[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️♠️♥️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ #قسمت_3 به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کر
:):
♠️♥️♠️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_4
من زجر کشیدم ...قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای
رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم
_باشه چشم
بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن!
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار
مهرهای کربال که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود , بودن
و یک به یک نماز میبستن.
مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر
گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز
کردم برای وضو.
سالم آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از
مهرهای کربالیی داشت تسبیحات حضرت زهرا)س( رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به
بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی !
چون همیشه
خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر!
دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از
حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم!
مامان بزرگ:
_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش!
امیرعلی:
_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست !
بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و
صدای دور شدن قدمهاش !
بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز
بخونه , نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش!
بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش
میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_3 ✍🏻#فاطمه_شکیبا مردی چهار شانه و قدبلند بامحاسن مرتب و کوتاه و چشمان
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_4
✍🏻#فاطمه_شکیبا
هیچوقت نخواستم با دوستانم
در چهارباغ قدم بزنم و بستنی بخورم، یا بالای کنگرههای پل خواجو بایستم و شالم بردارم تا باد بین موهایم بپیچد، پیش نیامده که بخواهم با دوستانم سوار تله کابین
صفه شوم یا در میدان امام چرخ بزنم و درشکه سواری کنم )اینها تفریحهایی است
که یک اصفهانی به عمق آنها پی میبرد و بس!).
شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن و از یاد بردن تنهاییام، دنبال
(این خوشیها بروم اما آخر کار، نتوانستم درک کنم چطور بدون یک دلارام آرام باشم؟
وقتی در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند، معلممان گفت نماز یعنی حرف زدن با
خدایی که همیشه حرفهایمان را میشنود و تنهایمان نمیگذارد؛ گاهی یک جمله از
یک معلم، هرچند کوچک در ذهن میماند و این جمله از آن معلم در ذهنم ماند،
همین شد که توانستم با تنهاییام کنار بیایم و با خدایی که از رگ گردن نزدیکتر
است زندگی کنم نه با کسانی که درکشان نمیکنم.
و همین شد که با تفریحهای متفاوتم و اخیرا انتخاب رشتهام، شدهام وصله ناجور و
سوژه خنده اقوام!
- اخه مگه تو حوزه چی یاد میدن؟ تو نمیدونی نماز چند رکعته و خدا و پیغمبر
کیاند که میخوای بری حوزه؟ همیناس دیگه! چیز جدیدی نداره!
- ببین عزیزم! خدا رو میشه توی پزشکی و شیمی و فیزیکم دید! تازه به مردم
خدمت میکنی دل خدا هم شاد میشه!
ثنا و خاله مرجان درحال آخرین تلاشها برای هدایت من هستند! سعی میکنم
لبخندم را گوشه لبم نگه دارم.
- اما تو حوزه خیلی مسائل پیچیده تری هست که برام جذابیت داره! دوما حرفای
شما درست! ولی علاقه خود منم مهمه!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃