↻😎💛••||
جَنْگـیدَنْبَهـٰانہاَست،
مٰاآمـَدهایمسـٰاخْتِہشَـویم..シ!
📔⃟🤞🏻¦⇢ #چریڪی
.
•
23.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 #تولد 👏 #تولد
🌈✨✨ #تولدت_مبارک #ای_تولد_دوباره_ی_پیمبر✨✨🌈
🎥 مولودی سیدرضا نریمانی
❤️#تولد_حضرت_علی_اکبرعلیه_السلام
❤️ #تولد #تولدت_مبارک👏👏
👏👏👏🦋🦋🌺🦋🦋👏👏👏
🍃🌹✨🌸👏👏👏🌸✨🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتـون مبارک جوونهای گروه😍 دعای پدر، در حق تون مستجاب! 🤲🏻
الهی آمین بحق جد بزرگوارشون😍
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
چالش رمان بازمانده♥️
چون داریم به ولادت صاحب الزمان و هفته مدافعان و شهیدان گمنام کشور نزدیک میشویم، میتونید شخصیت محمد و اتفاق هایی که براش میافته را پیش بینی کنید و توی ولادت هدیه بگیرید
گاندو را یادتونه؟؟یه آقا محمد داشت؟؟
ما هم یه محمد داریم
اتفاق هایی که پیش روش هست را پیش بینی کنید♥️
مهلت تا ولادت آقا صاحب الزمان
پاسخ ها به آیدی زیر↙️
@Zahra_motazery
میگما
خدایی چقدر زشته که ما از نگاهِ مامان یا مثلا معلم دینی مون خجالت میکشیم😓
ولی از امام زمان که میدونیم کاملا از محتویات گوشیمون خبر داره خجالت نمیکشیم🚶🏻♂
متاسفانه بعضی وقتا خیلی بی حیا تشریف داریم و امام زمان رو در حدِ یه بچه هم نمیدونیم که ازش خجالت بکشیم😐
خیلی زشته خدایی🤦🏻♂
اگه غیرِ اینِ همین الان گوشیتو از چیزایی که امام زمان رو داره ناراحت میکنه خالی کن📵
ببین...🤨
اینکار یعنی جهاد بانفس و با انجامش دیگه هیچ فرقی با کسی که تو جبهه ی جنگ میجنگه نداری
و از نظره مقام دقیقا برابری😍☺️
مگه نمیخوای مقام شهدارو داشته باشی؟
پس بسم الله...
جهاد رو شروع کن✌️
#دوستداشتنتوبهاقاثابتڪن
🌸@ebrahimdelhaa🌸
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:30 -ببین آقای محترم فکر نکن هرچی از اون دهنت در میاد وایمیستم بر و بر نگاهت
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:31
با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه
-یعنی چی مادر؟
-خب میخوام برم در و باز کنم دیگه
-زشته تو برو آشپز خونه هر وقت گفتم بیا
بعد هم رو میکنه به سهیل و میگه
-برو در و باز کن
با قدم های لرزون به سمت آشپزخانه میرم.
با صدای کامران که داره احوال پرسی میکنه نگاهم و آروم به بیرون میدوزم، با صدای مامان به خودم میام و چایی رو برمیدارم و با قدم های لرزون به سمت پذیرایی میرم.
اول به سمت مامان میرم و چای و تعارف میکنم و بعد سهیل و بعد هم کامران، بعد از اینکه چای و دادم آروم کنار مامان میشینم که مامان شروع میکنه
-خب آقا کامران بگید ببینم خواهر و برادری ندارید؟
نگاهی به کامران میکنم که الان کارد میزدی خونش در نمیومد، با صدای آهسته ای میگه
-یک برادر دارم که الان نیست رفته سفر
چه عجیب که نگفت خواهرم داره، مامان به من نگاهی کرد و گفت
-ساحل جان آقا کامران و به اتاق راهنمایی کن
از جام پا میشم و روبه کامران میکنم و با صدای لرزونی میگم
-بفرمائید
کلافه از جاش پامیشه و با من به سمت اتاق میاد، آروم در اتاق و باز میکنم و میرم داخل روی زمین میشینم و اونم جلوم، به من نگاهی میکنه و میگه
-ما که حرفامون و زدیم فکر نکنم چیزی باشه برای گفتن
-اما من ازت یک خواهشی دارم
حرفی نزد که گفتم
-خواهش میکنم درباره ی اینکه من یکبار ازدواج کردم به مامانم و داداشم چیزی نگو
پوزخندی میزنه و میگه
-پس ازدواج کردی و به مامانت نگفتی، چقدر از اینجور آدمای مزخرف بدم میاد، راستی به اون رفیقتم بگو فردا بیاد شرکت کارش دارم
حرفی نزدم که از جاش پاشد و رفتیم بیرون، مامان با تعجب به ما نگاه کرد و گفت
-حرفاتونو زدین؟
کامران زودتر از من گفت
-بله
سهیل عصبی گفت
-اینجور که معلومه مثل اینکه اینا قبلا حرفاشونو زدن
نمیدونستم چی بگم که یهو کامران گفت
-قراره عقد برای سه روز دیگه
مامان: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ من باید برای یکدونه دخترم فکر کنم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:31 با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه -یعنی چی مادر
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:32
انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سریع خودم رو به مامان گفتم
-آره همینطوره
کامران همونجور ایستاده گفت
-من میرم دیگه با اجازتون
با رفتن کامران سهیل میاد سمتم و عصبی داد میزنه
-این کیه هان؟ این پسره اصلا به ما نمیخوره
با صدایی که سعی در کنترل دارم میگم
-به تو چه مگه تو میخوای ازدواج کنی؟
-آخه توی نفهم چی از این چیزا میفهمی؟
مامان میاد سمتم و با آرامش میگه
-یعنی چی؟این کی بود ساحل؟
-مامان شما فکر کن من عاشق شدم
با خوردن دست سهیل روی صورتم همزمان اشکمم سرازیر میشه که سهیل فریاد میزنه و میگه
-تو غلط میکنی بخوای همچین کارایی بکنی با نفرت تمام نگاهش میکنم و بعدش میرم توی اتاقم و درو میبندم و میشینم زار زار گریه میکنم.
با صدای گوشیم از خوابی که نفهمیدم کی خوابم برد بیدار میشم و نگاهی بهش میکنم مرتضی بود، گوشی و بر میدارم و میگم
-الو؟
-سلام ساحل خوبی؟
-سلام اهوم خوبم
-چیشد این پسره اومد؟
-آره اومد گفت توهم فردا بری شرکتش
-تو خوبی چرا صدات گرفته؟
-چیزیم نیست، فقط من راستش نمیدونم دارم چیکار میکنم
-منم نمیدونم مامانت چی گفتن؟
-هه مامانم؟ میخواستی چی بگه؟ بگه بیاین دخترم و ببرین
-نگران نباش خودم باهاشون صحبت میکنم الانم برو استراحت کن
-باشه خداحافظ
-شبت بخیر
با قطع کردن گوشی نگاهی به ساعت میکنم، ساعت هنوز ده بود و من از شدت گریه خوابم گرفته بود.
خیلی دختر سختی بودم و هیچوقت فکر نمیکردم تو همچین موقعیت متنفر انگیزی باشم، کاش سهیل میفهمیدی چرا دارم اینکارو میکنم، کاش یکم درک داشتین
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s