[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️♠️♥️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ #قسمت_10 دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود_میدونم اگه بگم به خاطر من
♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_11
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره
باید سنگین و رنگین فقط یک سالم بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه ولی امروز مامان سینی
چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا !
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه !
عمه با دیدنم
کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز
عمه رو مامان امیر علی میدیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کردو
دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم!
سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو باال میبرد و حاال بدتر
هم شده بودم ... دستها و پاهام یخ زده بود ...برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر
رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار میدادم ...شک نداشتم که االن انگشتهام بیرنگ و سفید
شده ...
_ببینید محیا خانوم
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
به زور دهن باز کردم _بفرمایین
امیر علی نفسش رو فوت کرد_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه
حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم
شوخی میکنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: متوجه منظورتون نمیشم
کلافگی از چشمهاش میبارید_ببین محیا
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_11
✍🏻#فاطمه_شکیبا
مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد خواب
شب قبل میافتم، به ذهنم فشار میاورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که
میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛
خیره میشوم به زاینده رود؛ آب را باز کرده اند
و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست.
گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا دوست
دارد!
- سلام عمو! خوبی؟
- سلام، ممنون!
- زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟
- زاینده رودم، شما خوبید؟
- راضی نشدن حوزه بخونی؟
- تقریبا چرا!
- نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته!
بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه پدر
نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند بجای بچه
نداشته شان مرا دخترم خطاب کنند.
- میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم!
نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است که
عمو با بقیه فرق دارد.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃