[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part84 عاشقی زودگذر شب که شد رفتم سر سفره و به اسرار مامان از بابا و کیان مع
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part85
عاشقی زودگذر
ساعت نزدیک های 9 شب بود که لباس پوشیدم و رفتیم طبقه اول هتل که رستوران بود... اونجا شام رو خوردیم و رفتیم اتاق خودمون...
+مامان من رفتم حموم
مامان=باشه فقط اومدی سرت رو خشک کنی سرما نخوری
+Ok
از حموم بیرون اومدم و موهام رو کلاه حموم رو سرم گذاشتم و رفتم بیرون که دیدم همه خوابیدن
رفتم از تو کوله ام یه ملافه تمیز آوردم و انداختم رو تخت و خودمم دراز کشیدم پ و گوشی رو گرفتم دستم و نت رو روشن کردم که سیل پیام از طرف آتنا اومد
بهش ساعت 12 زنگ زدم و یه با اولین بوق برداشت
+سلام چه قدر زود برداشتی حتما گوشی زیر سرت بود😂
آتنا=نه بابا گوشی دستم بود که تو زنگ زدی چرا هرچی پیام دادم بر نداشتی ؟؟ الان رسیدی؟
+نه ساعت 8 رسیدیم ، دیگه فتیم پایین شام خوردیم و الانم رفتم حموم اصلا نتونستم بزنگم بهت😂
آتنا=نخند بچه نصف شبی الان همه بیدار میشن
+چون تو گفتی باشه😂
آتنا=خب چه میکنی
+هیچ فقط میخوام بگیرم بخوابم که مثل جنازه افتادم خدایی
آتنا=Ok برو
با آتنا خدافظی کردم و گرفتم خوابیدم....
صبح ساعت 8 بزور مامان بلند شدم و رفتم Wc صورتم و شستم و که مامان گفت=کیانا لباس بپوش بریم صبحانه از اون ور هم بریم حرم
رفتم یه شلوار دَم پا سفید با مانتو مشکی که بلند بود و جلو باز و طرح سنتی بود پوشیدم و سال مشکی پوشیدم و رفتم از تو چمدون مامان اینا کتونی سفیدم و بر داشتم و رو به مامان گفتم=مامی من آماده ام بریم
مامان=اول اون روسری رو بیار جلو دومم تو برو بابات و کارن پایین هستن منو کیان هم الان میامیم....
رفتم رستوران و بابا اینا رو میدا کردم و بهشون سلام دادم که همون موقع مامان و کیان اومدن....
صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم به سمت حرم....
تو بازرسی خانم های خادم یه چادر بهم دادن و منم مجبوری پوشیدم و رفتم بیرون که کیان اومد سمتم و بغلم کرد و گفت=چه قدر دلم برا این نوع پوشش تو تنگ شده بود، چی میشه برگردی به قبل؟
+فعلا که نمیشه برگشت به قبل الانم ولم کن زشته اینجا
کیان ولم کرد و تو چشمام نگاه کرد=رفتی زیارت برا خودت دعا کن که راه درست رو بهت مثل قبل نشون بده....
با مامان رفتیم پنجره فولاد رو زیارت کردیم و برا همه دعا کردم و رفتیم زیارت....
یادش بخیر هرموقعه میومدم پنجره فولاد یا میرفتم ضریح محو جایی که بودم میشدم و گریه ام میگرفت....
رفتیم سمت ضریح...
دور ضریح رو نرده کشیده بودن و همه به صف بودن...
روبه مامان گفتم=مامان اینجا رو نگاه نرده کشیدن چه قدر ضریح خوشگل تر شده دیدی مامان😍
مامان با صدای بغضی مانند گفت=اره عزیزمم خیلی خوشگل شده
زیارت کردیم و با مامان رفتیم تو رواق دارلحجه نشستیم و مامان نماز زیارت خوند و وقتی نمازش تموم رفت سجده و وقتی بلند شد صورتش خیس بود...
دستم و گذاشتم رو پاش و گفتم=مامان جرا گریه میکنی؟؟
مامان=هیچی نیست کمی دلم گرفته با امام رضا درد و دل کردم....
اذان نماز ظهر رو دادن... بعد از یک سال داستم نماز میخوندم... حالم یه جوری بود دوست داشتم حالممم دوست داشتمم هنش نماز بخونم که هیج وقت اون حس تموم نشه....
ولی به قول مامان شیطون خیلی بدجور روم اثر گذاشته بود....
بعد نماز رفتیم هتل و نهار خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا غروب...
غروب هم رفتیم بازار امام رضا سوغاتی خریدیم و منم برا آتنا یه شال سنتی و کیف سنتی خریدم و بعد حرکت کردیم به سمت حرم... وسایل رو به امانتی دادیم و رفتیم برا زیارت و نماز.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷