eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:20 صبح زود بیدار شدم و سریع حاضر شدم و رفتم دم در و بعد از چند دقیقه مرتضی
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:21 شمارشو گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد -الو؟ -سلام کیمی خوبی؟ -سلام قربونت تو چطوری؟ -خوب گفتم بهت زنگ بزنم حال و احوالتو بپرسم -خوب کردی دیشب که گوشیم هنگ کرد از بس بهت زنگ زدم -شرمنده کجایی؟ -کجا میتونم باشم؟ خونه تنها و بی کس -ببین من امروز عصر میتونم بیام همو ببینیم -خوبه ساعت ۶ کافه(تریال) -عالیه میبینمت پس -باش با صدای در سریع به کیمیا گفتم -ببخشید میبینمت امروز خداحافظ منتظر جوابش نشدم و گوشی و قطع کردم و گفتم -بفرمایید چند تا آقا نزدیک شش نفر جوان و میانسال اومدن با شخصیت و خوشتیپ یکی از همون آقا ها با لبخند گفت -سلام -سلام بفرمایید؟ -برادران سرابی هستن؟ -بله گفتن بفرمایید اون اتاق برای جلسه با تایید سری تکون داد و همشون رفتن سمت اتاق و بعد از چند دقیقه هم کارن و کامران رفتن داخل اتاق، پنج دقیقه ای که گذشت چای خوشرنگی هشت تا ریختم و دری زدم و رفتم داخل که کارن گفت -بفرمایید خانوم صبوری آروم رفتم داخل که همه نگاهشون به من جلب شد و بدون توجه بهشون چای رو گذاشتم جلوی هرکسی رسیدم به کامران و چای اونو آروم گذاشتم که آروم گفت -نمیخوام خب به درک که نمیخوای، بدون توجه به حرفش زود رفتم بیرون. تا عصر شرکت بودم و بعد از شرکت راهی کافه شدم و زود رسیدم و رفتم داخل، چشم چرخوندم که به سختی تونستم کیمیا رو تشخیص بدم چون چشماش آبی یخی بود رفتم سمتش و گفتم -سلام کیمیا خانوم؟ نگاهش و به من داد و پرید بغلم و گفت -وای ساحل دیوونه چقدر دلم برات تنگ شده بود -منم عزیزم بلاخره از هم جدا شدیم و روی صندلی ها نشستیم که سره صحبت و کیمیا باز کرد -چیکارا میکنی ساحل؟ -هعی کار میکنم -چیکار؟ -گل میفروشم سرش و انداخت پایین که برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم - تو چه میکنی؟ -منم کار میکنم و درس میخونم تنهایی -خدا مادر و پدرت و بیامرزه -ممنونم عزیزم تنهایی خیلی سخته ساحل هیچکس و ندارم -شماره ی برادرت و نداری ؟ -نمیدونم کجاست حتی نمیدونم اسمش چیه؟ -میدونم سخته با اومدن سفارشات مشغول خوردن شدیم و صحبت میکردیم و میخندیدم... ... -میری خونه؟ -نه گوشیم و شرکت جا گذاشتم -شرکت؟ -آره بلاخره به یک کاری مشغولم -منم بیام باهات - آره عزیزم حتما جانانم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:21 شمارشو گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد -الو؟ -سلام کیمی خوبی؟ -سلام
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:22 تاکسی گرفتم و باهم به سمت شرکت حرکت کردیم، سوار آسانسور شدم و رفتیم طبقه سوم که شرکت بود هردو رفتیم داخل شرکت که همون موقع کارن هم اومد و رو به من گفت -سلام لبخندی زدم و گفتم -سلام -اتفاقی افتاده؟ -گوشیم و جا گذاشتم ببخشید -خواهش میکنم نگاهی به کیمیا کرد و گفت -دوستتون هستن؟ همونطور که داشتم دنبال گوشیم میگشتم گفتم -بله گوشیم و زیر دفتر پیدا کردم که کارن رو به کیمیا گفت -بله خوشبختم کیمیا که هیچی از قضیه نمیدونست فقط در جوابش گفت -همچنین رو کردم به کارن و گفتم -من میرم دیگه با اجازتون -به سلامت با کیمیا از شرکت اومدیم بیرون که کیمیا گفت -بیا بریم خونه ی من -نه دیگه مزاحمت نمیشم -بیا بابا یک شب که هزار شب نمیشه با اصرار زیادش رفتیم سمت خونش، سه ساعتی بودم و باهم صحبت میکردیم و خاطراتمون و تازه میکردیم. .... دو هفته ای میگذشت و کارم همینجوری ادامه داشت و مجبور بودم تنهایی توی شرکت باشم با کامران انگار هر روزی که میگذشت بیشتر حس تنفر بهم دست میداد از جانب اون، صبح بلند میشدم میرفتم شرکت و شبم خسته میومدم خونه و هیچ امیدی به اینکه بتونم اونو وابسته به خودم بکنم نداشتم. توی پارک با کیمیا مشغول راه رفتن بودیم و حرف زدن که گوشیم زنگ خورد شبنم بود گوشی و گذاشتم دم گوشم و گفتم -جانم؟ -سلام ساحل چطوری؟ -خوب تو چی؟ -خوبم کجایی؟ -پارک با کیمیا -آهان ببین ساحل پاشین با کیمیا بیاین به این آدرسی که میگم سریع -چرا؟ -بیا میگم لوکیشن میفرستم -باشه گوشی و قطع کردم و رو به کیمیا گفتم -کیمیا جان من یک کاری برام پیش اومده باید برم تا جایی توهم میای؟ -من که بیکارم حتما با پیامک گوشی نگاهی به کیمیا میکنم و میگم -بریم شبنم لوکیشن فرستاد -بریم سوار تاکسی شدیم و به سمت جایی که شبنم گفت حرکت کردیم، با رسیدن به کوچه ای از تاکسی پیاده شدیم و به سمت یک خونه حرکت کردیم و زنگ درو زدیم که بعد از چند دقیقه ای مرتضی اومد درو باز کرد و رفتیم داخل خونه و با شبنم سلام و احوال پرسی کردیم، نشسته بودیم که گفتم -شبنم اینجا کجاست؟ -خونه ی مرتضی نگاهی به مرتضی کردم و گفتم -خب چیکار داشتین؟ مرتضی یک عالم برگه و سند جلوم گذاشت که متعجب گفتم -خب اینا چیه؟ -چند هفته ی پیش یادتونه گفتم ازش آتو گیر میارم؟ -خب؟ -ایناهم آتو -چرا انقدر گنگ صحبت میکنید میشه درست بگید ماهم بفهمیم؟ -بله ببینید ساحل خانوم این پسری که شما میشناسی همه چیش درست و خوبه فقط یک خطا تو کارش داره که حتی هنوز برادرشم نمیدونه -خب چیه؟ -اینکه ایشون دو سال پیش زمینی غیر قانونی گرفته برای مواد درست کردن... جانانم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:22 تاکسی گرفتم و باهم به سمت شرکت حرکت کردیم، سوار آسانسور شدم و رفتیم طبقه
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:23 -خب باید چیکار کنم؟ -آهان سوال خوبیه منتظر نگاهش کردم که از جاش پاشد و گفت -امروز که پنجشنبه است و فردا هم جمعه که تعطیل هستین ما شنبه باهم میریم شرکت سره صبح -خب؟ -تهدیدش میکنیم به همچین چیزی -که چی بشه؟ -با شما ازدواج کنه با عصبانیت بلند شدم و گفتم -من هرگز همچین کاری نمیکنم با خونسردی کامل برگه هارو از روی زمین برداشت و رو به من گرفت و گفت -خود دانی توصیه میکنم حداقل مطالعه ای دربارش داشته باشین برگه هارو از دستش چنگ زدم و از شبنم خداحافظی کردم و با کیمیا اومدیم بیرون، توی راه بودیم که کیمیا رو کرد به منو گفت -میدونم عصبی هستی اما اگر فضولی نباشه نمیگی داری چیکار میکنی؟ نگاهی به کیمیا کردم و با بغض گفتم -ما خیلی بی پولیم من برای قرص های مامانم موندم مجبور شدم برم به این پسره کامران رو بزنم و کاری کنم باهام ازدواج کنه که یکم پولدار بشم ولی الان نمیشه هیچ جوره و فقط تنها کاری که میتونم بکنم اینکه سرم و بزارم و بمیرم یا هم بزارم برادرم بره توی زندان خداروشکر حداقل طلبکارامون وظعمون و میدونن زیاد گیر نمیدن ولی اجاره خونمون و چند وقته ندادیم کمی مکث کردم که دیگه اشکم در اومد و گفتم -دیگه نمیتونم کیمیا نمیتونم محکم بغلم کرد و گفت -الهی بگردم آخه مگه من مردم تو اینجوری اشک میریزی؟ از بغلش اومدم بیرون و گفتم -خدانکنه -چرا همین کاری که مرتضی گفت و نمیکنی؟ -نمیشه کیمیا من نمیتونم زندگی یک نفر و خراب کنم با رسیدن به ایستگاه جلوی خونمون خداحافظی از کیمیا کردم و به سمت خونه رفتم و با کلید درو باز کردم و رفتم داخل، همون اول برگه هارو ریختم داخل سطل و رفتم توی خونه و اول از همه رفتم اتاق مامان با دیدن اینکه خوابه آروم در اتاقش و بستم و رفتم داخل اتاقم و لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. من اینکارو نمیتونستم بکنم چجوری وجدانم اجازه میداد، ساحل صبوری تا الان تحمل داشته از این به بعدشم داره، دو برابر کار میکنم ‌.‌.. جانانم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:23 -خب باید چیکار کنم؟ -آهان سوال خوبیه منتظر نگاهش کردم که از جاش پاشد و گ
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:24 اما هیچ جوره نمیرم توی کاری که عواقب بدی داره. با صدای داد و بیدادی از خواب میپرم و شال و مانتویی تنم میکنم و میرم بیرون با دیدن اینکه صاحاب خونه داره همه چیز و میریزه بهم عصبانی میرم سمتش و میگم -چیکار میکنی آقا؟ نگاهش و بهم میدوزه و میگه -بسه دیگه این مسخره بازی ها خستم کردین با آرامش میگم -آقای اسلامی شما اجازه بدید من چند وقت دیگه پولتونو میدم الان چیزی ندارم -بسه دیگه منم به خدا پول ندارم باید زن و بچم و یک جوری سیر کنم دیگه؟ -یک مهلت دیگه بدین خواهش میکنم کلافه رو میکنه بهم و میگه -مهلت میخواین؟ تا فردا اگه خودتون جمع کردین رفتین که هیچ و الا خودم میام وسایلتون و میریزم بیرون تا خواستم حرفی بزنم نزاشت و رفت، کلافه گوشه ی دیوار حیاط میشینم و به بدبختی هام فکر میکنم، من چجوری میتونستم تا فردا پولشو بدم مگر اینکه برم از اون کامران خواهش کنم پولمو زودتر بده. لباسام و تنم میکنم و میرم به سمت شرکت و آروم میرم داخل و یک راست میرم سمت اتاق کامران، درو میزنم که میگه -بیا تو آروم در و باز میکنم و میرم داخل اتاق، آروم سرشو بلند میکنه تا منو میبینه میگه -بله؟ کمی قدم بر میدارم سمت میزش و میگم -اوممم راستش میخواستم اگر میشه پولمو زودتر بدید -نمیشه -آخه نیاز دارم واقعا -نمیشه خانوم دیگه تکرار نمیکنم عصبی رو بهش میکنم و میگم -تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ هان؟ یکم درک کن تورو خدا من پول ندارم صاحاب خونمون تا فردا حداقل نصف پولشو میخواد، خواهش میکنم بدید پولو نگاهی به من میکنه و سره تاسفی تکون میده و صفحه چکش و بر میداره میخواد بنویسه که سریع میگم -اگر میشه پول نقد بدین کلافه پوفی میکنه و دسته ای از پولشو در میاره و مقداری شو جدا میکنه و میگه -یک میلیون فعلا بهت میدم پولو ازش میگیرم و میگم -ممنونم واقعا عصبی سری تکون میده و میگه -بیرون -خداحافظ میرم بیرون و سریع به سمت خونه حرکت میکنم... جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:24 اما هیچ جوره نمیرم توی کاری که عواقب بدی داره. با صدای داد و بیدادی از خ
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:25 سریع میرم سمت خونه ی آقای اسلامی درشو میزنم که بعد از چند دقیقه ای میاد و با دیدنم میگه -بله؟ -سلام من نصف پولتونو جور کردم پولو میگیرم سمتش که میگه -من نصف پولو نمیخوام همشو میخوام اصلا شما فکر کن من میخوام به یکی دیگه اجاره بدم -اما ما کجا بریم پس؟ -من نمیدونم ساحل خانوم جمع کنین برین دو هفته فرصت دارین با بستن در دیگه حرفی نمیزنم، انقدر حالم بد بود که دوست داشتم همین وسط کوچه جیغ بکشم بگم خدایا چرا من؟ چه راهی داشتم خدایا من باید چیکار میکردم، تنها چیزی که به مغزم میرسید همون پیشنهاد مرتضی بود غیر از اون هیچ راهی نداشتم، شماره ی مرتضی رو میگیرم که بعد از چند تا بوق جواب میده -بله؟ -سلام -سلام ساحل خانوم خوبید؟ -ممنون آقا مرتضی میشه یک جا قرار بزاریم نقشتون و به من بگید درباره ی کامران -آره حتما میخواین بیاین خونه ی من -نه دوست ندارم شبنم و کیمیا بفهمن اگه میشه مخفی بمونه -نه شبنم امروز نمیاد عصر ساعت پنج تشریف بیارید -ممنون مزاحم میشم -این چه حرفیه پس فعلا -خداحافظ گوشی و قطع میکنم و چند قطره ی اشکم و پاک میکنم و میرم داخل که همزمان سهیل از دستشویی میاد بیرون تا منو میبینه میگه -خوبی؟ کجا بودی؟ -خوبم، رفته بودم یک سرپا شرکت -اوکی منم میرم بیرون همینجوری که میرم داخل خونه میگم -اینکه کاره همیشته منتظر جوابش نمیشم و میرم داخل خونه و غذایی درست میکنم و برای مامان میبرم تا بخوره و بعدشم دور و بر خونه رو تمیز میکنم... جانا♡نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#حرفاتون🌸👇🏻
جانم گلم؟ خوشبختم چشم امشب دو پارت براتون نوشتم🌺
•||📸🌨 🔥⇢ ‌به‌قول‌رفیقمون،،🚶‍♂ آد‍‌م‌بایدب‍‌رای‌خ‍‌ودش‌ارزش‌قائل‌باشه‌...🙂💙 هرچیزی‌رو‌نبینه؛👀 هرچیزی‌روبه‌زب‍‌‍‌ـ‍‌ون‌نیاره‍،👅 هرچیزی‌روگوش‌نده ...👂 ‏مذهبی‌وغیرمذهبی‌نداره‍!!🌱
به وقت بنر👇🏻💛 عاشقی زودگذر 🌼👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ادامه رمان قسمت #Part 56 مبینا بی معرفت یادی نمیکنه ، حتما امتحانم تموم شد باید باهاش حرف بزنم کلا
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر امروز جمعه بود و قراره اخرین آزمونم که امتحان قران هست بدم و مامانم اینا بیان سراغم و بریم خونه مامان پروانه خیلی خوشحال بودم سریع لباس مدرسه پوشیدم و با بابا رفتیم مدرسه... بابا منو رسوند اومدم پیاده بشم که بابا گفت=کیانا جانم بابا اخرین آزمونت رو با دقت بدی باشه خوشگلم +چشم بابا جونم🌸 . . تمام سوال ها رو نوشتم و چک گردم و برگه رو دادم و رفتم پیش مدیر +سلام خانم خوبید مدیر=سلام دخترم خسته نباشی، معلم ها که برگه هات رو تصحیح کردن خیلی راضی بودن +مرسیییی خانم ، راستش برا این مزاحم شدم که ببینم کی برا نهم ثبت نام کنم و کی کار نامه هشتم رو بهم میدید؟! مدیر=اخر شهریور عزیزم +خیلی ممنون خانم با اجازه تون من مرخص بشم مدیر=بفرمایید دختر خشگلم رفتم بیرون که ماشین سیاه خوشگل بابام که راننده اش کیان بود و بغل دستش یکی بود اومد جلوم وایساد و رفتم داخل ماشین و که دیدم ابوالفضل هم باهاش اومده +سلام داداش، سلام پسر خاله چه طوری ابوالفضل=مرسی دختر خاله تموم شد امتحان ها +اره مدیر که میگه خیلی راضی بودیم کیان=باهوش خودمی دیگه فندق +وا فندق چی بود😂 +راستی داداش کیان بابا اینا کجا هستن ابوالفضل کی اومده خونمون کیان=بابا اینا رو بردم خونه مامان پروانه ، ابوالفضل هم باهام اومد +اهان، داداش من بستی میخوام کیان=چشم اجی کوچیکه امروز دربست در خدمتم +فدات شم کیان=نشی حیفی 😂 اومدم حرف بزن که ابوالفضل گفت=بابا بسه باز شما دوتا شروع کردید +😂 پسرخاله ابوالفضل=بله +کیان که آهنگ نداره همش مداحیه گوشیت رو آوردی آهنگ بزاری؟! ابوالفضل=بله ابوالفضل سیم رابط رو به گوشیش متصل کرد و یه آهنگ گذاشت.... سرم رو گذاشتم رو شیشه و به آهنگ گوش دادم.... آهنگ مورد علاقه ام بود... چشمات اون حرفات نشسته یه جایی توی قلبم🎶 تو کی هستی که جمع شد بهت حواس پرتم دو تا الماس تو نگاهت وای ببین کار داده دستم🎶 آروم میکنی حال بد منو میدونی تو تکی آرومه جون من🎶 چشام خیره به چشمای تو میشه عاشقت میشم تو نگات درمون من🎶.... کیان=بابا ابوالفضل این چیه گوش میدی آدم قرض هاش یادش میاد😂 +اِ داداش آهنگ به این قشنگی ابوالفضل=خب بزار خوشش اومده گوشش بده کیان=نمیخواد دیگه رسیدیم کیان ماشین و پارک کرد و من و ابوالفضل پیاده شدیم آیفن رو زدم و در با تیکی باز شد و منم با شتاب رفتم بالا که مامان پروانه و بابا محمد به استقبالم اومدن و برام آرزو موفقیت کردن رفتم بالا و با خاله و شوهر خاله و نازگل و مهدیه سلام علیک کردم بعدش مامان و بابا.... لباسم رو با لباس های که مامان برام اورده بود عوض کردم که کیان رو دیدم با چشم و ابرو داره اشاره مییکنه برم پیشش رفتم نشستم پیشش و به صحبت های مامان اینا گوش دادم... چند دقیقه بعد بابا محمد و اقا حمید(شوهر خاله) و کیان و ابوالفضل و کارن رفتن بیرون +بابا کجا میخوایید برید؟! بابا=داریم.میریم باغ زمین ها رو نشون اقا حمید و اقا محمد بدم، میخوای تو هم بیای؟! کیان به جا من جواب داد=لازم نکرده بابا بعد به سمت من برگشت و گفت=بمون استراحت کن غروب خودم میبرمت بیرون +باشه 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷