[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part60 عاشقی زودگذر کلا معلوم بود از اول حالش خوب نبود حالا کاسه ها رو شکست س
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part61
عاشقی زودگذر
ساعت ۱۱ صبح بود بلند شدم و موهام رو شونه کردم و رفتم پیش مامانم که داشت با تلفن حرف میزد...
صبحانه خوردم که مامانم بهم گفت=خوب خوابیدی ها
با خنده گفتم=بدنم داره جبران کم خوابی هام رو میکنه😂 راستی مامان کی بود پشت تلفن؟!
مامان=خاله هانیه بود میگفت که همون دیشب حرکت کردن و شب رسیدن امروز صبح هم ابوالفضل تب کرده و حالش بد شده بردنش بیمارستان میگن مال فشار بود
+ببخشیدا ولی مگه من خواستم حال ابوالفضل رو برام بگی
مامان=کیانا چی میگی؟! چرا از دیشب با این ابوالفضل بدبخت این طوری شدی؟
+تقصیر خودشه حالش رو ازش میپرسم داد میزنه ، اصلا به من چه که تب کرده
مامان با لحن کنتر شده ای گفت=کیانا وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن باشه
+چی نمیدونم مامان بهم بگو چی نمیدونم که دیشب ابوالفضل میگه کاشکی خاله بهت میگفت چیو نمیدونم که میگفت کمتر جلو اینو اون حرف بزن، بگو مامان چی میخوای بهم بگی؟! چی میخوای بگی که اون روز گفتی امتحان ها تموم بشه بهم میگی الان بگو الان امتحان هام تموم شده بگو
مامان=باشه وسایل صبحانه رو جمع کن بیا کارت دارم
وسایل صبحانه رو جمع کردم و رفتم تو حال پیش مامان نشستم و گفتم=بفرمایید
مامان=تو با ابوالفضل چند سال اختلاف سنی دارید؟
+مامان چه ربطی داره اخه
مامان=بگو تا بهت ربطش رو بگم
+من ۱۳ سالمه با این تفاوت ابوالفضل ۱۶ سالش
مامان=ببین اون موقعه که رفتیم شیراز خونه هانیه اینا ، بحث زندگی و اینا شد که هانیه گفت من اگه بخوام عروس بیارم عروسی رو میخوام که شبیه کیانا باشه ، بعد گفت که ابوالفضل از موقعه ای که کیانا بزرگ تر شده دیگه حس خواهر رو که بهش قبلا داشت نداره و گفت که ابوالفضل هم با من هم با اقا حمید صحبت کرده دوتامون رضایت کامل رو داریم فقط اینا گذاشتن که تو و ابوالفضل بزرگ تر بشید بعد بیان جلو
+چی مامان ؟؟ چی دارید میگید ؟!اصلا غیر قابل باور هست ، نمیتونم باور کنم اصلا ؟ پس حرفا دیروز واسه چی بود میزد؟!
مامان=خب مشکل اینجاست که موقعه ای که خانم عسگری اینا اومده بودن گفت که اقا عسگری از الان گیر داده برا حمید زن بگیریم
+مگه اقا حمید چند سالشه؟
مامان=همسن کیان ، بعد خانم عسگری گفت که من موضوع رو به حمید گفتم حمید گفته یا دختر اقا مشتاق یا هیچ کس بعد گفت که من تا اون موقعه قبول نمیکردم ولی تا اومدن تهران و تو رو دید گفت که نظرم عوض شده و به حمید حق میدادم و تحسین میکردم سلیقه ای که داشته ، اون چند روز که اینجا بودن همش از من میخواستن که با تو حرف بزنم تا اینجا هستن نظرت رو بپرسم و اگه شد یه انگشتر بندازن دستت ولی من قبول نکردم گفتم که تو هنوز بچه ای فعلا باید درس بخونه بعد گفت که ما با درس خوندنش کاری نداریم فقط اینو نشون حمیدم کنیم که هم خیال ما راحت باشه هم حمید گفت بچم شب و روز نداره ، بعد من این موضوع خانم عسگری رو به مامانم گفتم مامان پروانه هم به هانیه گفته بعد ابوالفضل هم فهمیده اخلاق دیشب و حرف های دیشبش برا این بوده
بعد ابوالفضل با حرف های دشب تو حرکات تو بهش فشار اومده و تب و تشنج کرده....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷