eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_ودو شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت همه مشغول بودند! نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود ! شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .😊✨ ــ مهیا مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن😊📝 ــ چشم الان میارم☺️ و کمی صدایش را بالا برد ؛ ـــ شهاب😊 شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت : ــ جانم😍 ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟ ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟ مهیا لبخندی زد ــ نه ممنون خودم برمیدارم☺️ شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد ! سرش عجیب درد میکرد😣 و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .😖 مهیا کنار شهین خانم نشست ــ جانم بگید بنویسم☺️✍ شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت. ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟😊 قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت ــ بدید خودم میخرم😇 تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت: ــ من خوبم مامان !😊 لیست را به طرف شهاب گرفت ــ مادر این چیزایی که لازم دارم و بی زحمت بگیر شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!! همه با تعجب به او نگاه می کرند ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو 😉 مریم با کنجکاوی گفت: ــ چطور؟ شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛ ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک😁 با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند😂😁😀😄 مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت : ــ بده به فکر شما بودم گفت بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید☹️😑 شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید😄😘 مریم با خنده گفت: ــ ایول زنداداش عاشقتم😍 سارا هم بوسه ای برایش فرستاد ــ تکی بخدا😘😌 شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟😉😁 ــ اِ شهاب😬🙈 شهاب خنده ای کرد ــ جانم بگو😁 ــ سرت درد میکنه😒 ــ از کجا دونستی ؟؟😍 ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !😌 شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد ــ بله خانمی کمی سرد دارم😊 و به طرف در رفت.. 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_ودو شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت همه مشغول بودند! نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود ! شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .😊✨ ــ مهیا مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن😊📝 ــ چشم الان میارم☺️ و کمی صدایش را بالا برد ؛ ـــ شهاب😊 شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت : ــ جانم😍 ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟ ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟ مهیا لبخندی زد ــ نه ممنون خودم برمیدارم☺️ شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد ! سرش عجیب درد میکرد😣 و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .😖 مهیا کنار شهین خانم نشست ــ جانم بگید بنویسم☺️✍ شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت. ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟😊 قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت ــ بدید خودم میخرم😇 تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت: ــ من خوبم مامان !😊 لیست را به طرف شهاب گرفت ــ مادر این چیزایی که لازم دارم و بی زحمت بگیر شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!! همه با تعجب به او نگاه می کرند ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو 😉 مریم با کنجکاوی گفت: ــ چطور؟ شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛ ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک😁 با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند😂😁😀😄 مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت : ــ بده به فکر شما بودم گفت بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید☹️😑 شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید😄😘 مریم با خنده گفت: ــ ایول زنداداش عاشقتم😍 سارا هم بوسه ای برایش فرستاد ــ تکی بخدا😘😌 شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟😉😁 ــ اِ شهاب😬🙈 شهاب خنده ای کرد ــ جانم بگو😁 ــ سرت درد میکنه😒 ــ از کجا دونستی ؟؟😍 ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !😌 شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد ــ بله خانمی کمی سرد دارم😊 و به طرف در رفت.. 🍃ادامہ دارد....