eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part100 عاشقی زودگذر تو ماشین دوتا مون ساکت بودیم... حمید از شدت عصبانیت نفس
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر از آسانسور رفتیم بالا و در رو زدیم که کیان طلب کار در رو باز کرد... وارد خونه شدیم که همه مهمون ها رفته بودن و بابا و بابا حسین و مامان و مامان زهرا خیلی عصبی داشتن نگاهمون میکردن کارن هم که خواب بود و هستی و کیان از عصبی بودن زیاد قرمز بودن وقتی دیدمشون یاد گوجه فرنگی افتادم😂 بابا حسین با شتاب اومد سمت حمید و با صدای عصبی مانندی داد زد و گفت=کدوم...لعنت به شیطون کجا بودی تا حالا ها؟ این دختر با خودت کجا بری؟حالا خوبه میدونی وقتی عصبی میشی هیچ کس جلو دارت نیست +باباحسین،حمید اصلا اعصابش خورد نیست فقط رفتیم بیرون چرخیدیم ببینیم تهران عوض شده یا نه گوشی هامون هم رو سایلنت بوده هستی چون نزدیکم بود خیلی اروم گفت=اره جون عمت رفتین چرخش +فضول بودن تو کار دیگران ممنوع عزیزم😁بعدشم به عمم میگمت ها هستی=بچرخ تا بچرخیم اومدم جوابش رو بدم که حمید اروم گفت=بسه دیگه بعد رو به بابام گفت=بابا جون میشه باهاتون حرف بزنم بابا=اگه درمورد این قضیه اس دیگه تموم شد ولش کن حمید=نه بابا جون درمورد یه چیز دیگه بابا=برو تو اشپزخونه تا من بیام.... بعد از چند دقیقه بابا اینا اومدن و حمید خوشحالی از چهره اش مشخص بود که کیان گفت=چی شد خوشحالی؟ حمید=هیچی بعد رو به من گفت=بیا تو اتاق کارت دارم رفتم تو اتاقم ، که گفت=وسایلت رو جمع کن بابات اجازه داد +واقعا امکان نداره؟ حمید=به جان خودت گفت باشه اشکالی نداره،الانم وسایلت رو جمع کن فردا میخوایم ساعت ۸ صبح حرکت کنیم باید تا شب سپاه باشم +باشه حمید از اتاق بیرون رفت و منم وسایل مورد نیازم رو توی ساک کوچیک گذاشتم و چند تا کتاب مهم هم برداشتم که حداقل اونجا بخونم... کارم که تموم شد گرفتم خوابیدم... 😇🍃.. ساعت ۸ صبح بیدار شدم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون باهمه سلام علیک کردم و رفتم پیش مامانم نشستم و شروع کردیم صبحانه خوردن... بعد صبحانه با مامان اینا خدافظی کردم و نشستیم تو ماشین... منو هستی و مامان زهرا عقب نشستیم بابا حسین و حمید جلو... حمید چون راننده بود با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد... داشتم به جاده نگاه میکردم و اهنگ هم که تو ماشین داشت پخش میشد و رو گوش میدادم که هستی گفت=کیانا برعکس همه دختر ها که دیدم خوب گریه نکردی ها😂 +براچی باید گریه کنم؟ هستی=دیدی این دخترا وقتی دارن از پدر مادراشون جدا میشن میزنن زیر گریه، من الان گفتم به زور باید از بغل مامانت بیرون بیای مامان زهرا گفت=کیانا خانمه +مرسی مامان جون حمید از تو آیینه نگاهم کرد و گفت=هستی خانم کیانا مثل تو نیست به ثانیه نکشیده بزنه زیر گریه ،کیانا تَکه +شرمنده نکنید هستی=باشه بابا... ساعت نزدیک های ۹ شب بود که رسیدیم... حمید سریع لباس هاش رو عوض کرد و رفت سپاه... منو هستی هم رفتیم خوابیدیم چون مثل جنازه بودیم.... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝