[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و پنج : با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم _سلام نرگس جان . م
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و شش:
با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت
میترسیدم رد سوزن را ببیند.
نگاهش افتاد . اهسته سرم را پایین انداختم.
_این چیه؟ ت..و..س..وزن ..
_نه . من خوب.. با نرگس..رفتیم ..بعد...بعد..
یک ازمایش ساده دادم..
_برای چی؟
_نرگس حدس زد ..من ..من ..حالم ..خوب نباشه..
_چرا زودتر نگفتی؟
_نمیخواستم ناراحت بشی
اخم هایش را باز کرد و دیگر هیچ نگفت .
بعداز اون حادثه بی بی برایم اش پخته .
خانواده ی ما و معصومه خانم راهم گفته.
نرگس نیومده و رفته ازمایش رو بگیره.
همسرش و محمدرضا برای همسایه ها اش میبرن ..
بوی تند غذا دلم را سوزاند .
به سمت دستشور دویدم .
حالا می توانستم هرچه را که خورده بودم ببینم.
عق ام گرفت .
از دست شویی خارج شدم .
نرگس اومده بود . لبخندی زدم و به او چشم دوختم .
_چی شد؟
_بعدا میگم .
از اینکه همیشه ادم رو میندازه تو مچل متنفر بودم .
اش هایمان را خوردیم .
بی بی امروز و مخصوصا بعداز اون حال بدم خاص نگاهم میکرد.
با خجالت ظرف هارا جمع کردم .
خواستم اسکاژ را کف بزنم که باصدای نرگس از حرکت باز ماندم.
_اخ مامان کوچولو خسته میشی واسش خوب نیستا
با بهت نگاهش کردم.
_چ...چی؟
_واسش خوب نیستا . با اینکه از لقب عمه خوشم نمیاد اما دوسش دارم.
اهسته خنده ای کردم .
_برو بابا جان.
عجول اسکاژ را از دستم گرفت
_برو ببینم مگه من باتو شوخی دارم.
دیگه کم کم باورم شد .
به شکمم نگاهی کردم .
فکر اینکه اون تو داره تکون میخوره لبخندی زدم .
_بهتره به محمدرضا نگی . صبر کن خوب جا باز کنه . یک هفته تا دوهفته دیگه خبرش کن .
امکان سقط وجود داره
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و شش: با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و هفت:
_یعنی ..
_نترس زن داداشی جونم . روز های اول طبیعیه
خداراشکر کردم و از اشپزخونه خارج شدم .
باید دیگه کم کم مصرف اون قرص هارو کم کنم .
فکر کنم برای بچه اصلا خوب نباشه
_چند روزه قرصات رو نمیخوری . اینجوری هم که حالت بده . من نگرانتم نجمه جان .
وقتی هم اسم دکتر میاد جواب منفی میدی
اگه چیزی هست به منم بگو .
_نه.. ف..قط..
اهسته ایستاد.
_حجاب کن بریم دکتر.
مخالفتی نکردم . بیش از دوهفته من خبر رو بهش نگفته بودم .
حال خوبی هم نداشتم .
درهمین افکارم به دکتر رسیدیم .
از ماشین پیاده شد .
_بفرمایید .
_محمدرضا .
سرش را داخل کرد .
_جانم؟ چیزی شده؟
نگاهم را به شکمم دادم و لبخندی زدم .
_چ..ی..شده؟
_به بچه برمیخوره .
ماند ..
_بچه؟
_محمدرضا ..بیا بشین ..فکر میکنه به فکرش نیستی ها..
دوروبر را نگاه کرد
_نجمه خوبی؟
همان طور که سعی میکردم نخندم به او چشم دوختم .
_بابایی یعنی اینقدر نامرئیم ؟
_نجمه لوس نشو دیگه.
_بابا؟ دوسم نداری؟
اهسته نشست .
چشم هایم را نگاه کرد
_من و تو..یعنی..ما..ب..بچه ..د..
_اله .
یهو چشمانش را بست سرش را روی فرمان گذاشت و بلند زد زیر خنده .
میان خنده هایش خداراشکر میکرد.
_محمدرضا خوبی ؟ چت شد؟
همان طور که اشک هایش را پاک میکرد لبخندی زد .
_میریم براش سیسمونی میخریم.
_هنوز مشخص نشده که دختره با پسر؟
_از هرکدوم هم پسرانه هم دخترانه برمیداریم.
"_اخه پول رو از کجا ...
_خدامیرسونه.
تا شب برایش خرید کردیم .
البته برای من هم کم نگذاشت و تا توانست برایم خرید خرید .
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هفت: _یعنی .. _نترس زن داداشی جونم . روز های اول طبیعیه خ
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و هشت :
پنج ماهی میشود باردارم .
امشب عروسی نرگس است .
لباس هایم را در دسترس قرار میدهم و روبه ارایشگر میگویم : ملیح میخوام . از شلوغ خوشم نمیاد.
_چشم
لبخندی میزنم و روی صندلی جا خوش میکنم .
حالا زمان میگذرد و من میتوانم خودم را در اینه بنگرم (از صورت شخصیت تعریف نمیکنم . که خدایی نکرده بنده ای دچار گناه نشه )
چادرم را روی سرم مرتب میکنم .
و اهسته به سمت در میروم .
یاد عروسی خود لبخندی میزنم .
محمدرضا پشت به من ایستاده و داخل گوشی اش سرگرم است .
_سلام اقا .
برمیگردد لبخندی میزند و میگوید .
_چه عجب . ماروکاشتی اینجا ها
اهسته لبخندی زدم
در را برایم باز کرد .سوار شدم .
بی بی با معصومه خانم و .. صحبت میکردن .
نگاهم را از انها گرفتم رویم را طرف نرگس کردم
_خوشگل خانم میرم سرویس برمیگردم.
اهسته چادرم را برداشتم و یواش به سمت سرویس رفتم .
اب را روی صورتم ریختم .
فضای تالار برایم سخت بود .
یک مشت دیگر اب به صورتم زدم .
اب چکه هارا پاک کردم در اینه خودم را درست کردم که ..
_من هنوز ولتون نکردم . البته تا امشب دیگه منو نخواهی دید میرم میشم مقیم کانادا اما خواستم عرضی رو خدمتت برسونم درزم بچه ی نو مبارک.
همان طور که بغضم را قورت میدادم عقب عقب رفتم . دستم را روی شکمم گزاشتم
_خواهش میکنم به بچم رحم کن .
و بعد بلند داد زدم
:کسی تو این دستشویی ها نیست؟
فرزانه جلو اومد .
_جای من اینجا خیلی خالیه . کاش منم ...
خیز برداشت و به طرفم اومد .
فقط حس کردم که گوشه کمرم به یک چیز تیز خورد و بعد سوزش مرگ باری رو حس کردم.
_م..م ...ن نمیخواستم ..ا...اخه.. خودت ..ت..رسیدی.. م..ن ..نزدم ..خ..وردی..
و بعد زود پابه فرار گذاشت .
اهسته افتادم کف دستشویی .
اینقدر از کمرم خون رفت که بیحال شدم
_یا صاحب الزمان . یا فاطمه ...
بلند داد میزدم و همان طور که گریه و هق عق میکردم کمک میخواستم .
ناگاه خدا به دادم رسید
خانمی هول به طرفم اومد
_خوبین خانم؟
دست پاچه من را از دستشویی بیرون کشید
رد خون تا بیرون از دستشویی همراهم بود
گوشیم مدام زنگ میزد .
من هم کم کم داشتم بی هوش می شدم
_خانم خواهش میکنم نخوابین.. گوشی تون..
اون زن هم دست پاچه شده و گریه میکرد
_جواب بدین
کمی بعد صدایش را از پشت تلفن شنیدم
_همسرتون الان میان..نگران نباشین..نخوابین
_م..ن ..د..دارم..می..میرم..محمدرضا
صدای نگرانش را شنیدم
_نجمه؟ چی شدی؟ خوبی؟
_محمدرضا داری از دستم میدی ...م..ن ..
نفس کم اوردم .
_ب..دون اینکه ...ه. ه..ه.. کسی بفمهه...ب..برم ..بیم..محم..د..نرگس..ن..فهم..ه
و ناگاه بیهوش شدم و فقط صدای فغانش را شنیدم
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هشت : پنج ماهی میشود باردارم . امشب عروسی نرگس است . لباس
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و نه :
چشمانم را باز کردم .
درد پهلو و سنگینی شکم حسابی من را خسته و درد وار کرد .
_آخ ...اخ...
صدای گنگ قدم های پرستار را شنیدم .
اول بوی عطرش و بعد خودش کنارم ایستاد
_خوبی عزیزم؟
_کم..ر..رم..
با یاد اوری بچم اشک هایم را پاک کردم و گفتم: بچم ؟
پرستار لبخند تلخی زد و گفت : میرم میگم همسرتون بیان .
با رفتنش صدایشان را می شنیدم .
_هواستون باشه روشون فشار نیاد . درزم یادتون نره چکاب بشن .
_حتما.
وارد اتاق شد . نگاهش کردم.
همان کت و شلوار عروسی ..
موهای مرتبش حالا بهم ریخته بود .
قطره اشک هایم از هم سبقت گرفتن
از چشمانش درد را فهمیدم . جلو امد .
_سلام .
تا این را گفت وتا صدایش گوشم را نوازش داد
اشک هایم تبدیل به هق هق شد .
به خود که امدم اوهم کنار پنجره ایستاده و شانه هایش می لرزید .
مرد من در این چندروز چقدر شکسته شده بود.
اهسته برگشت نزدیکم امد.
نگاهش کردم دستم را گرفت و نوازشانه کنارم نشست.
اشک هایم را پاک کرد.
_محمدرضا بچه کجاست؟ بچه سالمه؟
نگاهش را به زمین دوخت .
_عملت کردن . باید چکاب شی . شاید..شاید..دیگه ...
_ن..ه..ا..خ..
کمرم تیر می کشید و دست و پایم عرق میکرد.
پنج ماه رو باتو زندگی کردم کوچولوی من حالا..
محمدرضا دستاچه دستش را روی سرم گذاشت
_تب داری..ک..ه ...پرستار!
و با عجله از اتاقم خارج شد
همان طور که سعی میکردم هوش هواسم نپرد به بچه ام فکر کردم.
از ته دل امام رضا را خواستم .
دلم میخواست بچه ی کوچکم کنارم بود.
و کم کم بیهوش شدم
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و نه : چشمانم را باز کردم . درد پهلو و سنگینی شکم حسابی من ر
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت هفتاد:
صداهای گنگ پشت سرهم تکرار می شد .
اما ان صداها برایم لطیف بود .
_بچه ات را به تو بخشیدیم.
چشمانم نرم نرمک باز شد .
باز هم بیمارستان . این گره ی زندگی ما همش تو این بیمارستانه .
نگاهم را به اطراف دادم .
بی بی بود . با صدای زیبایش قران میخواند.
ناگاه در باز شد و معصومه خانم به همراه نرگس و ... داخل شدن ..
نیم خیز شدم . اخ کوچکی گفتم
_دورت بگردم راحت باش.
_من شرمندتم نجمه نباید تنهات میزاشتم
_چه چیزایی میگین مامان جان شما مادر عروسینا.
لبخند ملیحی زد و از گوشه ی پلاستیکش برایم کمپوت باز کرد .
_بخور جون بگیری.
نرگس با مسخره بازی هاش ذره ذره غذای کمپوت را در دهانم ریخت.
بی بی اهسته قران را بست .
با نفس گرمش من را بوسید و همان طور که سعی میکرد قطره اشکش را پنهان کند گوشه ای نشست.
نگاهم را اطراف دوختم او نبود .
همه که باشن او نباشد بازهم فضا سنگین می شود .
_داره با دکترت صحبت میکنه.
هم زمان در را باز کرد . پشت سر او دکتر وارد شد .
دکتر عملم خانم بود اما برای ویزیت و... اقا میفرستادن .
زود روسری ام را مرتب کردم و سعی کردم به بی بی بفهمونم چادرش را روی من هم بندازد.
دکتر مراعات میکرد.
اهسته همان طور که چشمانش به زمین بود گفت : عمر بچه و .. دست خداست . متاسفانه با خوشبختانه بچه ی شما ..در...در ..عمل ..از دنیا رفت .. برای همین شما احساس ...راحتی بیشتری دارین.
با تعجب و بهت به دست هایم نگاه کردم.
صدای گریه ی نرگس که اهسته بود را شنیدم .
با رفتن دکتر گفتم: میشه تنها باشم؟
بقیه هم از اتاق خارج شدن .
با رفتن اونها زدم زیر گریه .
به جای خالی او نگریستم .
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت هفتاد: صداهای گنگ پشت سرهم تکرار می شد . اما ان صداها برایم لطیف
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت هفتاد و یک :
سیسمونی رو برای خیریه به خواست محمدرضا دادیم .
حال روحی خوبی نداشتم . محمدرضا سعی میکرد از دلم دربیاره
اما من گوشم به کاراش بدهکار نبود .
حسابی با رفتن بچه حالم بد بود .
شبا تب و لرز داشتم و صبح ها ...
نرگس پیشنهاد میداد که بریم مسافرت اما من میخواستم تو حال خودم باشم
بالاخره اسرار و انکار تا قبول کردم .
اما سردو بی روح ...
تقریبا پنج روزی ار سفرمون میگذره ...
شمال رو رد کردیم . و داریم به مشهد نزدیک میشیم
خوب دلم برای صاحب اصلیش بی قراری میکرد .
بالاخره پس از ساعات متوالی به مشهد رسیدیم
دواتاق جدا گرفتن
از خستگی بدون هیچ حرکتی فقط روی تخت افتادم و چشمانم از شدت خستگی بسته شد
_اذان میگن خانمی؟ عزیزم؟
چشمانم را باز کردم. لبخند تلخی زدم و گفتم : شبت بخیر .
_میخوایم بریم حرم . اماده شو .
_چشم.
دست هایم را به چشمانم مالاندم و اهسته حاضر شدم
همسر نرگس تاکسی ای تا حرم برایمان گرفت .
چشمانم تا گنبد طلا را دید به لرزه افتاد.
اشک هایم جاری شد .
اهسته سلام دادم .
همان طور که بغض کرده بودم نماز خواندم .
بعداز نماز من و نرگس برای زیارت به سمت ضریح رفتیم .
روسری ام را جلوتر کشیدم و همان طور که نگاهم را به ضریحش قفل میکردم هق هق کردم.
دستم که به ضریحش قفل شد انگار باری سبک از دل و جانم خالی شد
صدای زنگ گوشی نرگس در ان همهمه را شنیدم .
خودم را از ضریح جداکردم
_بریم منتظرا
اهسته سلامی دادم و از رواق خارج شدم.
ادامه دارد•••
Hamed Zamani - Akharin Ghadam (128).mp3
3.78M
پارت های پایین رو همراه این موسیقی گوش کنین و بخونین
مذهبیه نگران نباشین✨🥺
مخصوصا وداع😢🌿
گفتند: فاطمیه کدام است؟
کوچه و چادر خاکی چیست؟
اینها همه افسانهای بیش نیستند.
آه کشیدم و گفتم: خدا کند💔🥀
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨پارت اول رمان #سرباز ↯ https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421 ✨پارت اول رمان #ناحله ↯ https://eitaa.c
برا عزیزایی که تازه عضو کانال داش ابرام شدن ❣