eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
405 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #سی_هفت -والا با این رفتاری که تو
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟😦 -هیچی...خالت بود😕 -خب چیکار داشت😧 -مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...🙁مینا قسمت تو نبود...😒یعنی از اولش هم نبود...😞 . -چی داری میگی مامان 😭 -پسرم باید قوی باشی...😐باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕 -من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨 -خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...😕نمیدونم شاید دلش از ها جای دیگه بود...😑 -یعنی...؟؟😭 -یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞 - من باید باهاش حرف بزنم😭 -حرف بزنی که چی بشه؟😠 گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟😠اسم این عشق میشه؟😠 اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش -مگه به همین سادگیه مامان😭 -ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞 -مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭 -همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔 . دوست داشتم بمیرم😭... بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم.. رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...😣😭کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم... وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم... اینکه چقدر دوستش داشتم 😔 دلم برای خودم میسوخت... برای مجید که همه چیزش رو از دست داده😞 برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢 . گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم...📲 هر چی تو دلم بود نوشتم و 📲گفتم چه قدر نامردی کرده... 📲گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که: . 📲((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...😐 خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه)) . . چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔 حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞 دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔 چند روزی دانشگاه نرفتم به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم. . بالاخره روز پنجشنبه شد...😞💔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #سی_هشت . مامان که گوشی رو گذاشت
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . بالاخره روز پنجشنبه شد...😞💔 روز عقد مینا... روز عقد کسی که از بچگی تا الان فک میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم 😔 کسی که همیشه فک میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم... کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره ایندم با اون ساخته بشه 😔 همون مینایی که یک عمر هر کاری کردم برای رضایت دل اون بود.. ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست اورده.. الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته... الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه 😔 الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من 😭 همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده 😢 . . اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم... انگار در و دیوار داشت من رو میخورد... مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد... باورم نمیشد😭 با خودم گفتم مجید .. پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه 😔 پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین💔 پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره...💍 برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست 😢 برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده 😭 پاشو برو... یه عمر خونه نشستی چی شد؟ پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم . جلوی در چراغونی🎊💡 بود😔 وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد😭 دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها 😔😔 خالم و شوهر خالم انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن 😧😧 شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم... ولی نمیدونستن من ❤دست و پا چلفتی❤تر از این حرفام😔 . بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن رفتم گوشه ی حوض نشستم صدای عاقد از تو میومد زل زده بودم به رنگ ابی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم 😭 صدای عاقد از تو میومد... 💔دوشیزه خانم مینا قلب من تند تند میزد😥 خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد😔 اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره 😔 . صورتم رو اب زدم تا اشکام معلوم نشه😢 بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم. با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم. داماد بهم دست داد میخواستم بهش بگم مراقبش باش 😔😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #سی_نه . بالاخره روز پنجشنبه شد..
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . . بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...😣 دلم میخواست فقط راه برم... تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭 هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔 تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢 رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭 از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم کلافه ی کلافه بودم.. دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه😞 تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت... کولم 🎒رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون... نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕 به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه⛰😕 جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔 کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون.... تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه. دیدم یه امام زادست🕌✨ یه امام زاده تو دل کوه😍👌 یا الله گفتم و در رو باز کردم کسی توش نبود... جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔 گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا😭 خدایا چرا من؟؟؟😭 مگه چه گناهی کردم 😢 مگه من حق کی رو خوردم 😔 . سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔 سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم🍘 شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟😞 💤✨💤✨💤✨ نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری. ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو بدون توجه به من رفت سمت قرآن✨ روی تاقچه. یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت: . _جوون..خدا جوابت رو داده.. بخون.. اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو ....فردا اومدم نباید اینجا باشی و رفت.. ✨💤✨💤✨ به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه سوره ی بقره بود...✨📖 توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن... تا رسیدم به ایه ۲۱۶ به آیه ی : ✨« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما است و می داند و نمی دانید.».✨ 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓
تقدیم نگاهتون😍😍😍👆🏻
بچه ها رمان دست و پا چلفتی کم کم داره تموم میشه ان شاء الله بعد از رمان دست و پا چلفتی رمان خودم رو براتون میزارم 😉❣
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
‌♥(:
‹🌻☃› در هَوس خیال او همچو خیال گشته ام :) اوست گرفته شهر دل من به کُجا سفر روم؟💔🕊 •🌙' •
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
کانال عشاق الحسین 5.mp3
10.77M
•امام رضای خودم باش 🎙کربلایی سید محمد رضا نوشه ور چهارشنبه های امام رضایی
"مُذْنِبٌ ، لٰڪنّے اُحبّڪ " گناهڪارم ، ولے دوستت دارم♥️ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•