[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part104 عاشقی زودگذر نشستم رو میز غذا خوری و گوشیم رو روشن کردم و رفتم تو وات
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part105
عاشقی زودگذر
امروز جمعه بود و قرار بود که فردا فقط منو حمید برگردیم به تهران و منو برسونه خودش بیاد اهواز....
صبح ساعت ۸ بود که حمید وارد اتاق شد و با صدای بلندی گفت=پاشووو چه قدر میخوابی، ادم باید روز جمعه سحر خیز باشه نه مثل تو تنبل...
+برو بیرون خوابم میاد مَلعون....
حمید=پاشوو ببینم ، لباس بپوش میخوایم بریم بیرون....همه جای اهواز رو دیدی به جزء یه جا ، معدن ارامش و صفا نرفتی....
+خب بزار بخوابم جانِ عمت، بعدظهر بریم
حمید=نچ امروز حرف ،حرفِ خودمه تا نیم ساعت اماده باش
+لعنتییی خب خوابم میاد یزید
حمید=مِلعون شدم ،یزید هم شدم،احتمال ۱۰۰ درصد شمر هم میشم هاااا پس پاشو....
+بی ادب الان به مامان زهرا میگم
حمید از اتاق رفت بیرون و با صدا بلندی گفت=خب مامان و بابا و هستی رفتن باغ
+ایششششش ایشالا خشک بشه این شانس من
حمید=اب بهش بدی خشک نمیشه، یالا پاشو نیم ساعتت داره میره...
بلند شدم دست و صورتم رو شستم و رفتم جلو آیینه هستی..
موهام که تا کمرم بود رو شونه زدم و یه ارایش مختصر کردم و لباس پوشیدم....
یه شلوار نخودی راسته با یک مانتو سفید که روی مچ های مانتو ،بغل های مانتو طرح سنتی داشت و تا بالای زانو بود و با یه روسری که سفید نارنجی بود.... عطر زدم و عینک دودی ام رو برداشتم و از
اتاق رفتم بیرون...
حمید رو مبل نشسته بود و سرگرم گوشیش بود.... منم نشستم رو مبل تا خودش متوجه بشه...
قشنگ یه ربع میشد که این تو گوشیش بود و منم داشتم نگاش میکردم ببینم اصلا متوجه میشه یا نه....ولی آنقدر غرق گوشی شده بود که متوجه اطراف نمیشد...
اخر اعصابم نکشید بلند شدم و گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم=چی تو این گوشیه که از منم مهمتره هااااااا ، یه ربع اینجام هییی میگم ولش الان خودش میفهمه ولی نه تو پَرت تر از این حرفایی....
گوشی رو پرت کردم و کلید ماشین رو برداشتم و رفتم تو ماشین..
چند ثانیه بعد در ماشین رو باز کرد و بوی عطر تلخش توی ماشین پیچید....
استارت زد و حرکت کرد به جایی که نمیدونستم کجاست....
دیدی وقتی یه جا میری یکی رو میبینی حال و هوات رو عوض میکنه یا شاید اصلا مسیر زندگیت رو عوض کنه......و از یه زمانی به بعد تو شرمنده همه میشی....
گوشیم زنگ خورد که اسم آتنا روش نمایان شد....
شروع کردم یا آتنا حرف زدن....داشت درمورد اون موضوع خودش و پسر عمش حرف میزد....حال آتنا هنوز خوب نشده بود و از شانس اون موقعه زنگ زده بود که با من حرف بزنه.....منم مجبوری جلو حمید باهاش حرف زدم....نمیخواستم حمید چیزی بفهمه.....
بعد از چند دقیقه حمید یه جا که مثل کوه مانند بود و یه مکان داشت که شبیه مسجد بود و تقریبا شلوغ بود پارک کرد و رو به من گفت=بسه دیگه پیاده شو رسیدیم....
با آتنا خدافظی کردم و پیاده شدم.....
رفتم نزدیک حمید که گفت=نمیخوای بدونی اینجا کجاست؟
+چرا اتفاقا اینجا کجاست که میگی معدن ارامش و صفاس والا من چیزی حس نمیکنم
حمید=به وقتش حس میکنی، راستی یه چیزی بهت میگم باید گوش کنی
+چی؟ من خوشم نمیاد کسی بهم دستور بده
حمید=تو بعضی از شرایط باید قبول کنی
+نه تو این جوری فکر میکنی،من اگه کسی بهم مجبور کنه یا دستور بده کاری که بخواد انجام بدم رو نمیدم اینو بفهم
حمید=اولا درست صحبت کن ، دوما فعلا کسی بهت دستور نداده که وایسادی دعوا کردن
+چرا دستور دادی،یعنی چی که یه چی میگم باید گوش کنی؟
حمید=دنبال دعوا میگردی ها؟؟
رو نیمکت که اونجا بود نشسته بودیم و داشتم رفت و آومد آدم ها رو تماشا میکردم....
همه زن ها چادری بودن و قطعا تنها کسی که چادر نداشت من بودم...
و مردا هم تیپ و ظاهرشون مثل حمید بود....
یه مکان داشت که وردی اونجا رو با سربند های سبز و قرمز تزئین کرده بودن و هرکی وارد اونجا میشد با چشم های اشکی میومد بیرون....
حمید هم که زل زده بود کفش هاش....
+نمیخوای بگی اینجا کجاس؟چرا منو آوردی اینجا؟اگه قراره همین طور بشینیم اینجا بلند شو بریم حوصله ندارم....
حمید=اینجا کهف و شهداس، که شهدای مدافع حرم و گمنام اینجا هستن....تا حالا اومدی اینجا؟
+نه ولی قبلا اسمش رو شنیدم...قبلا خیلی دوست داشتم بیام....
حمید=الانم دوست داری
+الان دیگه هیچ حسی نسبت به هیچی ندارم....
حمید=کیانا بسه فراموش کن هرچی که قبلا اتفاق افتاد، حداقل جلو من دیگه از اون حرفا نزن ، خیر سرم مَردم غیرت دارم دوست ندارم زنم درمورد گذشته اش که یه حس زودگذر بوده حرف بزنِ برام....تو باید از اول شروع کنی و بشی اون کیانا قبل
+الان این همون چیزیه که گفتی باید گوش کنم؟
حمید=نه اینی که باید گوش کنی اینه که دیگه با آتنا ارتباط نداشته باشی،به عنوان یه مرد دوست ندارم با همچین کسی زنم دوست باشه....پاشو بریم داخل
+فکر میکنم درباره اش،نمیخواد دیگه بیا بریم
حمید بلند شدو دستم و کشید گفت=پاشو بریم داخل اصل حال و هوا داخله....
یه جورایی رومنمیشد برم داخل...
👑💛