eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
412 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت ورودی ساختمان بیمارستان بودن که امیررضا اومد.بعد از سلام کردن به پدرش،گفت: _به سرش ضربه خورده ولی خداروشکر خونریزی نداره.دکتر میگه فراموشی موقت داره.یه دستش هم شکسته. فاطمه گفت: _کسی که بهش زده،گرفتن؟ -نه،فرار کرده و هیچ ردی ازش ندارن. حاج محمود گفت:حاج رسولی اومده؟ -نه هنوز.بهشون خبر دادن،حتما تو راه هستن. -فهمیدن بخاطر فاطمه بوده؟ -نه،هیچکس نمیدونه.خود امیرعلی هم نمیدونم میدونه یا نه.باید صبر کنیم حافظه ش برگرده. -تو فاطمه رو ببر خونه،من اینجا میمونم. تو هم خونه بمون.اون پسره وحشی تر شده،خیلی مراقب باش. امیررضا و فاطمه خداحافظی کردن و رفتن.فاطمه خیلی ناراحت بود.امیررضا گفت: _الان این ناراحتیت بخاطر علاقه ست یا عذاب وجدان؟ -هنوز به امیرعلی علاقه مند نشدم. میدونستم افشین به این راحتی بیخیال نمیشه.ناراحتیم از اینه که چرا با وجود اینکه میدونستم،قبول کردم ازدواج کنم. -تا کی میخوای با ترس از اون پسره زندگی کنی؟باید یه جایی تموم میشد دیگه. تو تصمیم درستی گرفتی. -در هر صورت دیگه نمیخوام با آقای رسولی ازدواج کنم. امیررضا کنار خیابان توقف کرد و گفت: _چرا؟!!! ترسیدی؟! کوتاه اومدی؟! _نه. _پس چی؟!! _تا آخر عمرم هروقت اسم امیرعلی رسولی بیاد،من شرمنده م.اگه باهاش ازدواج کنم هر بار ببینمش شرمنده م.اون زندگی دیگه زندگی میشه؟ -امیرعلی خوب میشه. -ولی من هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم. امیررضا ناراحت تر و عصبانی تر از قبل حرکت کرد. فاطمه برای سلامتی امیرعلی خیلی دعا میکرد. چند ساعت بعد امیرعلی حالش بهتر شد. تصادف یادش بود ولی اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجه نشد ضارب چه شکلی بود. دو روز بعد که حالش بهتر شد، حاج محمود جریان رو براش تعریف کرد و ازش عذرخواهی کرد.بهش گفت که جواب فاطمه منفیه. امیرعلی گفت: _همونقدر که شما به بیگناهی دخترتون اطمینان دارید،منم مطمئنم. -ولی حتما فاطمه خوب فکر کرده و جواب داده.بعیده دیگه نظرش تغییر کنه. -اگه اشکالی نداره..اجازه بدید با خودشون صحبت کنم. حاج محمود کمی فکر کرد و گفت: _باشه پسرم ولی اگه بازم گفت نه دیگه اصرار نکن. -چشم..ممنون. امیررضا و فاطمه باهم برگشتن خونه. همونجوری که سربه سر هم میذاشتن و میخندیدن وارد خونه شدن. فاطمه جلوتر بود. یه دفعه ایستاد و لبخندشو جمع کرد. امیررضا گفت: _چیشد؟!! کم آوردی؟!! کنارش ایستاد و وقتی امیرعلی رو دید جاخورد.امیرعلی و حاج محمود و زهره خانوم تو پذیرایی نشسته بودن. امیرعلی ایستاد و سلام کرد... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ ــ بیا بخور ضعف کردی سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته..؟؟ 😠 ــ کار هرکسی میشه باشه😕 ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه میشه😠 اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت: ــ بفرما ،این اونور آب و ببین چه تیترایی زدن عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت: ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوها رو جمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد😑😠 ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوهای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن، داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه سمانه خداحافظی کرد، و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه، پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت، به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: ـ کار کی میتونه باشه خدا...😢😞 ☕️📑📑📑☕️☕️📑☕️ ــ سمانه،سمانه،با تو ام سمانه کلافه برگشت: ــ جانم مامان ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟😐 ــ بله میدونم ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ سریع از خانه خارج شد، و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشود، اما او فقط سکوت کرد، صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد. کنار دانشگاه پیاده شد، و سریع وارد دانشگاه شد‌،دفتر خیلی شلوغ بود، رویا به سمتش آمد _سلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن ــ باشه الان میام سمانه به اتاقش رفت، کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازه ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند، سمانه با تعجب به آن ها خیره شد، نمی توانستند که ارباب رجوع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند. ــ بفرمایید ــ خانم سمانه حسینی؟ ــ بله خودم هستم ! ــ شما باید با ما بیاید سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت، لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند: ــ نیروی امنیتی😰 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_وپنج . 💓از زبان مجید💓 . ت
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه😐 ولی میدونستم گفتن این حرف به خونوادم یعنی باز شدن در خونه به روی خواستگارهای گوناگون و قطعا همه رو که نمیشه با یه بهونه ای رد کرد اما تو پیام هام به مجید باز کم محلی میکردم و از این بابت وجدانم راحت بود که دلخوشش نکردم👌 از اونور توگروه خیلی فعال بودم و دائم پست میزاشتم و یه جورایی گروه شده بود فقط پست من و آقا محسن😊🙈 اون میزاشت من تایید میکردم و من میزاشتم و اون تایید میکرد😍 یه روز شیوا بهم زنگ زد و تا گوشی رو برداشتم دیدم داره پشت گوشی جیغ و صوت میکشه -چی شده دیوونه؟ترسیدم😦 -گفتم شیوا خانومت رو دست کم نگیر که😜 -چی شده شیوا😐 -تو هم چندتا جیغ بکش تا بهت بگم 😂 -شیوااااا😑 خب حالا.بد اخلاق.اصن نمیگم بهت..بای -خب حالا قهر نکن😕 -میخواستم بگم این آقا محسنتون بهت علاقه مند شده...به دوست پسرم بابک گفته که ما باهات حرف بزنیم ببینیم مزه دهنت چیه😅 -خب توچی گفتی؟ بهش گفتی از علاقه منم؟😧 -نههه..مگه خل شدی؟؟ گفتم مینا جون اصلا تو این فازا نیست...حالا بزار یه چند روز تو خماری بمونه بعد یه قرار میزاریم باهم بحرفین 😉😇 -خب الان من باید چیکار کنم؟؟😦 -هیچی.یکم سر سنگین تر بشو.تو گروه زیاد نگو و نخند...و کلا یکم کم محلی کن تا جلوتر بیاد 😉 -مطمئنی ناراحت نمیشه؟🙈 -اره بابا...نترس...پسرا هرچی سخت تر دختری رو به دست بیارن بیشتر دوستش دارن 😂 -نمیدونم والا😕 -راستی مینا...خل نشی از اول حرف ازدواج اینا بزنی ها...یه مدت باید با هم باشین😏 -یعنی چی؟؟😳 -وایی که چقدر تو خنگی😑باهم برین اینور اونور...رستوران...کافه...خلاصه با خصوصیات هم اشنا بشین😉 -نه شیوا.من نمیتونم..بابام بفهمه منو میکشه😞 -نترس...بابات قرار نیست بفهمه😒 . یه مدت به برنامه های شیوا عمل کردن تا روز موعود رسید قرار بود تو یه کافه من و آقا محسن باهم حرف بزنیم...☕️☕️ آقا محسن ودوست پسر شیوا زودتر رفته بودن و دوتا میز رزرو کرده بودن من و شیوا که رفتیم بابک بلند شد اومد رو میز دومی و شیوا هم رفت پیشش وبهم اشاره زد برم پیش محسن خیلی استرس داشتم دستام میلرزید قلبم تند تند میزد💓😥 اصلا نمیدونستم چی میخوام بگم اروم رفتم رو میز نشستم ومحسن بلند شد و سلام گرم کرد و عذرخواهی بابت اینکه وقتم رو گرفته از استرس بدنم میلرزید و این لرز تو صدام هم معلوم بود و با صدای گرفته سلام کردم ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد😍😢 هم احساس عشق هم احساس اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود😣 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓