eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا نکنه عزیزم دیگه اصل کار اینه جاهای حساس رمان رو نزاری😂😂😂 دعا کنید امروز وقت کنم بنویسم براتون🌼
↻😎💛••|| جَنْگـیدَن‌ْبَهـٰانہ‌اَست، مٰاآمـَده‌ایم‌سـٰاخْتِہ‌شَـویم..シ!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📔⃟🤞🏻¦⇢ . •
بهت میگه من کنارتم؛ . .🌿!
23.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 👏 🌈✨✨ ✨✨🌈 🎥 مولودی سیدرضا نریمانی ❤️ ❤️ 👏👏 👏👏👏🦋🦋🌺🦋🦋👏👏👏 🍃🌹✨🌸👏👏👏🌸✨🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتـون مبارک جوونهای گروه😍 دعای پدر، در حق تون مستجاب! 🤲🏻 الهی آمین بحق جد بزرگوارشون😍
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
چالش رمان بازمانده♥️ چون داریم به ولادت صاحب الزمان و هفته مدافعان‌ و شهیدان گمنام‌ کشور نزدیک میشویم‌، میتونید‌ شخصیت محمد و اتفاق هایی که براش میافته‌ را پیش بینی کنید و توی ولادت هدیه بگیرید گاندو را یادتونه؟؟یه آقا محمد داشت؟؟ ما هم یه محمد داریم اتفاق هایی که پیش روش هست را پیش بینی کنید♥️ مهلت تا ولادت آقا صاحب الزمان پاسخ ها به آیدی زیر↙️ @Zahra_motazery
میگما خدایی چقدر زشته که ما از نگاهِ مامان یا مثلا معلم دینی مون خجالت میکشیم😓 ولی از امام زمان که میدونیم کاملا از محتویات گوشیمون خبر داره خجالت نمیکشیم🚶🏻‍♂ متاسفانه بعضی وقتا خیلی بی حیا تشریف داریم و امام زمان رو در حدِ یه بچه هم نمیدونیم که ازش خجالت بکشیم😐 خیلی زشته خدایی🤦🏻‍♂ اگه غیرِ اینِ همین الان گوشیتو از چیزایی که امام زمان رو داره ناراحت میکنه خالی کن📵 ببین...🤨 اینکار یعنی جهاد بانفس و با انجامش دیگه هیچ فرقی با کسی که تو جبهه ی جنگ میجنگه نداری و از نظره مقام دقیقا برابری😍☺️ مگه نمیخوای مقام شهدارو داشته باشی؟ پس بسم الله... جهاد رو شروع کن✌️ 🌸@ebrahimdelhaa🌸
به وقت رمان🌼👇🏻 جانانم تویی👇🏻🌺
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:30 -ببین آقای محترم فکر نکن هرچی از اون دهنت در میاد وایمیستم بر و بر نگاهت
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:31 با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه -یعنی چی مادر؟ -خب میخوام برم در و باز کنم دیگه -زشته تو برو آشپز خونه هر وقت گفتم بیا بعد هم رو میکنه به سهیل و میگه -برو در و باز کن با قدم های لرزون به سمت آشپزخانه میرم. با صدای کامران که داره احوال پرسی میکنه نگاهم و آروم به بیرون میدوزم، با صدای مامان به خودم میام و چایی رو برمیدارم و با قدم های لرزون به سمت پذیرایی میرم. اول به سمت مامان میرم و چای و تعارف میکنم و بعد سهیل و بعد هم کامران، بعد از اینکه چای و دادم آروم کنار مامان میشینم که مامان شروع میکنه -خب آقا کامران بگید ببینم خواهر و برادری ندارید؟ نگاهی به کامران میکنم که الان کارد میزدی خونش در نمیومد، با صدای آهسته ای میگه -یک برادر دارم که الان نیست رفته سفر چه عجیب که نگفت خواهرم داره، مامان به من نگاهی کرد و گفت -ساحل جان آقا کامران و به اتاق راهنمایی کن از جام پا میشم و روبه کامران میکنم و با صدای لرزونی میگم -بفرمائید کلافه از جاش پامیشه و با من به سمت اتاق میاد، آروم در اتاق و باز میکنم و میرم داخل روی زمین میشینم و اونم جلوم، به من نگاهی میکنه و میگه -ما که حرفامون و زدیم فکر نکنم چیزی باشه برای گفتن -اما من ازت یک خواهشی دارم حرفی نزد که گفتم -خواهش میکنم درباره ی اینکه من یکبار ازدواج کردم به مامانم و داداشم چیزی نگو پوزخندی میزنه و میگه -پس ازدواج کردی و به مامانت نگفتی، چقدر از اینجور آدمای مزخرف بدم میاد، راستی به اون رفیقتم بگو فردا بیاد شرکت کارش دارم حرفی نزدم که از جاش پاشد و رفتیم بیرون، مامان با تعجب به ما نگاه کرد و گفت -حرفاتونو زدین؟ کامران زودتر از من گفت -بله سهیل عصبی گفت -اینجور که معلومه مثل اینکه اینا قبلا حرفاشونو زدن نمیدونستم چی بگم که یهو کامران گفت -قراره عقد برای سه روز دیگه مامان: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ من باید برای یکدونه دخترم فکر کنم... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:31 با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه -یعنی چی مادر
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:32 انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سریع خودم رو به مامان گفتم -آره همینطوره کامران همونجور ایستاده گفت -من میرم دیگه با اجازتون با رفتن کامران سهیل میاد سمتم و عصبی داد میزنه -این کیه هان؟ این پسره اصلا به ما نمیخوره با صدایی که سعی در کنترل دارم میگم -به تو چه مگه تو میخوای ازدواج کنی؟ -آخه توی نفهم چی از این چیزا میفهمی؟ مامان میاد سمتم و با آرامش میگه -یعنی چی؟این کی بود ساحل؟ -مامان شما فکر کن من عاشق شدم با خوردن دست سهیل روی صورتم همزمان اشکمم سرازیر میشه که سهیل فریاد میزنه و میگه -تو غلط میکنی بخوای همچین کارایی بکنی با نفرت تمام نگاهش میکنم و بعدش میرم توی اتاقم و درو میبندم و میشینم زار زار گریه میکنم. با صدای گوشیم از خوابی که نفهمیدم کی خوابم برد بیدار میشم و نگاهی بهش میکنم مرتضی بود، گوشی و بر میدارم و میگم -الو؟ -سلام ساحل خوبی؟ -سلام اهوم خوبم -چیشد این پسره اومد؟ -آره اومد گفت توهم فردا بری شرکتش -تو خوبی چرا صدات گرفته؟ -چیزیم نیست، فقط من راستش نمیدونم دارم چیکار میکنم -منم نمیدونم مامانت چی گفتن؟ -هه مامانم؟ میخواستی چی بگه؟ بگه بیاین دخترم و ببرین -نگران نباش خودم باهاشون صحبت میکنم الانم برو استراحت کن -باشه خداحافظ -شبت بخیر با قطع کردن گوشی نگاهی به ساعت میکنم، ساعت هنوز ده بود و من از شدت گریه خوابم گرفته بود. خیلی دختر سختی بودم و هیچوقت فکر نمیکردم تو همچین موقعیت متنفر انگیزی باشم، کاش سهیل میفهمیدی چرا دارم اینکارو میکنم، کاش یکم درک داشتین جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s