eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد. -فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده. به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد. -مهریه مه؟ -بله. -...ممنونم علی. با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن. چهار ماه بعد، یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد. و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد. کسی صداش کرد. -افشین نگاهش کرد.مادرش بود. تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه. -سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟! -نه. -پس..شما؟! اینجا؟! -اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟ مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت: -بفرمایید. میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد. -میخوام زن تو غافلگیر کنم. علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت: _باشه،بفرمایید. در آپارتمان هم با کلید باز کرد. فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت: _اول تو برو. علی لبخند زد و داخل رفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱