[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هشتاد
سمانه که آن همه وقت،
بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود، باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست.
ــ خیلی ممنون
ــ بابت چی؟
سمانه نمی دانست چه بگوید،
بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش، آنقدر حرص خورد، که دوبار بدون فکر کردن حرف زد،
با استیصال به کمیل نگاه کرد،
از وقتی که کمیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند، و همه وقت هول میکرد.
به کمیل نگاه کرد،
و دعا می کرد، که منظورش را از چشمانش بخواند،
کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد،
و با لحنی دلنشین گفت:
ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه، و ساکت باشم؟
و چه میدانست که با این جمله ی کوتاهش،
چه بلایی بر سر قلبی، که عشق به تازگی در آن جوانه زده،چه آورد.
❣❣❣❣❣❣❣❣
سمانه تشکری کرد،
و چایی را از دست محمد گرفت. محمد روبه رویش روی صندلی نشست
و گفت:
ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه،و بیاد محل کار
ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم
ــ نشنوم این حرفو ازت،بگو ببینم چی شده
سمانه که همیشه،
برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می کرد، این بار هم انتخابش او بود،
آرام گفت:
ــ کمیل ازم خواستگاری کرد
لبخندی بر لبان محمد نشست،
سمانه انتظار داشت، که محمد از این حرفش شوکه شود، اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت:
ــ خبر داشتید؟🤨
ــ کمیل به من گفت،خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟😊
سمانه لبخندی به این تیزبینی دایی اش زد.
ــ نمیدونم دایی
خجالت میکشید، صحبت کند،
و از احساسش بگوید،محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد
ــ به این فکر کن، که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟
سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد
ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم ،تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه.
ناراحت گفت:
ــ اصلا گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم
محمد لبخندی به سمانه زد و گفت
ــ کمیلو دوست داری؟
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_ونه _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد
مهیا، دو کاسه ی بستنی😋 را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
_خب بگو...
_چی بگم؟!
_چطوری چادری شدی؟!☺️
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
_چادری شدنم اتفاقی نبود!😊
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.😒
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
_راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
_آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
_مثل اینکه 🔥صولتی🔥 بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
_پسره ی آشغال...😣😠
_چته؟! چیزی شده؟!😟
_نه بیخیال...راستی از🔥 نازنین🔥 چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
_از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!😳
_یادته با یه پسری دوست بود؟!
_کدوم؟!
_همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند.
_خب... بعد...😳
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
_خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!😟
_نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد....
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای 😘به گونه ی مهیا زد.
_خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
_مرسی عزیزم!☺️
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!😟
زهرا، لبخند غمگینی زد😒 و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!😒👋
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .🏃
وارد خانه شد.
سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.😔
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست😢 را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. 😳🕑نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: #آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب ...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے