۱=چشم حتما میزارم🌷
۲=سلام گلکم💚
چشم اجیی جانم
شما خیلی لطف دارید🌷
انشالله اگه توفیق باشه 🌸ممنون به خاطر دعا خوبتون❤️
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستای گلم امیدوارم روزتون پر از اتفاق های خوب باشه🌸
طبق نظرسنجی که از شما عزیزان دل گرفتم قرار شد که رمان یادت باشد و عاشقانه ای برای تو رو بزارم
یادت باشد ساعت ۱۲ ظهر گذاشته میشه
عاشقانه برای تو ساعت ۵ غروب گذاشته میشه
عاشقی زودگذر ساعت ۹ شب ارسال میشه
🧡🍁🧡🍁🧡🍁🧡🍁
ممنون از همراهی شما خوبان🌼💛
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part31 عاشقی زودگذر به موسسه زبان رسیدم نگاه ساعت کردم... وایی خدا دیرم شده
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#𝓹𝓪𝓻𝓽32
عاشقی زودگذر
سفره شام رو با کمک مامان جمع کردیم و اجازه هیچ چیزی رو به زن دایی مائده ندادیم...
کلی ظرف هم انداختن گردنم ، همه رو شستم داشتم دستام رو خشک میکردم که مامانم گفت ۴ تا لیوان چای بریز و بیار نبات هم از تو کابینت بیار...
کاری که مامان گفت رو انجام دادم ، به همه تعارف کردم و نشستم پیش دایی مهدی...
+خب دایی چه خبر؟!
دایی مهدی=هیچ خبر دایی جون ، راستی خوش گذشت شیراز خونه خاله اینا
+وایی آره دایی جات خالی
کل خاطرات رو تعریف کردم و قضیه ی تاب رو هم گفتم براش که گفت=بله دیگه باید هم خوش بگذره... کلا اخلاق ابوالفضل مثل خودمه وقتی از یکی خوشش بیاد ها سعی میکنه براش یه خاطره بسازه که همیشه تو یاد نفر باشه
مامان با تشر گفت=مهدی بسه......
+اِ مامان مگه چی میگه داره میگه ابوالفضل همچنین آدمی هست
مامان=وقتی هیچی نمیدونی هیچی نگو خب، حالا پاشو برو وسایل فردا مدرسه ات رو حاضر کن
رفتم تو اتاق که وسایل فردا مدرسه رو حاضر کنم که صدای پچ پچ مامان و دایی و زن دایی شروع شد....
خیلی دوست داشتم بفهمم دارن درمورد چی حرف میزنن، یا اصلا چرا وقتی اسم ابوالفضل اومد مامان یه ۱۲ کیلویی اخم کرد؟؟!!
چون فردا چهارشنبه بود و درس ها خیلی کم بود و نیاز به دوره نداشت فقط برنامه درسی رو حاضر کردم دم پایی فرشی رو درآوردم و نشستم تا کتاب هارو مرتب کنم که دیدم سرامیک سفید اتاقم خونی شد
بلند شدم رفتم جلو آیینه که دیدم باز خونه دماغ شدم.....
دیگه داشتم کلافه میشدم تو شیراز هم باز خون دماغ شده بودم..
با شتاب از اتاق زدم بیرون و به سمت 𝔀𝓬 رفتم و صورتم رو شستم، در رو که باز کردم دیدم کیان رو به رو من وایساده
با تعجب نگاهش کردم که از نگاهم فهمید و گفت=اون طوری نگاه نکن بابا بهم زنگ زد گفت که من رفتم ماموریت بیام خونه شما ها تنها نباشید الانم مامان گفت بیام ببینم چی شده که با شتاب اومدی دستشویی😂
+آهان خوش اومدی، هیچی طبق معمول خون دماغ شدم حالا چرا میخندی؟؟؟
کیان=هیچی بابا بیا بیرون دایی مهدی میخواد بره
رفتم با دایی مهدی خدافظی کردم....
با کیان تا ساعت ۱۲ داشتیم فیلم نگاه میکردیم که مامان گفت کیان پاشو برو بخواب
+وایس الان فیلم تموم میشه آخراشه...
فیلم که تموم شد رفتم وضو گرفتم و مسواک زدم....
رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم ساعت رو داشتم کوک میکردم⏰ که مامان اومد تو اتاقم
مامان=راستی کیانا فردا غروب کاری که نداری؟!
+نه مامان براچی؟؟!!
مامان=هیچی برات نوبت دکتر گرفتم
+دکتر ؟؟!!! دکتر چی؟؟!!
مامان=این همه خون دماغ شدن زیاد تو بی دلیل نیست ، فوقش میریم دکتر آزمایۺ ازت میگره شاید اصلا هیچی نباشه
+آهان باشه
مامان=شبت بخیر
+شب شماهم بخیر
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #𝓹𝓪𝓻𝓽32 عاشقی زودگذر سفره شام رو با کمک مامان جمع کردیم و اجازه هیچ چیزی رو ب
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part33
عاشقی زود گذر
باخستگی زیاد که نمیدونم از کجا اومده بود بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و طبق معمول صبحانه نخوردم
داشتم بند کتونی هام رو می بستم که مامان اومد توی راه رو گفت=بلند شو بیا بریم داخل امروز مدرسه نمیری
+ها!!؟ چرا نرم چی شده مگه
مامان=الان راننده سرویس زنگ زد گفت که به خاطر آلودگی هوا مدرسه رو تعطیل کردن
+وایی نه مامان راست میگی؟
مامان=دروغم چیه اول صبحی؟ پاشو بیا داخل. پاشو
رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و یه پرش جانانه زدم رو تخت که کیان با صدای خواب آلودی گفت=کیانا چرا مغزت کار نمیکنه یعنی واقعا یه درصدم نمیفهمی ما خوابیم....خاک رس زیادی و ۵ تا نیسان ماسه تو سرت خب....
+ماشالله شانس آوردم خوابت میاد این طوری داری یه نفس صحبت میکنی
مامان که عصبانیت از تو صداش مشخص بود گفت=بچه ها بسه ساعت ۷ صبح شروع کردید، کیانا توهم بخواب.....
مست خواب بودم که حس کردم گوشم خیس شده به زحمت بلند شدم که با کارن رو به رو شدم
+باز این موجودات درونت شروع به فعالیت کردن؟؟؟
جان هرکی دوست داری منو ول کن تازه خوابم رفته بود
کارن=اول سلام دوم این که من بیکار نیستم بیام تو گوش جنابعالی آب بریزم دلیل دارم برا کاری که کردم
+خب بفرمایید دلیل رو؟!
کارن=والا من هرچی تو رو صدا کردم متوجه نشدی مجبور شدم آب بریزم به خاطر اینه این دوستت هست که اسمش مبینا هست ، امروز میخوان وسایل خونشون رو بیارن بعد ایشونم اومده اینجا
+واقعا خب دست گلت درد نکنه داداشی
کارن همین طوری داشت با تعجب نگاه میکرد منم بی توجه به اون موهام رو شونه کردم و رفتم تو حال پیش مبینا....
+به سلام خانم خانما حال شما خوبی خوشی سلامتی؟!
مبینا=مرسی ممنون تو خوبی
+چرا چادرت رو دَر نمیاری؟!! کسی خونه نیست که کیان رفته حوزه کارن هم تو اتاق راحت باش
مبینا هم وقتی مطمئن شد کسی خونه نیست چادرش رو دَرآورد منم رفتم تو آشپزخونه دوتا چایی ریختم مامانم تو آشپزخونه بود
+مامان کیک داریم؟!
مامان= آره ، تو چای هارو ببر من کیک میارم
چای هارو بردم و نشستم پیش مبینا
+خب مبین به سلامتی دارین وسایل رو میارین؟!
مبینا=هزار بار گفتم اسم منو درست بگو، آره الان آوردیم داداش مهدی هی غر میزد میگفت کاشکی میرفتی خونه خاله چرا اومدی زشته پیش کارگرا مامانم اعصابش از دست غر غر کردن های این اعصابش خورد شد گفت که بیام خونه شما منم که از خدا خواسته اومدم
+واقعا ، چه قدر غیرتی این داداش شما😂
مبینا=آره بابا همیشه بهش میگم وای به حال زن بیچاره تو
نمیدونم چرا یه هویی از زبون در رفت که گفتم=والا از خدا شونم باشه
مبینا=ها....
و اینک بازهم برای بار چندم سوتی دادم🤦🏻♀️
+هی...چی
کیک رو که با چای خوردیم با مبینا رفتیم تو اتاق واسه کنفرانس دینی آماده شدیم آخه شنبه دینی داشتیم و نوبت ما برا کنفرانس بود....
داشتیم برا بار آخر تمرین میکردیم که مامانم گفت=.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story🎙
تٰا رِسیدَمْ دَمِ #ایوان_نجف فَهمیدَم ...
نَه فَقَطْ شاهِ نَجَفْ شاهِ جَهانْ اَستْ عَلے♥️
#میلاد_امام_علی‹ع›🌙
#روز_پدر🌸
•
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
بگویم: أَشهَدُ أَنَّ علی روحم ، علی جانم...
شهادت میدهم در هر اذان "من دوستت دارم"
من حیدریم هیچ ندارم تردید...
بی نام علی عشق فلج میگردید!😌❤️
#مولای_من 💚
#گمنام_نوشتـ
.
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
https://harfeto.timefriend.net/16446632236447
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a