[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #یازده
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد، که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند، صدای گوشی سمانه📲 در فضا پیچید، سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را،
طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد، که دوباره گوشیش زنگ خورد، سریع گوشی را از کیف دراورد، که با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،😳
دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید، نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست،
خداحافظی بگوید، کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد،و تنها به دنبال او نیامده بود،😟همیشه وقتی صغری بود، به دنبال آن ها می آمد،
ولی امروز که صغری کلاس ندارد،
یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد. بیخیال شانه ای بالا انداخت، و به طرف دانشگاه رفت،
که ماشین مشکی کمیل را دید،
آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست، ولی الان دیگر دور از ادب بود، که بر صندلی عقب بشیند، مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السلام،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد،
و منتظر ماند تا کمیل، سراغ صغری را بگیرید، اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد، پس می دانست صغری کلاس ندارد،
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب باهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم، یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست، آخه چطور بگم،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته
و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد :
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #ده معنای تعهد گل 🌹خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاه
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
قســـــــمٺ #یازده
زندگی با طعم باروت
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم...
که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
_ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم #فرشته ای با تجسم #مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ...
تنش پر از زخم بود ...
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ...
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛
_به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ...
و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... .
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این #جلوه_جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ....
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛
من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانی