[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part63 عاشقی زودگذر ظرف ها ناهار رو جمع کردم و شستم ، یه نگاه به ساعت انداختم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part64
عاشقی زودگذر
اصلا نمیفهمیدم حرف ها مبینا رو که باز ادامه داد=قرار بود که شنبه هفته بعد اینا عقد کنن و منم خیلی نگران بودم از آینده و مخصوصا موقعه ای تو موضوع رو میفهمیدی...مهدی از پنجشنبه غروب که رفت دیگه رفت و نیومد دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید که الان مهدی کجا رفته
سه روز نبود و منم نگران تر میشدم
دیگه بالاخره یکشنبه غروب با صورت آشفته اومد خونه و یک راست رفت تو اتاقش و تا همین پریروز خودش رو تو اتاق حبس کرده بود ، با هیچ کس حرف نمیزنه هیچی هم نمیخوره دلم خیلی برا داداشم میسوزه
با حرف های که مبینا میزد یه لحظه فکر میکردم ضربان قلبم هیی میره و میاد و نفسام تند میشه
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت برا اتفاقی که افتاده بود
ولیییی یه جورایی احساس رضایت داشتم از اینکه این اتفاق نیوفتاده...
ولییییی کاشکی هیچ وقت دلبسته اش نمیشدم.....که بخواد این طوری بشه
کاشکی به حرف هستی گوش میدادم و نسبت بهش بی تفاوت باشم.....
خودم میدونستم که اگه عقد صورت میگرفت من نسبت به همه چی هم بی میل و بی تفاوت میشدم...
شاید مسخره باشه ولییی حتی من مدل روسری هایی که مبینا میبست رو منم میبستم چون هرموقعه از مبینا میپرسیدم چرا همش این مدلی میبندی میگفت چون مهدی خوشش میاد
مبینا همیشه میگفت داداشم از چیز های ساده ولی درعین حال تو چشم خوشش میاد
همیشه مبینا وسایل حجابش رو با داداشش میگرفت هرموقعه ام میپرسیدم چرا با داداشت میری میگفت چون سلیقه اش رو دوست دارم.....
اگه اون عقد صورت میگرفت از همه چی زده میشدم و دوستی که با مبینا داشتم هم بهم میخورد.....
ولیییی همیشه دنیا به میل ما نیست و عمل نمیکنه.....
هییی روزگار....
عشق بعضی اوقات کاری میکنه که حتی از چیز هایی خوشت میاد زده میشییی....
مبینا دستش رو جلو صورتم تکون داد و گفت=بهتری کیانا
+اره بابا ، فقط یه سوال این ماجرا کی اتفاق افتاد
مبینا=تو ماه رمضان بود ، خداروشکر تو نبودی شب قدر که نذری تون بود و داشتی درس میخوندی....
+مگه چی شده؟
مبینا=هیچی این دختر خاله منم بود همش پیش مهدی بود ، حتی بچه ها دیگه دست انداخته بودن مهدی رو ، ولی مهدی بیشتر اعصابش خورد میشد جوری که از مسجد رفت بیرون
+پس چرا مامانم چیزی نگفت
مبینا=مامانت خودش گفت فعلا بهت چیزی نگم
+چرا
مبینا=چون که خودشم متوجه شده بود و میدونست که اگه تو بفهمی تمرکز نداری
+واییییی نه یعنیییی ابروم پیش مامانم رفته؟؟؟
مبینا=نمیدونم، بریم مسجد نماز بخونیم بعد بریم خونه
+باشه بریم
نمازمون رو خوندیم که مبینا گفت=کیانا وایس داداشم بیاد باهم بریم
+نه نه خودمون بریم
مبینا خندید و گفت=باشه بابا😂
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷