[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:22 تاکسی گرفتم و باهم به سمت شرکت حرکت کردیم، سوار آسانسور شدم و رفتیم طبقه
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:23
-خب باید چیکار کنم؟
-آهان سوال خوبیه
منتظر نگاهش کردم که از جاش پاشد و گفت
-امروز که پنجشنبه است و فردا هم جمعه که تعطیل هستین ما شنبه باهم میریم شرکت سره صبح
-خب؟
-تهدیدش میکنیم به همچین چیزی
-که چی بشه؟
-با شما ازدواج کنه
با عصبانیت بلند شدم و گفتم
-من هرگز همچین کاری نمیکنم
با خونسردی کامل برگه هارو از روی زمین برداشت و رو به من گرفت و گفت
-خود دانی توصیه میکنم حداقل مطالعه ای دربارش داشته باشین
برگه هارو از دستش چنگ زدم و از شبنم خداحافظی کردم و با کیمیا اومدیم بیرون، توی راه بودیم که کیمیا رو کرد به منو گفت
-میدونم عصبی هستی اما اگر فضولی نباشه نمیگی داری چیکار میکنی؟
نگاهی به کیمیا کردم و با بغض گفتم
-ما خیلی بی پولیم من برای قرص های مامانم موندم مجبور شدم برم به این پسره کامران رو بزنم و کاری کنم باهام ازدواج کنه که یکم پولدار بشم ولی الان نمیشه هیچ جوره و فقط تنها کاری که میتونم بکنم اینکه سرم و بزارم و بمیرم یا هم بزارم برادرم بره توی زندان خداروشکر حداقل طلبکارامون وظعمون و میدونن زیاد گیر نمیدن ولی اجاره خونمون و چند وقته ندادیم
کمی مکث کردم که دیگه اشکم در اومد و گفتم
-دیگه نمیتونم کیمیا نمیتونم
محکم بغلم کرد و گفت
-الهی بگردم آخه مگه من مردم تو اینجوری اشک میریزی؟
از بغلش اومدم بیرون و گفتم
-خدانکنه
-چرا همین کاری که مرتضی گفت و نمیکنی؟
-نمیشه کیمیا من نمیتونم زندگی یک نفر و خراب کنم
با رسیدن به ایستگاه جلوی خونمون خداحافظی از کیمیا کردم و به سمت خونه رفتم و با کلید درو باز کردم و رفتم داخل، همون اول برگه هارو ریختم داخل سطل و رفتم توی خونه و اول از همه رفتم اتاق مامان با دیدن اینکه خوابه آروم در اتاقش و بستم و رفتم داخل اتاقم و لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
من اینکارو نمیتونستم بکنم چجوری وجدانم اجازه میداد، ساحل صبوری تا الان تحمل داشته از این به بعدشم داره، دو برابر کار میکنم ...
جانانم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:23 -خب باید چیکار کنم؟ -آهان سوال خوبیه منتظر نگاهش کردم که از جاش پاشد و گ
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:24
اما هیچ جوره نمیرم توی کاری که عواقب بدی داره.
با صدای داد و بیدادی از خواب میپرم و شال و مانتویی تنم میکنم و میرم بیرون با دیدن اینکه صاحاب خونه داره همه چیز و میریزه بهم عصبانی میرم سمتش و میگم
-چیکار میکنی آقا؟
نگاهش و بهم میدوزه و میگه
-بسه دیگه این مسخره بازی ها خستم کردین
با آرامش میگم
-آقای اسلامی شما اجازه بدید من چند وقت دیگه پولتونو میدم الان چیزی ندارم
-بسه دیگه منم به خدا پول ندارم باید زن و بچم و یک جوری سیر کنم دیگه؟
-یک مهلت دیگه بدین خواهش میکنم
کلافه رو میکنه بهم و میگه
-مهلت میخواین؟ تا فردا اگه خودتون جمع کردین رفتین که هیچ و الا خودم میام وسایلتون و میریزم بیرون
تا خواستم حرفی بزنم نزاشت و رفت، کلافه گوشه ی دیوار حیاط میشینم و به بدبختی هام فکر میکنم، من چجوری میتونستم تا فردا پولشو بدم مگر اینکه برم از اون کامران خواهش کنم پولمو زودتر بده.
لباسام و تنم میکنم و میرم به سمت شرکت و آروم میرم داخل و یک راست میرم سمت اتاق کامران، درو میزنم که میگه
-بیا تو
آروم در و باز میکنم و میرم داخل اتاق، آروم سرشو بلند میکنه تا منو میبینه میگه
-بله؟
کمی قدم بر میدارم سمت میزش و میگم
-اوممم راستش میخواستم اگر میشه پولمو زودتر بدید
-نمیشه
-آخه نیاز دارم واقعا
-نمیشه خانوم دیگه تکرار نمیکنم
عصبی رو بهش میکنم و میگم
-تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ هان؟ یکم درک کن تورو خدا من پول ندارم صاحاب خونمون تا فردا حداقل نصف پولشو میخواد، خواهش میکنم بدید پولو
نگاهی به من میکنه و سره تاسفی تکون میده و صفحه چکش و بر میداره میخواد بنویسه که سریع میگم
-اگر میشه پول نقد بدین
کلافه پوفی میکنه و دسته ای از پولشو در میاره و مقداری شو جدا میکنه و میگه
-یک میلیون فعلا بهت میدم
پولو ازش میگیرم و میگم
-ممنونم واقعا
عصبی سری تکون میده و میگه
-بیرون
-خداحافظ
میرم بیرون و سریع به سمت خونه حرکت میکنم...
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:24 اما هیچ جوره نمیرم توی کاری که عواقب بدی داره. با صدای داد و بیدادی از خ
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:25
سریع میرم سمت خونه ی آقای اسلامی درشو میزنم که بعد از چند دقیقه ای میاد و با دیدنم میگه
-بله؟
-سلام من نصف پولتونو جور کردم
پولو میگیرم سمتش که میگه
-من نصف پولو نمیخوام همشو میخوام اصلا شما فکر کن من میخوام به یکی دیگه اجاره بدم
-اما ما کجا بریم پس؟
-من نمیدونم ساحل خانوم جمع کنین برین دو هفته فرصت دارین
با بستن در دیگه حرفی نمیزنم، انقدر حالم بد بود که دوست داشتم همین وسط کوچه جیغ بکشم بگم خدایا چرا من؟
چه راهی داشتم خدایا من باید چیکار میکردم، تنها چیزی که به مغزم میرسید همون پیشنهاد مرتضی بود غیر از اون هیچ راهی نداشتم، شماره ی مرتضی رو میگیرم که بعد از چند تا بوق جواب میده
-بله؟
-سلام
-سلام ساحل خانوم خوبید؟
-ممنون آقا مرتضی میشه یک جا قرار بزاریم نقشتون و به من بگید درباره ی کامران
-آره حتما میخواین بیاین خونه ی من
-نه دوست ندارم شبنم و کیمیا بفهمن اگه میشه مخفی بمونه
-نه شبنم امروز نمیاد عصر ساعت پنج تشریف بیارید
-ممنون مزاحم میشم
-این چه حرفیه پس فعلا
-خداحافظ
گوشی و قطع میکنم و چند قطره ی اشکم و پاک میکنم و میرم داخل که همزمان سهیل از دستشویی میاد بیرون تا منو میبینه میگه
-خوبی؟ کجا بودی؟
-خوبم، رفته بودم یک سرپا شرکت
-اوکی منم میرم بیرون
همینجوری که میرم داخل خونه میگم
-اینکه کاره همیشته
منتظر جوابش نمیشم و میرم داخل خونه و غذایی درست میکنم و برای مامان میبرم تا بخوره و بعدشم دور و بر خونه رو تمیز میکنم...
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
•||📸🌨
🔥⇢ #تلنگرانه
بهقولرفیقمون،،🚶♂
آدمبایدبرایخودشارزشقائلباشه...🙂💙
هرچیزیرونبینه؛👀
هرچیزیروبهزبـوننیاره،👅
هرچیزیروگوشنده ...👂
مذهبیوغیرمذهبینداره!!🌱
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ادامه رمان قسمت #Part 56 مبینا بی معرفت یادی نمیکنه ، حتما امتحانم تموم شد باید باهاش حرف بزنم کلا
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part57
عاشقی زودگذر
امروز جمعه بود و قراره اخرین آزمونم که امتحان قران هست بدم و مامانم اینا بیان سراغم و بریم خونه مامان پروانه خیلی خوشحال بودم
سریع لباس مدرسه پوشیدم و با بابا رفتیم مدرسه...
بابا منو رسوند اومدم پیاده بشم که بابا گفت=کیانا جانم بابا اخرین آزمونت رو با دقت بدی باشه خوشگلم
+چشم بابا جونم🌸
.
.
تمام سوال ها رو نوشتم و چک گردم و برگه رو دادم و رفتم پیش مدیر
+سلام خانم خوبید
مدیر=سلام دخترم خسته نباشی، معلم ها که برگه هات رو تصحیح کردن خیلی راضی بودن
+مرسیییی خانم ، راستش برا این مزاحم شدم که ببینم کی برا نهم ثبت نام کنم و کی کار نامه هشتم رو بهم میدید؟!
مدیر=اخر شهریور عزیزم
+خیلی ممنون خانم با اجازه تون من مرخص بشم
مدیر=بفرمایید دختر خشگلم
رفتم بیرون که ماشین سیاه خوشگل بابام که راننده اش کیان بود و بغل دستش یکی بود اومد جلوم وایساد و رفتم داخل ماشین و که دیدم ابوالفضل هم باهاش اومده
+سلام داداش، سلام پسر خاله چه طوری
ابوالفضل=مرسی دختر خاله تموم شد امتحان ها
+اره مدیر که میگه خیلی راضی بودیم
کیان=باهوش خودمی دیگه فندق
+وا فندق چی بود😂
+راستی داداش کیان بابا اینا کجا هستن ابوالفضل کی اومده خونمون
کیان=بابا اینا رو بردم خونه مامان پروانه ، ابوالفضل هم باهام اومد
+اهان، داداش من بستی میخوام
کیان=چشم اجی کوچیکه امروز دربست در خدمتم
+فدات شم
کیان=نشی حیفی 😂
اومدم حرف بزن که ابوالفضل گفت=بابا بسه باز شما دوتا شروع کردید
+😂 پسرخاله
ابوالفضل=بله
+کیان که آهنگ نداره همش مداحیه گوشیت رو آوردی آهنگ بزاری؟!
ابوالفضل=بله
ابوالفضل سیم رابط رو به گوشیش متصل کرد و یه آهنگ گذاشت....
سرم رو گذاشتم رو شیشه و به آهنگ گوش دادم....
آهنگ مورد علاقه ام بود...
چشمات اون حرفات نشسته یه جایی توی قلبم🎶
تو کی هستی که جمع شد بهت حواس پرتم
دو تا الماس تو نگاهت وای ببین کار داده دستم🎶
آروم میکنی حال بد منو میدونی تو تکی آرومه جون من🎶
چشام خیره به چشمای تو میشه عاشقت میشم تو نگات درمون من🎶....
کیان=بابا ابوالفضل این چیه گوش میدی آدم قرض هاش یادش میاد😂
+اِ داداش آهنگ به این قشنگی
ابوالفضل=خب بزار خوشش اومده گوشش بده
کیان=نمیخواد دیگه رسیدیم
کیان ماشین و پارک کرد و من و ابوالفضل پیاده شدیم
آیفن رو زدم و در با تیکی باز شد و منم با شتاب رفتم بالا که مامان پروانه و بابا محمد به استقبالم اومدن و برام آرزو موفقیت کردن
رفتم بالا و با خاله و شوهر خاله و نازگل و مهدیه سلام علیک کردم بعدش مامان و بابا....
لباسم رو با لباس های که مامان برام اورده بود عوض کردم که کیان رو دیدم با چشم و ابرو داره اشاره مییکنه برم پیشش
رفتم نشستم پیشش و به صحبت های مامان اینا گوش دادم...
چند دقیقه بعد بابا محمد و اقا حمید(شوهر خاله) و کیان و ابوالفضل و کارن رفتن بیرون
+بابا کجا میخوایید برید؟!
بابا=داریم.میریم باغ زمین ها رو نشون اقا حمید و اقا محمد بدم، میخوای تو هم بیای؟!
کیان به جا من جواب داد=لازم نکرده بابا
بعد به سمت من برگشت و گفت=بمون استراحت کن غروب خودم میبرمت بیرون
+باشه
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part57 عاشقی زودگذر امروز جمعه بود و قراره اخرین آزمونم که امتحان قران هست بد
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part58
عاشقی زودگذر
بابا اینا رفتن و منم رفتم تو اتاق سر تخت دای امیر خوابیدم
دلم براش تنگ شده بود اصلا ازش خبر نداشتم
دلم برا همه دایی هام تنگ شده بود کاشکی امشب همشون شام بیان اینجا...
تو فکر بودم که نازگل اومد نشست لبه تخت که گفتم=نازگل امشب کیا اینجا هستن؟
نازگل=دایی مهدی و دایی حسین و دایی علی
+اهان از دایی امیر چه خبر
نازگل=سرکاره امشب چون تو اینجایی زود میاد مامان پروانه بیشتر برا درسا تو مهمونی گرفته
+دستشون درد نکنه
نازگل= کیانا من میرم الان معلومه خسته ای هرموقعه بیدار شدی باهام حرف میزنیم
+باشه ، درمورد چی؟!
نازگل=هیچی فعلا بخواب
(دایی مهدی رو میشناسید ، دایی حسین یه پسر داره که سال دیگه میره کلاس اول اسمش هم اَوین و اسم زندایی هم پونه بود،دایی علی هم دوتا دختر دوقلو داشت که هردو ۱۷ سالشون بود و باهاشون راحت بودم اسمشون هم فرزانه و فرشته بود و اسم زندایی هم فیروزه بود ، دایی امیر هم که مجرد بود و همه آرزو میکردیم که به دختر خوب و با نجیب پیدا بشه)
ساعت پنج ۼروب بود که بیدار شدم شالم رو درست کردم و رفتم بیرون که بابا اینا رسیده بودن، دایی امیر هم اومده بود تا منو دید دستاش رو باز کرد و منم پریدم تو بغلش
دایی امیر=سلام خوشگل دایی چه طورییی ماشالله چه بزرگ شدی مثل بچه گیات هم سر زیاد بود دوست داشتی زود بزرگ بشی
با خنده گفتم+منم خوبم، اِ دایی یعنی چی کیان هم بهم میگه
کارن گفت= خب واقعا عجولی خواهر بزرگه صبر میکردی آروم آروم میرفتی نهم😂
+الان داری حسودی میکنی دیگه کاملا پیداس
همه زدن زیر خنده و کیان روبه من گفت=اگه بلبل زبونی هات تموم شد حاضر شو بریم بیرون
کارن گفت= منم میام
که کیان گفت=نه خیرم میخوام با خواهرم تنها باشم
لباس هایی که پوشیده بودم میشد باهاشون بری بیرون
یه شلوار مشکی با سارفون لی و شال سفید
شالم رو مدل دادم و چادر حسنا م رو که باهاش مدرسه بودم رو پوشیدم و رفتم تو حال و گفتم=داداچ کیان بدو بریم من حاضرم یالا بدوووو
کیان=چشممم آجی کوچیکه ، چرا انقدر شیرینیییی توو
دایی امیر گفت= اخه به چه حساب به این میگی شیرین ترش تر از این مگه هست؟!
+ای بابا الان تلخ و تند هم میشم😂 بریم کیان
کیان کلید ماشین رو از بابا گرفت و رفت بیرون منم رفتم دنبالش اومدم خدافظی کنم که ابوالفضل داشت با یه نگاه غمیگن نگاه میکرد ، کلا معلوم بود از یه چی ناراحته اومدم ازش میپرسم...
پوفی کشیدم و رفتم بیرون که کیان داشت موهاش رو شونه میکرد ....
+نمیخواد به خودت برسی همین طوری قشنگ هستی😁
کیان=میدونم نیازی نیست شما بگی قشنگ هستم😁
+چند ساعت تو آب نمک خوابیدی بانمک
کیان=نمیدونم ساعتش از دستم دَر رفته
+خب میگرفتی دَر نره😂
کیان=بسه شکر پاش
+من شکر پاش تو هم شکرش😂
کیان فقط میخندید ، چاله لپ هاش خیلی باحال میشد موقعه خندیدن....
وسطا راه بودیم که به کیان گفتم=داداشی سقف ماشین رو میبندی سردم شد یه لحظه
کیان=به رویی چشم، کیانا سفت بشین تا بریم یه بستی مهمونت کنم
با هیجان گفنم=ایولللل من بستی اناری میخوام ها
کیان=ترشه
+من ترش دوست دارم
کیان=باشه بابا بریم
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷