💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_203
✍🏻#فاطمه_شکیبا
چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گو هایمان هم
درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را
گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که
دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعال یتر بشه، آدمو هم
متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...
چون... چون... شما کسی هستید که... من دوسش دارم!
(اولین ابراز)
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در
صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب
جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
.......
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه
بروم؛ به خیابانی میرسیم و پیرمرد میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با
دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،
نترس بابا.
💔🍃🍂💔🍃🍂