eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_وپنج مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود... ✨😍 هوا تاریک بود🌃 و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،.. مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند. مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت . محمد آقا لبخندی زد و گفت: _یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه😊 مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت: ــ نوش جان ☺️ محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت : ــ خیلی ممنون حاج خانم😍 مهیا آرام خندید و گفت: ــخواهش میکنم حاج آقا☺️ از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند. مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت🕚 از جایش بلند شد و گفت: ــ من دیگه باید برم😊 ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!!😊 مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند ــ چشم حتما😚☺️ به سمت اتاق شهاب می رود و ✨چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند✨ کیفش👜 را برمی دارد و به حیاط برمیگردد. شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید ــ داری میری؟😊 ــ آره☺️ ــ باشه میرسونمت مهیا آرام میخندد ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم😇 شهاب جدی شد و اینموقع... اخمی😠 بین دو ابروش جاخوش می کرد ــ لازم نکرده،همرات میام😠☝️ مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت ــ فردا میای؟ ــ آره ــ پس ساعت ۸ آماده باش🕗 ــ چشم☺️🙈 ــ چشمت روشن خانومی😍 ــ شب بخیر😍👋 ــ شبت بخیر😍👋 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_وپنج مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود... ✨😍 هوا تاریک بود🌃 و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،.. مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند. مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت . محمد آقا لبخندی زد و گفت: _یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه😊 مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت: ــ نوش جان ☺️ محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت : ــ خیلی ممنون حاج خانم😍 مهیا آرام خندید و گفت: ــخواهش میکنم حاج آقا☺️ از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند. مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت🕚 از جایش بلند شد و گفت: ــ من دیگه باید برم😊 ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!!😊 مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند ــ چشم حتما😚☺️ به سمت اتاق شهاب می رود و ✨چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند✨ کیفش👜 را برمی دارد و به حیاط برمیگردد. شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید ــ داری میری؟😊 ــ آره☺️ ــ باشه میرسونمت مهیا آرام میخندد ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم😇 شهاب جدی شد و اینموقع... اخمی😠 بین دو ابروش جاخوش می کرد ــ لازم نکرده،همرات میام😠☝️ مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت ــ فردا میای؟ ــ آره ــ پس ساعت ۸ آماده باش🕗 ــ چشم☺️🙈 ــ چشمت روشن خانومی😍 ــ شب بخیر😍👋 ــ شبت بخیر😍👋 🍃ادامہ دارد.... 📚