🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_56
✍🏻#فاطمه_شکیبا
طرف راننده مینشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان است؛
بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را میبندد. بعد هجده سال، باید مزار پدرم را
ببینم؛ انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف میرود.
حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی
میکند؛ باید یکبار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم. حال او هم چندان
خوش نیست، دو سه باری که دیدمش فکر نمیکردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛ اما
حالا او هم گرفته، صدایش را صاف میکند و آرام میپرسد: حال مامان خوبه؟
درحالی که سرم را به شیشه چسبانده ام میگویم: آره، خوبه.
- چکارا میکرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟
- مگه خبر نداشتی ازش؟
- بابا بیشتر خبر میگرفت، همه چیزم به من نمیگفت، من بیشتر درجریان کارای تو
بودم؛ فقط میدونم خانم دکتر شده، تو بیمارستان بروبیایی داره... یه برادرم داریم،
نه؟
جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب میگویم:
نیما!
- خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم.
ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما،
خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم
دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش
بود.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃