[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part100 عاشقی زودگذر تو ماشین دوتا مون ساکت بودیم... حمید از شدت عصبانیت نفس
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part101
عاشقی زودگذر
از آسانسور رفتیم بالا و در رو زدیم که کیان طلب کار در رو باز کرد...
وارد خونه شدیم که همه مهمون ها رفته بودن و بابا و بابا حسین و مامان و مامان زهرا خیلی عصبی داشتن نگاهمون میکردن کارن هم که خواب بود و هستی و کیان از عصبی بودن زیاد قرمز بودن وقتی دیدمشون یاد گوجه فرنگی افتادم😂
بابا حسین با شتاب اومد سمت حمید و با صدای عصبی مانندی داد زد و گفت=کدوم...لعنت به شیطون کجا بودی تا حالا ها؟ این دختر با خودت کجا بری؟حالا خوبه میدونی وقتی عصبی میشی هیچ کس جلو دارت نیست
+باباحسین،حمید اصلا اعصابش خورد نیست فقط رفتیم بیرون چرخیدیم ببینیم تهران عوض شده یا نه گوشی هامون هم رو سایلنت بوده
هستی چون نزدیکم بود خیلی اروم گفت=اره جون عمت رفتین چرخش
+فضول بودن تو کار دیگران ممنوع عزیزم😁بعدشم به عمم میگمت ها
هستی=بچرخ تا بچرخیم
اومدم جوابش رو بدم که حمید اروم گفت=بسه دیگه
بعد رو به بابام گفت=بابا جون میشه باهاتون حرف بزنم
بابا=اگه درمورد این قضیه اس دیگه تموم شد ولش کن
حمید=نه بابا جون درمورد یه چیز دیگه
بابا=برو تو اشپزخونه تا من بیام....
بعد از چند دقیقه بابا اینا اومدن و حمید خوشحالی از چهره اش مشخص بود که کیان گفت=چی شد خوشحالی؟
حمید=هیچی
بعد رو به من گفت=بیا تو اتاق کارت دارم
رفتم تو اتاقم ، که گفت=وسایلت رو جمع کن بابات اجازه داد
+واقعا امکان نداره؟
حمید=به جان خودت گفت باشه اشکالی نداره،الانم وسایلت رو جمع کن فردا میخوایم ساعت ۸ صبح حرکت کنیم باید تا شب سپاه باشم
+باشه
حمید از اتاق بیرون رفت و منم وسایل مورد نیازم رو توی ساک کوچیک گذاشتم و چند تا کتاب مهم هم برداشتم که حداقل اونجا بخونم...
کارم که تموم شد گرفتم خوابیدم...
😇🍃..
ساعت ۸ صبح بیدار شدم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون باهمه سلام علیک کردم و رفتم پیش مامانم نشستم و شروع کردیم صبحانه خوردن...
بعد صبحانه با مامان اینا خدافظی کردم و نشستیم تو ماشین...
منو هستی و مامان زهرا عقب نشستیم بابا حسین و حمید جلو...
حمید چون راننده بود با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد...
داشتم به جاده نگاه میکردم و اهنگ هم که تو ماشین داشت پخش میشد و رو گوش میدادم که هستی گفت=کیانا برعکس همه دختر ها که دیدم خوب گریه نکردی ها😂
+براچی باید گریه کنم؟
هستی=دیدی این دخترا وقتی دارن از پدر مادراشون جدا میشن میزنن زیر گریه، من الان گفتم به زور باید از بغل مامانت بیرون بیای
مامان زهرا گفت=کیانا خانمه
+مرسی مامان جون
حمید از تو آیینه نگاهم کرد و گفت=هستی خانم کیانا مثل تو نیست به ثانیه نکشیده بزنه زیر گریه ،کیانا تَکه
+شرمنده نکنید
هستی=باشه بابا...
ساعت نزدیک های ۹ شب بود که رسیدیم...
حمید سریع لباس هاش رو عوض کرد و رفت سپاه...
منو هستی هم رفتیم خوابیدیم چون مثل جنازه بودیم....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin