[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_ودو شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_وسه
همه مشغول بودند!
نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود !
شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .😊✨
ــ مهیا مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن😊📝
ــ چشم الان میارم☺️
و کمی صدایش را بالا برد ؛
ـــ شهاب😊
شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت :
ــ جانم😍
ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟
ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟
مهیا لبخندی زد
ــ نه ممنون خودم برمیدارم☺️
شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد !
سرش عجیب درد میکرد😣 و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .😖
مهیا کنار شهین خانم نشست
ــ جانم بگید بنویسم☺️✍
شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت.
ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟😊
قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت
ــ بدید خودم میخرم😇
تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت:
ــ من خوبم مامان !😊
لیست را به طرف شهاب گرفت
ــ مادر این چیزایی که لازم دارم و بی زحمت بگیر
شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!!
همه با تعجب به او نگاه می کرند
ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو 😉
مریم با کنجکاوی گفت:
ــ چطور؟
شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛
ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک😁
با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند😂😁😀😄
مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت :
ــ بده به فکر شما بودم گفت بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید☹️😑
شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید😄😘
مریم با خنده گفت:
ــ ایول زنداداش عاشقتم😍
سارا هم بوسه ای برایش فرستاد
ــ تکی بخدا😘😌
شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد
ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟😉😁
ــ اِ شهاب😬🙈
شهاب خنده ای کرد
ــ جانم بگو😁
ــ سرت درد میکنه😒
ــ از کجا دونستی ؟؟😍
ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !😌
شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد
ــ بله خانمی کمی سرد دارم😊
و به طرف در رفت..
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_ودو شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_وسه
همه مشغول بودند!
نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود !
شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .😊✨
ــ مهیا مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن😊📝
ــ چشم الان میارم☺️
و کمی صدایش را بالا برد ؛
ـــ شهاب😊
شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت :
ــ جانم😍
ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟
ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟
مهیا لبخندی زد
ــ نه ممنون خودم برمیدارم☺️
شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد !
سرش عجیب درد میکرد😣 و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .😖
مهیا کنار شهین خانم نشست
ــ جانم بگید بنویسم☺️✍
شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت.
ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟😊
قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت
ــ بدید خودم میخرم😇
تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت:
ــ من خوبم مامان !😊
لیست را به طرف شهاب گرفت
ــ مادر این چیزایی که لازم دارم و بی زحمت بگیر
شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!!
همه با تعجب به او نگاه می کرند
ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو 😉
مریم با کنجکاوی گفت:
ــ چطور؟
شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛
ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک😁
با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند😂😁😀😄
مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت :
ــ بده به فکر شما بودم گفت بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید☹️😑
شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید😄😘
مریم با خنده گفت:
ــ ایول زنداداش عاشقتم😍
سارا هم بوسه ای برایش فرستاد
ــ تکی بخدا😘😌
شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد
ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟😉😁
ــ اِ شهاب😬🙈
شهاب خنده ای کرد
ــ جانم بگو😁
ــ سرت درد میکنه😒
ــ از کجا دونستی ؟؟😍
ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !😌
شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد
ــ بله خانمی کمی سرد دارم😊
و به طرف در رفت..
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے