[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 #Part24 عاشقی زودگذر بابا اومد داخل با دیدن کیان گفت=بَه چشممون به جمال آقا روش
💛👑💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛
👑💛
💛
#Part25
عاشقی زودگذر
رسیدیم خونه مامان پروانه اینا تا در خونشون انگار پرواز کردم و رسیدم.....
رفتم بالا مثل همیشه پریدم بغل مامان پروانه یه بوس جانانه از گونه هاش گرفتم و رفتم با بابامحمد سلام علیک کردم اول عطرش رو به ریه هام فرستادم بعد ریش های بلند و نقره ایی رنگش رو بوس کردم ....
دایی امیر با اعتراض گفت=پس ما اینجا کشکیم؟!؟
+خدانکنه دایی جون ما دربست در خدمتیم اول باید کولم کنی
دایی خندید گفت=جدیدا اخلاقت عوض شده شرطی کار مییکنی 😂
+اِ دایی خیلی بدی
دایی امیر=اول بوس کن بعد کولت کنم
+نه دیگه نشد
دایی امیر=باش بابا بوس نخواستم
بعدم رفت تا با بابام اینا سلام علیک کُنه
رفتم نشستم رو مبل که دایی امیر باز گفت=الو خانم خانما پاشو برو چای بریز ببینم وقتشه یانه
مامان=امیر بسه باز شروع نکن زشته پرو میشه 😠
دایی امیر=باشه اجی شوخی کردم باهاش
+حالا سر من دعوا نکنید چون هرچیزی شد به گردن نمیگیرم
مامان=کیانا برو خیلی پرو شدی بدو برو چای بریز بخوریم بعدم بخوابیم صبح زود میخواییم بریم
+باشه وایس، راستی دایی امیر شماهم میایی؟!؟
دایی امیر=......
+دایی با شماهستم میایی؟؟؟!
دایی امیر=.....
+اِ دایی قهر نکن دیگه
دایی امیر خیلی جدی گفت=نه نمیام سرکارم بهم مرخصی نمیدن
+دایی الان چرا این طوری حرف میزنی مگه من چه کار کردم ؟!!!
مامان=کیانا برووووو چای بریز اَهههه😡
رفتم پنج تا چایی خوش رنگ ریختم☕️
اول به بابامحمد دادم بعد مامان پروانه و بعد مامان و بابا خودم بعدشم دادم به دایی امیر که با سر تشکر کرد ....
کارن غرق خواب بود منم داشتم خیره نگاهش میکردم خیلی قیافش مظلوم شده بود مژه های بلندش خیلی قشنگ شده بود....
باصدای مامان از نگاه کردن صورت کارن دست برداشتم.....
مامان=کیانا کجا میخوایی بخوابی ؟!!
+نمیدونم مامان هرجا انداختی....
.
.
.
صبح با صدایی بابا محمد بیدار شدم بهش سلام کردم و جوابم رو باخوش رویی داد نگاه ساعت کردم ساعت ۵ صبح رو نشون میداد🕔
بلند شدم دیدم همه بیدار شدن به جز کارن.....
رفتم زیپ ساکم رو باز کردم مسواک و صابون رو بیرون اوردم رفتم دستشویی مسواک زدم بعدش صورتم رو باصابون شستم صورت رو خشک کردم کامل بعدش وضو گرفتم....
سلام نمازم رو دادم ..... رفتم موهای بلندم رو شونه زدم و پایین بافتمش..... کرم ضد آفتابم هم زدم لباسای دیشب که رو پوشیدم و بعدش کرم مرطوب زدم....
وسایل مامان پروانه رو کمکش بردم پایین دیدم که بابا سرش تو کاپوت ماشینه فک کردم خراب شده رفتم جلو پرسیدم=بابا جون ماشین خراب شده؟؟!!
بابا=نه عزیزم دارم چک میکنم آب و روغن ماشین رو
+اهان😁
وسایل رو گذاشتم صندوق عقب ماشین خودمون اخه قرار شد با ماشین ما بریم شیراز .......
همه گی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم..... کارن هم خواب آلود بود دراز کشیده بود رو پا منو مامانم و مامان پروانه تا ساعت ۱۲ ظهر خواب بود این بشر انگار خرس شده بود😂😂
(خاله ام با پسر عموش ازدواج کرده بود و سه تا بچه داشت یه دونه پسر با دوتا دختر، پسر خاله ام که اسمش ابوالفضل هست، سه سال از من بزرگ تر بود بچه که بودیم خیلی باهم بازی میکردیم ولی الان نه اجیش که میشه دختر دومی خاله ام که اسمش نازگل بود کلاس پنجم بود و بچه اخری خاله ام هم اسمش مهدیه بود که مدرسه نمیرفت، اسم خاله ام هم هانیه بود و اسم شوهرش حمید، خاله ام اینا به خاطر شغل عمو حمید مجبور شدن برن شیراز )
توفکر خاله اینا بودم که مامان گفت=کیانا چای میخوری
+نه مامان ساعت چنده ؟؟؟
مامان=ساعت ۵/۳۰