومه خانم راهم گفته. نرگس نیومده و رفته ازمایش رو بگیره. همسرش و محمدرضا برای همسایه ها اش میبرن .. بوی تند غذا دلم را سوزاند . به سمت دستشور دویدم . حالا می توانستم هرچه را که خورده بودم ببینم. عق ام گرفت . از دست شویی خارج شدم . نرگس اومده بود . لبخندی زدم و به او چشم دوختم . _چی شد؟ _بعدا میگم . از اینکه همیشه ادم رو میندازه تو مچل متنفر بودم . اش هایمان را خوردیم . بی بی امروز و مخصوصا بعداز اون حال بدم خاص نگاهم میکرد. با خجالت ظرف هارا جمع کردم . خواستم اسکاژ را کف بزنم که باصدای نرگس از حرکت باز ماندم. _اخ مامان کوچولو خسته میشی واسش خوب نیستا با بهت نگاهش کردم. _چ...چی؟ _واسش خوب نیستا . با اینکه از لقب عمه خوشم نمیاد اما دوسش دارم. اهسته خنده ای کردم . _برو بابا جان. عجول اسکاژ را از دستم گرفت _برو ببینم مگه من باتو شوخی دارم. دیگه کم کم باورم شد . به شکمم نگاهی کردم . فکر اینکه اون تو داره تکون میخوره لبخندی زدم . _بهتره به محمدرضا نگی . صبر کن خوب جا باز کنه . یک هفته تا دوهفته دیگه خبرش کن . امکان سقط وجود داره ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و شش: با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هفت: _یعنی .. _نترس زن داداشی جونم . روز های اول طبیعیه خداراشکر کردم و از اشپزخونه خارج شدم . باید دیگه کم کم مصرف اون قرص هارو کم کنم . فکر کنم برای بچه اصلا خوب نباشه _چند روزه قرصات رو نمیخوری . اینجوری هم که حالت بده . من نگرانتم نجمه جان . وقتی هم اسم دکتر میاد جواب منفی میدی اگه چیزی هست به منم بگو . _نه.. ف..قط.. اهسته ایستاد. _حجاب کن بریم دکتر. مخالفتی نکردم . بیش از دوهفته من خبر رو بهش نگفته بودم . حال خوبی هم نداشتم . درهمین افکارم به دکتر رسیدیم . از ماشین پیاده شد . _بفرمایید . _محمدرضا . سرش را داخل کرد . _جانم؟ چیزی شده؟ نگاهم را به شکمم دادم و لبخندی زدم . _چ..ی..شده؟ _به بچه برمیخوره . ماند .. _بچه؟ _محمدرضا ..بیا بشین ..فکر میکنه به فکرش نیستی ها.. دوروبر را نگاه کرد _نجمه خوبی؟ همان طور که سعی میکردم نخندم به او چشم دوختم . _بابایی یعنی اینقدر نامرئیم ؟ _نجمه لوس نشو دیگه. _بابا؟ دوسم نداری؟ اهسته نشست . چشم هایم را نگاه کرد _من و تو..یعنی..ما..ب..بچه ..د.. _اله . یهو چشمانش را بست سرش را روی فرمان گذاشت و بلند زد زیر خنده . میان خنده هایش خداراشکر میکرد. _محمدرضا خوبی ؟ چت شد؟ همان طور که اشک هایش را پاک میکرد لبخندی زد . _میریم براش سیسمونی میخریم. _هنوز مشخص نشده که دختره با پسر؟ _از هرکدوم هم پسرانه هم دخترانه برمیداریم. "_اخه پول رو از کجا ... _خدامیرسونه. تا شب برایش خرید کردیم . البته برای من هم کم نگذاشت و تا توانست برایم خرید خرید . ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هفت: _یعنی .. _نترس زن داداشی جونم . روز های اول طبیعیه خ
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هشت : پنج ماهی میشود باردارم . امشب عروسی نرگس است . لباس هایم را در دسترس قرار میدهم و روبه ارایشگر میگویم : ملیح میخوام . از شلوغ خوشم نمیاد. _چشم لبخندی میزنم و روی صندلی جا خوش میکنم . حالا زمان میگذرد و من میتوانم خودم را در اینه بنگرم (از صورت شخصیت تعریف نمیکنم . که خدایی نکرده بنده ای دچار گناه نشه ) چادرم را روی سرم مرتب میکنم . و اهسته به سمت در میروم . یاد عروسی خود لبخندی میزنم . محمدرضا پشت به من ایستاده و داخل گوشی اش سرگرم است . _سلام اقا . برمیگردد لبخندی میزند و میگوید . _چه عجب . ماروکاشتی اینجا ها اهسته لبخندی زدم در را برایم باز کرد .سوار شدم . بی بی با معصومه خانم و .. صحبت میکردن . نگاهم را از انها گرفتم رویم را طرف نرگس کردم _خوشگل خانم میرم سرویس برمیگردم. اهسته چادرم را برداشتم و یواش به سمت سرویس رفتم . اب را روی صورتم ریختم . فضای تالار برایم سخت بود . یک مشت دیگر اب به صورتم زدم . اب چکه هارا پاک کردم در اینه خودم را درست کردم که .. _من هنوز ولتون نکردم . البته تا امشب دیگه منو نخواهی دید میرم میشم مقیم کانادا اما خواستم عرضی رو خدمتت برسونم درزم بچه ی نو مبارک. همان طور که بغضم را قورت میدادم عقب عقب رفتم . دستم را روی شکمم گزاشتم _خواهش میکنم به بچم رحم کن . و بعد بلند داد زدم :کسی تو این دستشویی ها نیست؟ فرزانه جلو اومد . _جای من اینجا خیلی خالیه . کاش منم ... خیز برداشت و به طرفم اومد . فقط حس کردم که گوشه کمرم به یک چیز تیز خورد و بعد سوزش مرگ باری رو حس کردم. _م..م ...ن نمیخواستم ..ا...اخه.. خودت ..ت..رسیدی.. م..ن ..نزدم ..خ..وردی.. و بعد زود پابه فرار گذاشت . اهسته افتادم کف دستشویی . اینقدر از کمرم خون رفت که بیحال شدم _یا صاحب الزمان . یا فاطمه ... بلند داد میزدم و همان طور که گریه و هق عق میکردم کمک میخواستم . ناگاه خدا به دادم رسید خانمی هول به طرفم اومد _خوبین خانم؟ دست پاچه من را از دستشویی بیرون کشید رد خون تا بیرون از دستشویی همراهم بود گوشیم مدام زنگ میزد . من هم کم کم داشتم بی هوش می شدم _خانم خواهش میکنم نخوابین.. گوشی تون.. اون زن هم دست پاچه شده و گریه میکرد _جواب بدین کمی بعد صدایش را از پشت تلفن شنیدم _همسرتون الان میان..نگران نباشین..نخوابین _م..ن ..د..دارم..می..میرم..محمدرضا صدای نگرانش را شنیدم _نجمه؟ چی شدی؟ خوبی؟ _محمدرضا داری از دستم میدی ...م..ن .. نفس کم اوردم . _ب..دون اینکه ...ه. ه..ه.. کسی بفمهه...ب..برم ..بیم..محم..د..نرگس..ن..فهم..ه و ناگاه بیهوش شدم و فقط صدای فغانش را شنیدم ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هشت : پنج ماهی میشود باردارم . امشب عروسی نرگس است . لباس
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و نه : چشمانم را باز کردم . درد پهلو و سنگینی شکم حسابی من را خسته و درد وار کرد . _آخ ...اخ... صدای گنگ قدم های پرستار را شنیدم . اول بوی عطرش و بعد خودش کنارم ایستاد _خوبی عزیزم؟ _کم..ر..رم.. با یاد اوری بچم اشک هایم را پاک کردم و گفتم: بچم ؟ پرستار لبخند تلخی زد و گفت : میرم میگم همسرتون بیان . با رفتنش صدایشان را می شنیدم . _هواستون باشه روشون فشار نیاد . درزم یادتون نره چکاب بشن . _حتما. وارد اتاق شد . نگاهش کردم. همان کت و شلوار عروسی .. موهای مرتبش حالا بهم ریخته بود . قطره اشک هایم از هم سبقت گرفتن از چشمانش درد را فهمیدم . جلو امد . _سلام . تا این را گفت وتا صدایش گوشم را نوازش داد اشک هایم تبدیل به هق هق شد . به خود که امدم اوهم کنار پنجره ایستاده و شانه هایش می لرزید . مرد من در این چندروز چقدر شکسته شده بود. اهسته برگشت نزدیکم امد. نگاهش کردم دستم را گرفت و نوازشانه کنارم نشست. اشک هایم را پاک کرد. _محمدرضا بچه کجاست؟ بچه سالمه؟ نگاهش را به زمین دوخت . _عملت کردن . باید چکاب شی . شاید..شاید..دیگه ... _ن..ه..ا..خ.. کمرم تیر می کشید و دست و پایم عرق میکرد. پنج ماه رو باتو زندگی کردم کوچولوی من حالا.. محمدرضا دستاچه دستش را روی سرم گذاشت _تب داری..ک..ه ...پرستار! و با عجله از اتاقم خارج شد همان طور که سعی میکردم هوش هواسم نپرد به بچه ام فکر کردم. از ته دل امام رضا را خواستم . دلم میخواست بچه ی کوچکم کنارم بود. و کم کم بیهوش شدم ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و نه : چشمانم را باز کردم . درد پهلو و سنگینی شکم حسابی من ر
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ‌♡شـقـ پارت هفتاد: صداهای گنگ پشت سرهم تکرار می شد . اما ان صداها برایم لطیف بود . _بچه ات را به تو بخشیدیم. چشمانم نرم نرمک باز شد . باز هم بیمارستان . این گره ی زندگی ما همش تو این بیمارستانه . نگاهم را به اطراف دادم . بی بی بود . با صدای زیبایش قران میخواند. ناگاه در باز شد و معصومه خانم به همراه نرگس و ... داخل شدن .. نیم خیز شدم . اخ کوچکی گفتم _دورت بگردم راحت باش. _من شرمندتم نجمه نباید تنهات میزاشتم _چه چیزایی میگین مامان جان شما مادر عروسینا. لبخند ملیحی زد و از گوشه ی پلاستیکش برایم کمپوت باز کرد . _بخور جون بگیری. نرگس با مسخره بازی هاش ذره ذره غذای کمپوت را در دهانم ریخت. بی بی اهسته قران را بست . با نفس گرمش من را بوسید و همان طور که سعی میکرد قطره اشکش را پنهان کند گوشه ای نشست. نگاهم را اطراف دوختم او نبود . همه که باشن او نباشد بازهم فضا سنگین می شود . _داره با دکترت صحبت میکنه. هم زمان در را باز کرد . پشت سر او دکتر وارد شد . دکتر عملم خانم بود اما برای ویزیت و... اقا میفرستادن . زود روسری ام را مرتب کردم و سعی کردم به بی بی بفهمونم چادرش را روی من هم بندازد. دکتر مراعات میکرد. اهسته همان طور که چشمانش به زمین بود گفت : عمر بچه و .. دست خداست . متاسفانه با خوشبختانه بچه ی شما ..در...در ..عمل ..از دنیا رفت .. برای همین شما احساس ...راحتی بیشتری دارین. با تعجب و بهت به دست هایم نگاه کردم. صدای گریه ی نرگس که اهسته بود را شنیدم . با رفتن دکتر گفتم: میشه تنها باشم؟ بقیه هم از اتاق خارج شدن . با رفتن اونها زدم زیر گریه . به جای خالی او نگریستم . ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ‌♡شـقـ پارت هفتاد: صداهای گنگ پشت سرهم تکرار می شد . اما ان صداها برایم لطیف
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت هفتاد و یک : سیسمونی رو برای خیریه به خواست محمدرضا دادیم . حال روحی خوبی نداشتم . محمدرضا سعی میکرد از دلم دربیاره اما من گوشم به کاراش بدهکار نبود . حسابی با رفتن بچه حالم بد بود . شبا تب و لرز داشتم و صبح ها ... نرگس پیشنهاد میداد که بریم مسافرت اما من میخواستم تو حال خودم باشم بالاخره اسرار و انکار تا قبول کردم . اما سردو بی روح ... تقریبا پنج روزی ار سفرمون میگذره ... شمال رو رد کردیم . و داریم به مشهد نزدیک میشیم خوب دلم برای صاحب اصلیش بی قراری میکرد . بالاخره پس از ساعات متوالی به مشهد رسیدیم دواتاق جدا گرفتن از خستگی بدون هیچ حرکتی فقط روی تخت افتادم و چشمانم از شدت خستگی بسته شد _اذان میگن خانمی؟ عزیزم؟ چشمانم را باز کردم. لبخند تلخی زدم و گفتم : شبت بخیر . _میخوایم بریم حرم . اماده شو . _چشم. دست هایم را به چشمانم مالاندم و اهسته حاضر شدم همسر نرگس تاکسی ای تا حرم برایمان گرفت . چشمانم تا گنبد طلا را دید به لرزه افتاد. اشک هایم جاری شد . اهسته سلام دادم . همان طور که بغض کرده بودم نماز خواندم . بعداز نماز من و نرگس برای زیارت به سمت ضریح رفتیم . روسری ام را جلوتر کشیدم و همان طور که نگاهم را به ضریحش قفل میکردم هق هق کردم. دستم که به ضریحش قفل شد انگار باری سبک از دل و جانم خالی شد صدای زنگ گوشی نرگس در ان همهمه را شنیدم . خودم را از ضریح جداکردم _بریم منتظرا اهسته سلامی دادم و از رواق خارج شدم. ادامه دارد•••
Hamed Zamani - Akharin Ghadam (128).mp3
3.78M
پارت های پایین رو همراه این موسیقی گوش کنین و بخونین مذهبیه نگران نباشین✨🥺 مخصوصا وداع😢🌿
تقدیم نگاه های قشنگتون 🌺
گفتند: فاطمیه کدام است؟ کوچه و چادر خاکی چیست؟ این‌ها همه افسانه‌ای بیش نیستند. آه کشیدم و گفتم: خدا کند💔🥀