eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه. وقتی هواپیما پرواز کرد، افشین ناراحت شد که بخاطر و ، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد. هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود. یه راست رفت خونه ش. تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان. چند روز از رفتن پویان گذشت. روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت. از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن. روی نیمکتی نشسته بود، و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود. یاد پویان افتاد. با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟! از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت: -سلام دختر خوب،کجایی پس؟! فاطمه هم لبخند زد و گفت: -سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی... نگاهش به افشین افتاد، لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود، که کسی کنارش نشست و گفت: _نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟ نگاهش کرد. آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره، آریا گفت: -میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری. افشین داشت وسوسه میشد، ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت: -باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری. افشین یاد پویان افتاد، یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم. بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت. دو هفته بعد، از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت. جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد. راننده دختری باحجاب بود. دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت: _به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟ پسر هم با لبخند سوار شد. افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود. ماشین حرکت کرد و رفت. ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد. تو دلش داد میزد. این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات. اون شب تصمیم گرفت، هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره. از فردای اون شب، مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه. مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه. مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید. مریم گفت: -حالا تو کیفت چی بود؟ -به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام.. و خندید. -از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟ -فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام. مریم نگران گفت: -تو گوشیت چیزی نداشتی؟ -چی مثلا؟ -عکس و فیلم خصوصی؟ -نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت: _شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه. -چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم. -آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟ افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #دهم #هوالعشق #مجنون_بی_لیلی #سوها_نوشت فردا شب شهادت حضر
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صدای مداحی می آمد٬ تازه یادم امد امشب شب شهادت س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم 🌸٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸 و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت ٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬ خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟ هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟ به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟ من چادر مشکی نداشتم😭 ٬٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت😧😭 زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟ قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی😰😲 ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه😨 وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 😭✋
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #دهم چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش دا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد _اینا چین بابا😠 فریاد زد😡😵 _دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند😧 _یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر _چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهلا خانم به طرف مهیا رفت _درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد _یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا... به احمد آقا اشاره کرد _یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...😡 دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن 🌷عکس های جبهه🌷 در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت 😒 _احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...😒 مهیا پوزخندی زد😏 و نگذاشت مادرش ادامه بدهد _چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه😡 صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت 😵😡دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند _اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت... جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید😵😡 مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید _اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت 😠👋 مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد.... 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #دهم #هوالعشق #مجنون_بی_لیلی #سوها_نوشت فردا شب شهادت حضر
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صدای مداحی می آمد٬ تازه یادم امد امشب شب شهادت س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم 🌸٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸 و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت ٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬ خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟ هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟ به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟ من چادر مشکی نداشتم😭 ٬٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت😧😭 زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟ قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی😰😲 ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه😨 وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... 🌺🍃ادامه دارد... ✍نویسنده: نهال سلطانی