eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت به اتاق خالی، که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود، دستی به صورتش کشید، از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود، چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت. ساعتی گذشته بود، اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود، با یادآوری قرار امشب، با مشت بر پیشانی اش کوبید!! اگر از ساعت۹گذشته بود،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند، حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.😣 فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت، همه ی وقت با خود زمزمه می کرد "که نکند نیروی امنیتی نباشند"😱 اما با یادآوری کارتی که، فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد، که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست،😣😑 نفس عمیقی کشید، که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت: ــ سلام ــ سلام ــ خانم سمانه حسینی ــ بله ــ ببینید خانم حسینی،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟ ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی.. نمیدونم.! ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم. سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!! ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید، و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است، که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست. و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند سمانه حیرت زده زمزمه کرد: ــ چی غیر ممکن نیست؟😧 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_وشش 💓از زبان مینا💓 دوست ند
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟ با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم هم خوب هم بد هم احساس عشق هم احساس 😣😔 اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود.. 👈حتی پدرم👉 اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون... دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم...☕️☕️ از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه...😉 اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم. یه چند دیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم: -فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشید لا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میداد😏 با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم😕 -خب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره چیه؟ نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم: به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن . -تعریفتون قشنگ ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم. به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میوفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه -با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو. و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد: آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره . -خب اگه اون دلیل از بین بره چی؟ . -خب راز زندگی اینه طرفین نباید بزارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن برام جدید و جالب بود. تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بود از آدمهایی بود که برا هر چیزی و هرکاری میخواست🤔 . محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت: -همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم😥 اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود😥😟 هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ... اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓