[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part145 رفتیم بیمارستان تا دکتر وضعیتم رو دید سریع دستور شیمی درمانی رو داد...
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part146
حالم که بهتر شد مامان اینا برگشتن تهران و کیان و رقیه میخواستن بمونن پیشم که تنها نباشم ولی از طرف حوزه به کیان زنگ زدن کیان هم مجبور شد بره...
مامان زهرا و هستی و بابا حسین میومدن پیشم ولی هرچی اصرار میکردن من برم پیششون ولی قبول نمیکردم....
چون دوست نداشتم بدون حمید جایی برم....بعد دوست داشتم تنها باشم....
.
.
.
داشتم از بیمارستان برمیگشتم....حوصله خونه رفتن رو نداشتم برا همین راهم روکج کردم و رفتم سمت معراج...اخرین بار با حمید رفته بودم...
از ماشین پیاده شدم و چادرم رو مرتب کردم....
هنوز برا چادر پوشیدن تصمیم نگرفته بودم..بعضی اوقات میپوشیدم و بعضی اوقات هم مثل قبل میگشتم....
ولی فرق پوشیدن و نپوشیدن روحس کرده بودم...فرق نگاه ها رو حس کرده بودم....
توی دانشگاه و بیمارستان لباس های پوشیده تر میپوشیدم....
دلم برا نرگس تنگ شده بودم...زیادی گند کاری میکرد😅 زیادی حرف میزد...زیادی شیطونی میکرد ولی بازم رفیق خوبی بود....
یه روز که حمید اومده بود دنبالم با نرگس از دانشگاه زدیم بیرون...
به اصرار من نرگس رو رسوندیم که بین راه نرگس خانم حواسش نبود که قضیه سهرابی رو گفت....
حال و روز و قیافه حمید دیدنی بود خیلی....صورت قرمز...چشم های غرق خون...رَگ های پیشونیش باد کرده بود...بچم غیرتش باد کرده بود.....
سرعت ماشینش رو زیاد کرده بود و همین طوری میرفت....اخر هم رفت بالای کوه و فقط داد میزد....فکر نمکیردم در این حد حساس باشه فکر نمکیردم در حد براش مهم باشم....
وقتی حالش بهتر شد اومد داخل ماشین و خیره نگاهم کرد و گفت=چرا نگفتی بهم؟!! چرا نگفتی اون نامرد....
.
تو فکر گذشته بودم که با صدای بوق ماشینی از فکر اومدم بیرون....
نگاه اطراف کردم که دیدم وسط راه وایسادم....
وارد معراج شدم بوی گلاب حالم رو بهتر کرد خیلیی یاد اولین روز با حمید که اومدیم اینجا افتادم چه قدر خوب بود....کلا از روزی که حمید وارد زندگیم شده بود همه چیز هم برام خوب شده بود....
رفتم سر مزار رفیق گمنام حمید و نشستم...سرم و گذاشتم رو مزار و چشمام رو بستم...صورت خندون حمید اومد جلو صورتم....چشمام رو باز کردم و که اولین قطره از اشکم افتاد رو مزار....
شروع کردم حرف زدن با شهید=سلام برادرجان...این دفعه بدون حمید اومدم پیشتون....به حمید خیلی حسودی میکنم میدونین براچی؟!! برا اینکه به خواستهاش رسید...حسودی میکنم برا اینکه خدا حواسش بهش است هرچی خواسته بهش داده...حسودی میکنم برا اینکه یکی مثل شما رو داره که خیلی هواش رو داره....ولی میترسم....میترسم چون میدونم حمید چی خواسته ازتون...میترستم که به خواستهاش برسونیش...ولی میشع این دفعه به فکر دل و قلب و روحیه و زندگی و نفس منم باشییی...
اگه حمید بره...اگه...بره...بره...قلبم نابود میشه...روحیه ندارم...زندگیم نابود میشه...نفسم بند میره...دلم میشکنه...
همون لحظه صدای پیام گوشیم اومد...اشک روپاک کردم که دیدم پیامک از حمید که نوشته=سلام خانمی....یه حسی داره بهم میگه باز اون چشمای خوشگلت بارونی شده اره؟!!
کیانا مراقب زندگی من باشی ها....چون اون چشم های تو زندگی منه....
الان حرم عمه جان حضرت زینب هستم..حسابی سلامت رو رسوندم....الان میخوام برم خط این بی شرف ها باز زده به سرشون...من گوشیم رو خاموش میکنم...دعا کن برام باشع....دعا کن برسم به چیزی که میخوام....اگع هم نرسیدم به آرزوم که ۲روز دیگه میام....مراقب خودت باش🤍
#التماسدعاشهادتم
یا علی....
جوابش رو ندادم و به رفیق گمنامش گفتم=پیام داده ازم خواسته دعا کنم براش...من خودخواه نیستم...برا همین هرچی خیره قسمت منو حمیدم کن
👑💛👑💛👑💛
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷