[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part94 عاشقی زودگذر صبح ساعت 10/30 بود که هستی اومد بالا سرم و حرف زد=پاشو ع
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part95
عاشقی زودگذر
لباسم رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون که حمید با دیدنم از مبل بلند شد و گفت= بریم
+اره
از اسانسور بیرون رفتیم که هستی طلبکار تکیه داده بود به ماشین
هستی=یه کوچولو دیر تر میومدی
+حرص نخور بچه...پیر میشی
هستی=چون تو میگی باشه...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم....بین راه فقط هستی شلوغ کاری میکرد و منو حمید ریسه میرفتیم انقدر خندیده بودیم...
بالاخره رسیدیم و منو هستی و پیاده کرد و رفت پارکینگ پاساژ و ماشین و پارک کرد و بعد از چند دقیقه اومد....
+فکر نمیکردم هنوز یادت مونده باشه ادرس های اینجا رو
حمید=دست کم گرفتی منو ها ، من بچه اینجام
+افرین هوشت خوبه
حمید=پس چی فکر کردی
+هیچی
از پله برقی پاساژ رفتیم طبقه 4 که مخصوص لباس های مجلسی بود...
اول رفتیم برا هستی لباس خریدیم، یه پیرهن راسته زرد لیمویی گرفت که استین سه ربع داشت و دور کمرش پاپیون بود و از پایین چین داشت و تا سر زانو بود و دور یقه اش مروارید دوزی بود و با دور استین هاش و یه دونه ساپورت مشکی...
+وایی هستی تو این لباس مثل فرشته ها شدی لعنتی
هستی=مرسی زن داداش
به شوخی گفتم=هنوز هیچی معلوم نیست
حمید با ناراحتی نگاهم کرد و سرش و انداخت پایین و هیچی نگفت...
لباس های هستی رو حمید حساب کرد و از مغازه رفت بیرون
حمید جلو تر حرکت میکرد و منو هستی مثل اردک پشت سرش میرفتیم...
هستی اروم گفت=کیانا حمید چش شده
+والا نمیدونم یه هویی بهم ریخت
هستی=کیانا یه چی بگم بهت بدون برا آینده حمید هیچ وقت بی دلیل عصبی یا ناراحت نمیشه و اینم بگم اگه عصبی بشه خیلی بد میشه حالا اگه سر ناموسش عصبی بشه دیگه هیچی کسی جلو دارش نیست
+چه جالب
هستی=عصبی شدن و اینا جالبه برات...
اومد جوابش رو بدم که چشمم یه لباس که پشت ویترین بود رو گرفت که گفتم=اقا حمید یه دقیقه بیا...
حمید=چرا داد میزنی وسط پاساژ
+من داد نزدم فقط کمی لحن صدام بلند شد...
حمید اومد حرف بزنه که هستی گفت= بسه دیگه اومدیم بیرون ، کیانا کدوم لباس رو میگی
یه نمیکت روبه رو لباس فروشی بود رفتم اونجا نشستم و به لباس فروشی زل زدم..
هستی اومد جلوم و گفت=چت شد یه هویی ، من که بهت میگم وقتی....
حمید اومد جلو و پرید وسط حرف هستی و گفت=وقتی و چی؟؟ بگوووو
هستی=داداش چی شده خب وایس، سریع اب روغن قاطی نکن
حمید=چی میگی واسه خودت، وقتی به زور قبولت کنن همین میشه دیگه ، دیگه چرا از لج مهدی بهم جواب مثبت میدی....
بعد نگاهم کرد و تقریبا داد زد=چرااااااا
هستی=داداش اروم باش ، چه ربطی به اقا مهدی داره کی به زور قبولت کرده ، کی از لج مهدی بهت جواب مثبت میده؟
حمید اشاره کرد به منو گفت= ایشون ، معلومه از لج مهدی هم که شده بهم جواب مثبت داره....اگه از لج نبود که همش نمیگفت هیچی معلوم نیست ، هیچی معلوم نیست
دیگه داشت اعصابم خورد میشد خیلی داشت بهم زور میومد خیلییی داشت زیاده روی میکردخیلیییی.... کاشکی بفهمه وکیلی دیگه اندازه یه سر سورنی برام ارزش نداره، کاشکی زود قضاوت نمیکرد.... وایییی خدااااا چرا چه گناهیی کردم به درگاهت اخهههه....
با عصبانیت خیلی زیاد که به زور داشتم کنترل میکردم رفتم جلو و با مشت زدم به سینه اش و که چند قدمی رفت عقب و گفتم=کاشکی متوجه حرف هایی که جنبه شوخی دارن میشدی...
ازشون دور شدم و از پله های اضطراری رفتم پایین
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part95 عاشقی زودگذر لباسم رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون که حمید با دیدنم از م
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part96
عاشقی زود گذر
رسیدیم طبقه هم کف اومدم از در خروجی بیرون برم که یکی از مچ دستم گرفت و کشید که برگشتم سمت خود طرف که دیدم حمید...
+ول کن دستم رو
همیت نداد و دستم و کشید و دنبالش کشیده شدم...
اخلاقامون دوتایی جوری بود که وقتی عصبی میشدیم کسی جلو دارمون نمیشد...
رفتیم کافه پاساژ و یه صندلی رو برام عقب کشید و گفت=بشین یه دقیقه
اومدم برم که باز دستم رو گرفت و گفت=تروخدا ، جان حمید یه دقیقه بشین هستی تا حدودی بهم گفت به خدا شرمنده ات شدم...
به اجبار نشستم و اونم روبه روم نشست و گفت= خب برام سخته وقتی به هزار سختی به دستت آوردم... بعد بگی که هنوز هیچی معلوم نیست، خب این یعنی چی؟؟ یعنی من مهم نیستم برات، وقتی این حرف رو میگی قلبم آتیش میگیره خب فکر میکنم هنوز اون مه...
نذاشتم ادامه حرفش رو بگم و گفتم=مگه نمیگی به سختی به دستم آوردی پس چرا بالا با احساسم بازی کردی،چرا بهم تهمت زدی، چراااا ؟ اینو بفهم که اقای وکیلی دیگه برام ارزش نداره و مهم نیست و فراموشش کردم، اگه برات مهمم چرا دلم رو شکستی چرا هرچی خواستی بهم گفتی؟؟
بغضم ترکید و اشکام شروع به ریختن کردن...
حمید=میدونم اشتباه کردم، تروخدا گریه نکن ، غلط کردم من خوبه اصلا
+من اون حرف رو به شوخی گفتم...اگه قبولت نمیکردم این انگشتر دستم نبود اگه قبولت نمیکردم الان پیشت نبودم اگه نمیخواستمت که الان نمیومدم لباس بخرم.... متوجه میشییییییی؟؟؟
حمید=تروخدا غلط کردم ، هرکاری بگی میکنم فقط گریه نکن با هر قطره اشکت درونم میسوزه، جان هرکی دوست داری...
به زور گریه ام رو نگه داشتم که دستمال از روی میز برداشت و اومد جلو که اشکام رو پاک کنه که نذاشتم دستمال رو ازش گرفتم....
حمید=گریه نکن خب، چون خیلی زشت میشی یه هویی دیدی نگرفتمت😂
+اقای با نمک دیشب چند ساعت تو آب نمک خوابیدی؟
حمید=خدمت عرض کنم که دیشب نخوابیدم ولییی اهواز که بودیم من کلا شبا تو آب نمک میخوابم برا همین مزه ام زیاده
+نمکدون
حمید=میدونم...
تلفتش زنگ خورد و جواب داد=الو سلام ، هستی تو همونجا وایس الان میایم
تلفنش قطع شد و روبه من گفت=پاشو بریم بالا هستی منتظره....
دستم رو گرفت و بلند شدم و باهم رفتیم طبقه بالا ، بین راه نگاه به نیمرخش کردم که تو فکر بود...
+میشه ازت یه چی بخوام؟
حمید=جوونممم
+میشه دیگه اسم اون رو نیاری دوست ندارم، دیگه ام فکر خودت رو درگیر نکن هرچی اینجا اتفاق افتاد رو فراموش کن باشه
حمید=میدونی چه قدر مهربونی؟؟ همین مهربونیات بود که دل منو برد
+خب بسه دیگه فیلم هندی ایش نکن
حمید=چرا ضد حال میزنی
+من کجا ضد حال زدم
حمید=داشتم میرفتم تو حس و حال و کلمه بعدی رو اماده کنم که خرابش کردی
+اقای جنتلمن وقت زیاده...
رسیدیم که هستی با شتاب اومد سمتمون و گفت=رفتین واسه خودتون عشق و حال منه بدبخت رو اینجا ول کردید
+حسود شدی هاااااا
هستی=عمت حسوده
+بزار امشب بهشون میگم گفتی حسود
هستی=مگه عمه هات هستن
حمید به جا من جواب داد و گفت=بله هم دایی ها و عمه ها و عمو ها و خاله ها مادر بزرگ ها و بابا بزرگ های منو کیانا هستن ...
وای خاک عالم به سرم اگه قضیه ابوالفضل رو بدونه چی؟؟ یعنی امشب خاله میاد؟
خدایا خودت بخیر کن
وارد همون مغازه شدیم که همون لباسه که چشمم رو گرفته بود رو نشون حمید دادم که تاییدش کرد و رفتم پوشیدمش...
یه شومیز گلبهی بود که استینش تا مچ دستم بود و استین هاش پف داشت و رو آستین هاش پَر بود و روی شومیز کلا مروارید سفید کار شده بود....
با یه شلوار کتان سفید دَم پا....
پوشیدم که خودم خیلی خوشم اومد..هستی رو صدا زدم که اونم خیلی ذوق کرد...
فعلا نمیخواستم حمید ببینه...
لباس هارو حساب کردیم...
یه کفش سفید پاشنه بلند خریدم...میخواستم شال حریر سفید بگیرم که حمید نذاشت میگفت موهات معلوم میشه، برا همین یه سال ساتن خریدم...
ناهار رو رفتیم رستوران خوردیم و وقتی ناهار رو خوردیم حرکت کردیم سمت خونه...
توراه حمید کلی دلقک بازی کرد که منو هستی از زور خنده نفسمون بند رفت....
رسیدیم و رفتیم بالا....
مامان اینا درگیر کار بودن و متوجه اومدن ما نشدن مامان زهرا و مامان رو ترسوندم که بیچاره ها نزدیک بود براشون اب قند درست کنم...
مامان=بزرگ شدی مثلا
+وا مامان خب بزرگ شده باشم ، نمیشه که دست از شیطونی کردن بردارم
مامان روبه حمید گفت=از این به بعد خدا به دادت برسه
حمید=واسه چی مادر جون؟؟
مامانم=امکان داره فلفل قرمز رو خالی کنه تو غذات
یا ماهی قرمز عید رو بندازه تو لیوان دوغ
یا خواب باشی بعد بیاد یه پارچ اب یخ خالی کنه روت....
یا اب قند درست کنه خالی کنه رو موهات...
ما مثلا دستش رو خیس کنه یه پَس گردنی بهت بزنه که تا چند روز قرمز میشه و بعدش کبود ولی خوب میشه نگران نباش...
خلاصه اینا همه یا بیشتر ازش بر میاد و راهکاری که میدم بهت اینه که تحمل کنی
هستی=داداش از الان بهت تسلیت میگم ایشالا تا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part96 عاشقی زود گذر رسیدیم طبقه هم کف اومدم از در خروجی بیرون برم که یکی از
ادامه..
الان عمر خوبی رو گذرونده باشی😜
حمیدنمایشی پس گرنش رو خاروند و گفت=مامان جون من الان هرچی فکرش رو میکنم میبینم فعلا نمیتونم زن بگیرم یعنی شرایط ندارم
مامان=شرمنده ات پسرم کالا گرفته شد پس گرفته نمیشود
+خیلی ممنون کالا هم شدم
حمید یه نگاه بهم کرد و گفت=خدا وکیلی این کارا ازت بر میاد؟
مامان به جا من جواب داد=پس چی تازه بعضی از شاهکاراش رو نگفتم
حمید=اصلا بهت نمیاد کیانا انقدر شَر باشی، فردا و پس فردا پا نشی بری با توپ بزنی شیشه همسایه رو بیاری پایین؟
مامان زهرا=بسه دیگه انقدر دخترم رو اذیت نکنید...
برید لباس هاتون رو عوض کنید، استراحت کنید ساعت 8 مهمون ها میان...
لباسم رو عوض کردم و رفتم تو حال و روبه مامان گفتم=مامان خاله اینا میان
مامان=اره
+مامان ابوالفضل رو جه کار میخوای کنی؟
مامان=هیچی،نمیخواد نگران بشی برو..
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16489163809167
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ادامه.. الان عمر خوبی رو گذرونده باشی😜 حمیدنمایشی پس گرنش رو خاروند و گفت=مامان جون من الان هرچی ف
😂😂😂😂😂
خدایی خودم از حال رفتم انقدر خندیدم😂
بیچاره حمید از این به بعد از دست کیانا چی میکشه😆
#شما😍👇🏻
سلام نازنین جون من تازه عضو کانالتون شدم روی لینک قسما اول رمان بازمانده میزنم نمیاد اگه میشه درست کنید متشکرم
#جواب🌸👇🏻
سلام عزیزم
خیلی خوش اومدی
بیا پی وی برات بفرسم👇🏻
@Admin_gomnam313
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- این انقلاب باید زندھ بماند'
آماده ایم برای هر اتفاقی . . .
از "شھادت" استقبال میکنیم.🌿
'🌿🌹'
از طرف خدا خریدنی هست چشم هایی ڪہ بھ جاے نگاھ بھ نامحرم . . .
زمین را دیده است:)))
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#دࢪمحضࢪشہدا🥀