[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هجدهم مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید _آقای
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد
_آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش😒
_خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس👮👮 انداخت
چادرش را درست کرد
_بله بفرمایید
_از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم. برادرتون مجروح شدن درست؟؟
_بله
_حالشون چطوره
_خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
_شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر ما، بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
_س.... سلام😒
_سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید
_بله
_اسم و فامیلتون
_مهیا رضایی
_خب تعریف کنید چی شد؟؟؟
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه📝...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نوزدهم مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه های
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیستم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد...
حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود😭
_شما گفتید که رفتید تو پایگاه📝
_بله😔
_چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود😔
_خودش گفت.منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم😥
سخب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود....😨
یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
_یعنی چی جناب همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش😟
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
سمحمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن
محمد آقا نزدیک شد
_سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم... ما از این خانم شکایتی نداریم😊
_ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
_هر چی ما راضی نیستیم
_هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن
_خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت😔 انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت.... ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود
_مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود...
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود😔
چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد....
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیستم مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد.
تقدیم نگاه های زیباتون💠🌎👆🏻👆🏻👆🏻
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.c
منتظر 👇🏻
نظرات
انتقادات
پیشنهادات
و....
با جان و دل به گوش هستم 🍏💚
•[🌱]•
ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت
دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛
بہ جای مردن، شهید می شوند...
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
. 🍂
. 🕊🥀🍃🌷🍃🥀🕊
. 🍂
•• قراربودراهتراادامہدهیماےشهید🥀
•• ببخشیدڪہاملایمانضعیفبود😥
•• بہجاےاینڪہ #راهت راادامہدهیم🥺
•• #راحت ادامہدادیم....!!!😓
#شہداشرمندهایم 💔
⃟🕊@ebrahimdelhaa
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ادامه رمان👑💛👑💛👑💛👇🏻👇🏻👇🏻 +بابایی ساعت چند میرسیم؟؟؟ بابا=دقیقا نیم ساعت دیگه چیزی نگفتم و گوش دادم به
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part26
عاشقی زود گذر
نازگل اومد پیشم نشست و گفت=خب کیانا خانم بی معرفت دیگه یادی از ما نمیکنی چه خبر با درسا؟؟ راستی کیانا کلاس هفتم سخته؟؟!
ماشالله داشت یه نفس حرف میزد😂
+نازگلی نفس بگیر اجی 😂 شرمنده دیگه سرم شلوغه با کلاس زبان و درس و مسجد و اینا... والا تا اینجا که راحته کلاس هفتم انشالله بقیه اش هم خوب باشه
نازگل=خب کیانا چرا انقدر سرت رو شلوغ کردی میری مسجد چه کار میکنی اون وقت؟؟مگه کلاس برگزار میکنن؟؟!
+خب خیلی خوبه این طوری کمتر به چیزی فکر میکنم تو مسجدم که خادم و مسئول هستم برا همین اگه وقت کنم باید برم ولی خب بیشتر تابستون ها میرم ...
نازگل=اهان..... نازگل پاشو بریم تو حیاط
منم از خدا خواسته قبول کردم اومدم برم که مامانم صدام زد=کیانا بیا تلفن
رفتم تلفن رو از مامان گرفتم=بله بفرمایید
یه هویی صدایی هستی اومد
هستی=سلام علیکم خانمممم دیگه یادی از ما نمیکنی؟!!
+وایی هستی خودتیییی شرمنده به جان تو سرم خیلی شلوغه ، هستی به جان تو از موقعه ای که رفتین اهواز کمتر میرم مسجد انگار مسجد بدون تو صفا نداره
هستی=فدایی دارییی اجیی، راستی چه خبر از اون موضوع😂(منظورش آقای وکیلی بود)
+هستییییی بسه جان هرکی دوست داری ، اگه خدا بخواد پنج ساعت اصلا بهش فکر نکردم ، الانم خونه خاله ام اینا هستم نزار روزم خراب بشه ، از موقعه ای که رفتی اهواز بی ادب شدی هاااا
هستی=واقعا رفتی خونه خاله ات اینا خوش باشید سلام منم به نازگل برسون، راستی دوست جدید پیدا نکردی؟؟
+اره ، بزرگیت رو میرسونم، چرا اتفاقا بگو کیه😂😂
هستی=فدایت، کیه دوست جدیدت که کلا منو فراموش کردی؟
+مبینا ، خواهرش 😂😂😂😂
هستی=اوهههه خب حق داری منو فراموش کنی حالا چرا اون نکنه میخوایی یه جورای از طریق مبینا ببینیش 😂😂😂😂
+هستی ساکت شو بی ادب چی میگی تازه دیروز متوجه شدم آجی اونه
هستی=باشه بابا بعدا برام بگو الانم برو پیش جمع زشته بدو برو خدافظ
+باشه مرسی که زنگ زدی ، یاعلی😘
.
.
بانازگل رفتیم تو حیاط رو تاب نشستیم شروع کردیم به بازی کردن که یه دفعه سرعت تاب بیشتر شد برگشتم عقب دیدم باز این کارن و ابوالفضل شروع کردن
+واییی خداآاا اروم تر تاب بدید ، ابوالفضل خیلییییی بدییییی اروم تاب بده شدی هم بازی کارن خجالت بکش مثلا کلاس نهمی
ابوالفضل=جیغ جیغ نکن دختر جون میخوام تلافی کنم 😂
نازگل=داداش تلافی چی میخوایی بکنی اروم تاب بده ، کارن حداقل تو گوش کن😭
بیچاره نازگل داشت گریه میکرد، ولی من عاشق سرعت زیاد تاب بود برای اینکه نازگل نترسه بازم با جیغ گفتم= کارن داداشی تاب رونگه دار این بچه پیاده بشه بعد منو تند تاب بده باشه
کارن=اجی من تاب نمیدم که به ابوالفضل بگو
+ابوالفضل ، جان هرکی دوست داری تاب رو اروم کن تا نازگل پیاده بشه بیچاره داره گریه میکنه
تاب وقتی اروم شد نازگل با دو پیاده شد و رفت سمت آب تا صورتش رو بشوره انگاری حالش بد شده
ابوالفضل میخواست تاب بده که من در حین تاب دادن پَریدَم با شتاب رفتم پیش نازگل
+نازگلییی اجییی خوبییییی؟؟
نازگل=وایی نه حالم بده
باشتاب رفتم آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم ۵ تا قندم ریختم توش رفتم تو حیاط دادم به نازگل که ابوالفضل گفت=کیانا کاشکی طلا هم مینداختی توش ترسش بریزه
منم گوشواره ام رو از گوشم بیرون اوردم و انداختم تو آب
نازگل خورد حالش بهتره شد بود
+خجالت بکشید واقعا که
بعد با دست به ابوالفضل اشاره کردم=شماهم خجالت بکش حالا خوبه میدونی آجیت میترسه ، چرا این کارو کردی ؟؟؟
دست نازگل رو گرفتم و رفتیم تو خونه رو مبل نشستیم .....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#N
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part26 عاشقی زود گذر نازگل اومد پیشم نشست و گفت=خب کیانا خانم بی معرفت دیگه ی
تقدیم نگاه های قشنگتون🍒❤️👆🏻👆🏻
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652