[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت
ــ الان وقت این حرف ها نیست
سمانه ناباور به کمیل خیره بود،
آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید؟ کی ازتون خواسته بود؟
سمانه دستای لرزانش را، بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم😥
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم
اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
ــ کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟😠
ــ آقای سهرابی😥
کمیل سریع پرونده را باز کرد،
و نگاهی به آن انداخت،اما اسمی از سهرابی نبود.
ــ کی هست؟
ــ مسئول دفتر
ــ اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفترِ
ــ آقای عظیمی بیمارستان بستریه،برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله
ــ این سهرابی چطور آدمیه
ــ آدم خوبیه
کمیل سری تکان می دهد
ــ به کسی شک نداری؟
سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید:
ــ نه
ــ خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند..
سمانه سریع گفت :
ــ باور کنید ،آقای سهرابی به من یه cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها، منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند، اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه😑😥
ــ بخشنامه رو دارید؟😐
ــ نه،قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد
ــ میدونستید تو اونCd ها کلی سخنرانی #ضدنظام بود..!؟
سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کندو آرام می گوید:
ــ چی؟... ولی آقای سهرابی گفتن که مداحیه، حتی به نمونه به من داد😳😧
ــ الان دارید این نمونه رو؟
ــ آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش
ــ cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟
ــ یه روز کامل تو دفتر بودن
کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد
ــ آدرس کافی نتی که رفتیدو برام بنویسید
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_ونه خلاصه کلی دلبری میکنم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی
.
💓از زبان مینا 💓
.
#اعتقادات_محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد.😟
اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه.
با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد.
یه روز گفت:
-مینا؟
-بله؟
-یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی
-ممنون 😊
-اما ازت یا چیزی میخوام
-چی؟
میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه #پست_نزاری و تو گروه های مختلط هم #نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای #حرف_نزنی.. با #دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه.
-باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین😕
-نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا... #بزرگ_تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من #صلاحت رو میخوام...
-یعنی به من شک دارین؟😦
-نه عزیزم...به بقیه شک دارم😏
.
نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که #دوستش دارم و این برام مهمه...😊
چند ماهی همین جوری گذشت ...
تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد #خواستگاریم.
ازم خواسته بود #بامجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم.
.
💓از زبان مجید💓
.
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود😥😑
از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست😟
و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده 😞
دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم🙄
میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم...👎
گوشی📲 رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم...
.
((سلام مینا خانم
راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه #خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم
مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد.
انگار اصلا براتون #مهم نیستم.
تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه.
مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم... اما متاسفانه...))
.
دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم
قلبم داشت میارزید.💓😔
فکری به سرم زد.
همه متن رو #پاک کردم
باید #حضوری باهاش حرف بزنم...
چشم تو چشم
ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود...
لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش.
تا رسیدم جلوی در دیدم...😧
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓💓💓💓💓💓