eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
411 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 خیلی موذب بودم اونجا اما مثل اینکه مجبور بودم فعلا اونجا باشم، شانس منم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخل؛ روی مبل نشستم و با صدای بلندی به کیمیا که تو آشپز خونه بود گفتم -بیا نمیخواد چیزی بیاری باید زود برم فقط بیا برام تعریف کن چی گفت با سینی چای اومد و گذاشت جلوم و گفت -ببین ساحل زنگ زد و اول گفت قرار بزاریم و منم گفتم نه اگه میشه تلفنی بگید... با ادا هایی که در میاورد همونطور که چای رو میخوردم خندیدم -خلاصه یکم من من کرد و گفت: اگه میشه بیام خواستگاری -ایول خب؟ -منم گفتم وضعیت زندگیمو و اونم گفت حالا امشب قراره بریم کافی شاپ -خوبه پسر خوبیه من که ازش خیلی خوشم میاد -میخوای تو برش دار خندیدم که گفت -راستی نگفتی امروز کجا بودی!؟ -دیشب خونه بودم یهو کامران اومد خونمون و گفت مامانت گفته اینجایی و منم وظیفه دارم که ازت مراقبت کنم تا وقتی مامانت میاد، بعد من گفتم نمیام و اونم گفت اگر نیای به مامانت همه چیز و میگم -عجیبه ازش -اما منم فکر میکردم بهتر شده ولی نشده -ولش کن عزیزم خودتو ناراحت نکن -اهوم من برم دیگه -میموندی -کار دارم از جام بلند شدم و بوسی روی لپاش کاشتم و گفتم -خداحافظی، امشب خوش بگذره خندید که خداحافظی کردیم و از خونه زدم بیرون، تا رسیدن به خونه ی عمه ی کامران با مامان صحبت میکردم که با دیدن اینکه در خونه باز و آمبولانس جلو دره قلبم داشت وایمیستاد، آروم با قدم های لرزون رفتم داخل و... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 زنگ خونه رو زدم و بعد از چند ثانیه صدای تیکی اومد و در باز شد و رفتم داخ
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۶۷ با دیدن چند تا آدم که دارن جیغ و داد میکنن قلبم داشت می ایستاد، رفتم سمتشون و از هرکدوم می پرسیدم چیشده جوابم و نمیدادن با دیدن تختی که دارن میبرن سریع رفتم سمتش و با دیدن عمه ی کامران روش دیگه کنترلم دست خودم نبود و داشتم میوفتادم، رفتم سمت یکی از اون دکتر های اورژانس و با بغض گفتم -چیشده؟ -شما از بستگانشون هستین؟ -نه ولی آشنا هستن -سکته ی قلبی کردن لطفا اگر از بستگانشون خبر دارین اطلاع بدین بهشون بعد هم سریع رفتن و سوار ماشین شدن و تا خواستم بپرسم کدوم بیمارستان میرن زود رفتن، سعی کردم کنترل خودم و حفظ کنم و شماره ی کامران و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد -الو؟ -سلام کامران -چرا زنگ زدی؟ آب دهنم و قورت دادم و گفتم -عمت حالشون بده صدای لرزونش و قشنگ متوجه میشدم -چیشده؟ -بردنشون بیمارستان -کدوم بیمارستان؟ -نمیدونم ولی... با صدای بوق گوشی و قطع کردم و از خونه اومدم بیرون و سعی کردم از آدمای اونجا آدرس بیمارستان بپرسم، با اومدن کامران رفتم سمتش که گفت -هنوز نفهمیدی کدوم بیمارستانه؟ -بیمارستان شریعتی بردنشون سریع رفت سوار ماشین شد و منم زودی رفتم سوار شدم، انقدر تند میرفت که هر لحظه میترسیدم تصادف کنیم، با رسیدن به بیمارستان سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل، کامران سریع رفت جای پذیرش و گفت -خانوم سودابه سرابی کجا هستن؟ خانومه نگاهی به کامپیوتر جلوش کرد و گفت -از بستگانشون هستید؟ -بله لطفا سریع بگید -متاسفانه فوت شدن تمام نگاهم اون لحظه به کامرانی بود که بی قرار دور خودش میچرخید، با شکسته شدن چیزی نگاهی به دسته کامران کردم که داشت خون میومد و شیشه ی بیمارستان و شکسته بود، رفتم سمتش و با نگرانی گفتم -کامران دستت؟ مچ دستش و گرفته بود و همونجوری به افرادی که دورش میگفتن«چیشده؟» گفت: -خوبم چیزی نیست بردنش و دستش و باند پیچی کردن. .... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۶۷ با دیدن چند تا آدم که دارن جیغ و داد میکنن قلبم داشت می ایستاد، رفتم سمت
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:68 خیلی تشیع جنازه ی خلوتی بود چون زیاد فامیلی نداشتن و بیشتر همسایه ها بودن، مشغول چای ریختن بودم که کارن اومد و خواست چای و ببره که گفت -خانوم صبوری من متوجه نمیشم شما اینجا چیکار میکنید -بعدا بهتون توضیح میدم سر تاییدی نشون داد و رفت بیرون، نمیخواستم زیاد بیرون باشم و واسه همین خودمو توی آشپزخونه مشغول میکردم، با صدای زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم، کیمیا بود و تماس تصویری هم گرفته بود، دکمه ی اتصال و زدم -سلام -وا سلام ساحل کجایی؟چرا صدای روضه میاد؟ با صدای آرومی گفتم -مگه نمیدونی؟ -نه تعزیه ای؟ -ببین بعدا باهات صحبت میکنم الان شرایطش نیست گوشی و سریع قطع کردم و منتظر صحبتی از جانب اون نشدم. بلاخره تا آخر شب مجلس تموم شد و تموم مهمون ها رفتن و منم وسایلم و جمع کردم و از پله ها اومدم پایین که دیدم کامران روی مبل دراز کشیده و همون دستی که آسیب دیده بود هم روی چشماش گذاشته و کارن هم خونه نبود، آروم قدم برداشتم سمت در که با صدای کامران برگشتم سمتش -کجا میری؟ -میرم خونمون دیگه از جاش پاشد و روی مبل نشست و گفت -هتل برات میگیرم چون حالش بد بود نمیخواستم زیاد باهاش دعوا کنم اما منم شرایط خوبی نداشتم -من نمیفهمم وقتی خونه ی خودمون توی تهرانه چرا باید برم هتل -چون کلا نفهمی -با من درست حرف... وسط حرفم پرید و گفت -میتونی بری ولی خودت میدونی و مامانت خدایا چرا منو از دست این نجات نمیدی، کلافه گفتم -هرکار دلت میخواد برو بکن دیگه هیچ چیزی واسم اهمیت نداره در و باز کردم برم که با کاوه رو به رو شدم، خواستم از کنارش بگذرم که گفت -خانوم صبوری شما برای من توضیح ندادین؟ -چیو؟ مهمه اصلا؟ -برای من مهمه خواستم حرفی بزنم که کامران گفت -ولش کن کارن خودم برات توضیح میدم بزار بره کیفم و برداشتم و رفتم از خونه بیرون و هنوز توی حیاط بودم که گوشیم زنگ خورد، ایندفعه مرتضی بود -بله؟ -سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام ممنون خوبم -راستش نگرانتون شدم کجایین؟ -نگران نباشید میگم براتون -باشه هرطور صلاحه خدانگهدار -خداحافظ گوشی و گذاشتم توی جیبم و در حیاط و باز کردم ‌و رفتم بیرون و بازم مجبور بودم تا یک جایی و پیاده برم. با صدای بوق ماشینی نگاهم و بهش دادم که دیدم چند تا پسر داخل ماشین هستن و هی دارن بوق میزنن... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:68 خیلی تشیع جنازه ی خلوتی بود چون زیاد فامیلی نداشتن و بیشتر همسایه ها بود
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:69 دیگه داشتن کلافم میکردن که برگشتم سمتشون و خواستم چیزی بگم که ماشین کامران رد شد و از ماشین پیاده شد و بدون اینکه بخواد چیزی بگه خود پسرا رفتن، اومد سمتم و گفت -ببین خانوم محترم من اصلا نمیخوام ببینمت ولی نگران اون مادرتم که خدایی نکرده این خبر و از من نشنوه و بلایی سرش بیاد -تو اصلا معلوم هست چته؟ ولم کن توروخدا من چیکار کنم؟ -گفتم که یک هتل برات میگیرم قدمی سمتش برداشتم و گفتم -چرا دلیل اینکارتو نمیگی؟ -خوش خیال نباش، اون چیزی که تو ذهن تو داره میگذره نیست، بیا سوار ماشین شو رسما اون ذوقی هم که داشتم و از بین برد، یک چیزی اینجا درست نبود من نباید عاشق این پسر بشم نباید! با صدای بوق ماشین رفتم و صندلی عقب سوار شدم و بهش گفتم -منو برسون خونه ی کیمیا -من تاکسی تلفنیت نیستم -نزدیک همینجاست شاید شب و اونجا موندم کلافه دستی به موهای آشفتش کشید و گفت -آدرس و بگو آدرس و بهش گفتم و راه افتاد، خیلی قیافش گرفته بود و شاید از قبلش مظلوم تر شده بود به خاطر مرگ عمه ی پدرش، چه پا قدمی داشتم من! هم رفتم خونه ی بنده خدا از دنیا رفت. با رسیدن به جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم و آروم تشکری کردم و زنگ خونه ی در کیمیا رو زدم که با صدای تیکی باز شد و رفتم داخل، با رسیدن به دم در سریع پرید بغلم که خندیدم و گفتم -وا چیشده کیمی؟ -نگرانت شدم بابا چرا لباس مشکی تنته؟ -داستانش طولانیه بریم تو خونه برات میگم -باشه بیا رفتم تو خونه و دوش آب گرمی گرفتم و لباسام و عوض کردم و به مامان و سهیل زنگی زدم و وقتی از حال هردو با خبر شدم روی مبل نشستم که کیمیا دو تا لیوان قهوه گذاشت روی میز و گفت -خب بگو داستان و کامل براش تعریف کردم که گفت -خدا بیامرزه شون، حالا تو کجا میری؟ -امشب که کلاس نداری؟ قهوه اش و برداشت از روی میز و گفت -نه -امشب و پیش تو میمونم فردا رو هم احتمالا میرم هتل دیگه سری تکون داد که گفتم -تو چیشد؟ -چی؟ -خودتو به اون راه نزن جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:69 دیگه داشتن کلافم میکردن که برگشتم سمتشون و خواستم چیزی بگم که ماشین کامر
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:70 -کارن و میگی؟ از قهوه ام کمی خوردم و گفتم -اهوم -همه چیز زندگیم و گفتم و اونم همه چیزشو گفت، بعدم گفت باهم ازدواج کنیم... -حتما توهم گفتی باشه؟ -نه بابا من گفتم فعلا باهم دوست بشیم که نمیدونم چرا اما مخالفت شدیدی کرد و بعد هم نمیدونم همین خبر عمه ی باباش و دادن که سریع خداحافظی کرد و رفت تقریبا مطمئن بودم چه دلیلی داشت و خیلی واسه ی کیمیا خوشحال بودم اگر میخواست با این پسره ازدواج کنه. بعد از کمی صحبت کردن از خستگی زیاد روی مبل خوابم برد که با صدای کیمیا از خواب پریدم -ساحل پاشو بابا مگه شرکت نمیری؟ -الان حاضر میشم لباسام و تنم کردم و با کیمیا از خونه زدیم بیرون که با کارن رو به رو شدم، تا مارو دید از ماشین اومد پایین و قدم برداشت سمت ما و گفت -سلام هردو سلامی کردیم که رو کرد به منو گفت -میرین شرکت؟ -بله -من میتونم برسونمتون فقط با کیمیا خانوم یک کار کوچیک داشتم لبخندی زدم و دستی روی شونه کیمیا گذاشتم و رو به کارن گفتم -نه دیگه من خودم میرم میبینمتون از اونجا دور شدم و تصمیم گرفتم پیاده تا شرکت برم، بعد از یک ربعی رسیدم و رفتم داخل و چایی واسه ی خودم ریختم و روی صندلی پشت میز نشستم و مشغول کارام شدم. اونروز خیلی حال خوبی داشتم و خودمم دلیلشو نمیدونستم، با صدای دستگیره در نگاهی به اتاق کامران کردم که اومد بیرون، سلامی بهش کردم که سری تکون داد و رفت بیرون؛ باز شروع کرده بود این کاراشو واقعا داشتم دیوانه میشدم؛ با صدای گوشیم دست از فکر کردن برداشتم و نگاهی بهش کردم که شماره ی زیبا بود، شماره رو وصل کردم و گفتم -الو؟ -سلام مادر خوبی؟ -شمایی مامان جان قربونت برم شما خوبی؟ -خدانکنه مادر منم خوبم -جانم کاری داشتی؟ -زنگ زدم بگم پاشین بیاین قم خندیدم و گفتم -چی میگی مادر من؟ هزار تا کار دارم -دست شوهرتو بگیر بیا هعی مادر مارو باش... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ازآن‌زمان‌کہ‌نگاهم‌بہ‌نگاه‌توگره‌خورد تمام‌آرزویم‌این‌شده‌است کہ‌کاش‌میشددنیارا ازقاب‌چشم‌های‌تو‌دید... همان‌چشم‌هایےکہ‌غیرازخداراندید...(:' ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻
ساعتم را می کِشم هر سال یک ساعت جلو کربلایت می کِشد من را به ساعت ‌ها عقب •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا