[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی🍃 خاله لیلا جای من جواب داد- خوب خوبه مادر... شیرزنیه برای خودش امیرعلی با
🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخیدو هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد- محیا چی داری میگی؟
سرم و فرو کردم تو سینه اش و هق زدم...عطر تن امیر علی رو نفس کشیدم ...دستهاش دورم
حلقه شد و یک دستش نواز شگونه کشیده می شد روی سرم
-آروم باش عزیز دلم ...آروم...
نمیشد ...نمی تونستم آروم بشم ...
-اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی ؟تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی!
وحشت زده از خودش جدام کرد – چی می گی محیا خدا نکنه بمیری ...بس کن...
حالم خوب نبود با دستهای لرزونم دستهاش و گرفتم والتماس کردم-قول بده ...قول بده...خواهش
میکنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟!
نگاهش کالفه بود و نگران...!
محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط
کردم آوردمت... جون من آروم باش
سرم روی گردنش بود ...عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد
فشار آرومی به من آورد-بهتری خانومم
با صدای دورگه ای گفتم: خوبم
آروم من و از خودش جدا کرد – ببین با چشمهات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشکهام و پاک کرد-آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون
...جواب مامانم و چی بدم ؟
بازم تکرار کردم-خوبم !
پوفی کرد- معلومه ...یک دقیقه بشین الان میام
با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم ...دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
بچرخ صورتت رو آب بزنم
نگاه گیجم رو دوختم به امیر علی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر
نگاهم می کرد!
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم ...مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم
...سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
-یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده میشد روی صورتم-از عمد آب سرد گرفتم ...حالت و بهتر میکنه!
دوباره مشتش رو پر آب کردو به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام ... باد سردی
که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر میکردمثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
-بهترشدی ؟
با تشکرو یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین-نه می خوام کنارت باشم
لبخندی به صورتم پاشیدو بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من...چشمهام رو با انگشت اشاره و
شصتم فشار دادم – میشه سرم و بزارم روی پات؟؟!
با تعجب نگاهم کرد- اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم ...
-اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب
صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه ام کشید- نه چشمهات و ببند ...سرت درد می کنه؟
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
فقط سر تکون دادم و امیر علی مشغول رانندگی شدو گاهی دستش نوازشگونه کشیده میشد روی
شقیقه ام که نبض میزد !
عطیه مشکوک چشمهاش و ریز کرد – گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم: بی خیال عطیه مهلت جواب دادن هم بده
یک تای ابروش و داد بالا – خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیر علی باهمون چادر دراز کشیدم –هیچی ...
عطیه- آره قیافه ات داد میزنه چیزی نیست ... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم
-جون محیا بی خیال شو..
باالخره رضایت دادو اومد توی اتاق- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من
نمی تونی
سرگیجه داشتم ...چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی
کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
-چی شده محیا؟
با صدا امیر علی نیم خیز شدم- هیچی
عطیه مشکوک پرسید-چی شده امیرعلی ؟ خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو
دعوا کرده باشی!
امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه
– اذیتش نکن بی حوصله است
عطیه- اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه
هی بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد-دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم- هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟
-من ازش خواستم
عطیه –تو غلط کردی
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه
عطیه- خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟!
امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم
-خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت
امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم
کشید...نگاهش روی گردنم ثابت موند
-چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ...انگشتش که نشست روی گردنم با حس
سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم
به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من...
ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید ...
با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟!
از بوسه اش گرم شده بودم و آروم ...لب زدم _خدا نکنه
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ...دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ...نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم
خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم ..
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
به سادگی جمله دوستت دارم بودو همون قدر هم پر از احساس..البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون بوسه ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود!
-اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری
لبخندزدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
– همینجا خوبه ..آب خنک بهتره
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد- هر جور راحتی دخترم ...التماس دعا
-چشم شماهم من و دعا کنین
حتما بابایی گفت و در هال رو بست ...انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم
..عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق
باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد ...سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم ...ولی با دیدن
صابون سبزو پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم ...صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
-چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم
عمه شونه هام رو ماساژمی داد-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی ؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم-خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
-نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری
- نه نه خوبم ... می خوام وضو بگیرم
عمه- مسموم شدی؟
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
نگاه دزدیدم از عمه- نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود
عمه- جوشونده می خوری؟
جوشونده ! حالم مگر با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب میشد !
-اذیت نشین بهترم
عمه رفت سمت آشپزخونه- چه تعارفی شدی تو الان برات درست میکنم
کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن !
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بودو
من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم...دست هام رو تا نزدیکی گوشم باال آوردم... یاد کردم
بزرگی خدا رو و نماز بستم....با بسم اهلل گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم !
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیر علی جوشونده به دست رو به روم و
نزدیک نشست...
-قبول باشه
لبخندی زدم – ممنون قبول حق
اخم ظریفی کرد-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد
دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دلنگرانی های امروزش گفتم: خوبم امیرعلی باورکن
با انگشت اشاره تا شده اش شقیقه ام رو نوازش کرد – مطمئن باشم
سرم و چرخوندم و انگشت تو هوا مونده اش رو بوسیدم –آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و
دل نگران !
نگاهش رو به چشمهام دوخت موج میزد توی چشمهاش محبت! ...نیم خیز شدو پیشونیم و
بوسید-
نمازت رو بخون ...جوشونده رو هم بخور
امروز شده بود روز بوسه های امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش
پشت آرامش بود که منتقل می کرد به روحیه داغونم !
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم ..نهار نتونسته بودم
بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم ...ولی چشم غره های عطیه که به من و
امیر علی می رفت نشون میداد که میدونه چرا نمی تونم نهار بخورم !...
فکر می کردم توی معده
ام یک گوله آتیشه ...معده ام خالی بودولی همش بالا می آوردم ...فشارم پایین بود و همه رو دل
نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد
امیر علی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم –بیا مامانته
گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم- سلام مامان
صدای مامان نگران تر از همه- سلام مامان چی شده ؟ بیرون چیزی خوردی؟
-نه ولی حالم اصلا خوب نیست
-صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر
چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم و باز کردم ...امیرعلی تو اتاق نبود...
بازم بغض کردم- مامان میاین دنبالم
-نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته...دوست
داره پیشش باشی خیالش راحت تره ...شب و بمون
با اون حال خرابمم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم _آخه...
-آخه نیار مامان بمون ...امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره
دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کرد
حالم رو ...
بی هوا گفتم: دوستتون دارم مامان
مامان خندید- منم دوستت دارم ...کاری نداری
-نه ممنون
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
مامان- مواظب خودت باش سلامم برسون
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد...آهسته دستم رو پایین آوردم و
نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند
با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست
-چیزی می خوری برات بیارم؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا این
جوری شدم ...همش توی ذهنم...
نزاشت ادامه بدم و دستش حلقه شد دور شونه هام – چرا ببخشید؟ درک می کنم حالت رو
عزیزمن خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر
سرم و به شونه اش تکیه دادم- تو خواستی من شب اینجا بمونم
دست کشید به موهاش-آره ...ناراحت شدی؟
-نه ...فقط خجالت می کشم!
خنده کوتاهی کرد وروی موهام و نوازش کرد –قربون اون خجالتت ...
روی پاش ضربه زد – سرت و بزار اینجا
بی حرف سرم و روی پاش گذاشتم ...خوابم میومد ولی نمی تونستم بخوابم میترسیدم!
شقیقه ام رو نوازش کردو موهام رو برد پشت گوشم – سعی کن بخوابی من اینجام ...از هیچی
نترس
دستش رو محکم گرفتم-قول میدی
چادر نمازم رو روی پاهام کشید – قول می دم حالا بخواب
چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی زیر نوازش دستهای امیرعلی خوابم برد!
خوابهای عجیب و غریب میدیدم ... با وحشت چشمهام و باز کردم .... همه جا تاریکی محض بود
... تصویر غسال خونه و جنازه کفن پیچ اومد جلو چشمهام ...
دهن باز کردم جیغ بزنم که از پشت کسی بغلم کردو دستش جلو دهنم روگرفت...از ترس
میلرزیدم!
-آروم محیا جان ...منم ...نترس عزیزم من اینجام
باشنیدن صدای امیرعلی بی اختیار اشکهام ریخت ...سریع چرخیدم وخودم رو قایم کردم توی
آغوشش و هق هقم روتوی سینه اش خفه کردم!
-امیرعلی من خیلی ترسوام ببخشید... ببخشید ...حتما میگی خیلی لوسم اما...
موهام رو نوازش می کردو سرم و بوسید_
من اصلا همچین چیزی نمی گم ...می دونستم
امشب اینجوری میشی برای همین خواستم بمونی ... اولش همیشه اینجوریه تا با خودت کنار بیای!
-الان اون خانومه که خاله لیلا غسلش داد توی قبره نه ؟
فشار نرمی به بدنم داد-خانومی به این چیزها فکر نکن
-نمی تونم ...نمیشه همش میترسم ...من قراره چطوری بمیرم امیرعلی؟خاله لیلا می گفت این
خانومه خوب بوده چون لبخند رو لبهاش بود ...من خیلی بنده بدی هستم ...
هق زدم- خدایا من و ببخش
-هیس... آروم گلم... خدا بزرگه ...مهربونه ...آروم باش
به بازوهای برهنه اش چنگ زدم- قول دادی وقتی من مرده ام تو غسلم بدی قول دادی مگه نه؟
دهنش رو به گوشم چسبوند- نباشم همچین روزی رو ببینم عزیز دلم!
لحن گرم و مهربونش آرومم می کرد و کم کم گریه ام قطع شد!
از امیر علی جدا شدم و تازه یاد موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم!
-بهتر شدی؟
نمی تونستم به چشمهای امیرعلی نگاه کنم... سرم و بالا پایین کردم ...روی بالشت ضربه زد
-حالا راحت بگیر بخواب من اینجام
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
کمی مکث کردم وبعد خیلی آروم دراز کشیدم ..پتو رو روم مرتب کردو کنارم دراز کشید...قلبم
روی هزار میزد ...ترس و دلهره و خجالتم باهم قاطی شده بودو سرم به سینه ام چسبیده بود
-محیا معذبی؟
سربلند کردم وسریع گفتم:نه نه
حالا چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب میدیدمش...چشمهاش و ریز کرد ...نمی خواستم
اشتباه برداشت کنه... مثل بچه ها بغض کردم به این حال مسخره ام و فقط گفتم: امیر علی
-جونم چیه؟
جوابی ندادم که اومد نزدیکترو بازوش رو گذاشت زیر سرم ...قلبم داشت از سینه ام بیرون میپرید
- -چرا این قدر قلبت تند میزنه محیا ... بغلت کردم تا راحت بخوابی... اگه ناراحتی خب بگو عزیز
من
سرم و به قفسه سینه اش تکیه دادم-نه ...خب خجالت می کشم
آروم خندید ولی از ته دل و دستاش دورم حلقه شد – از من خجالت می کشی دختر خوب؟
صورتش و خم کرد توی صورتم و گونه ام بوسید
-حالا آروم بخواب و نترس
چشمهام رو بستم وامیر علی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن ...حمد خوند ...چهار قل و من
آرامش گرفتم از این آیه هایی که مثل خوندنشون توی غسال خونه معجزه می کردن و من رو آروم
... پلکهام داشت سنگین میشد که بوسه کوچیکی نشوندم روی قلب امیرعلی که آروم می
تپید و برام شده بود لالایی !
آیت الکرسیی که برام می خوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت: خوب بخوابی عزیزم ...شبت بخیر
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب ...همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس
داشتم....به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم ....حالم خیلی بهتر بود و
دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از آغوش امیرعلی گرفته بودم
...صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چه
باشوخی به من طعنه زده بود!
...
به خاطر فشرده بودن کلاسهام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس
ام اس احوالم رو پرسیده بود...یک لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای آغوش
امیرعلی که برام امن ترین جای دنیا بود!
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جداشدم ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم
بلافاصله تماس و وصل کردم
-سلام ...
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودوپیش قدم شده بود برای سلام کردن !
-سلام...خوبی؟
- ممنون...شما چطوری ؟ بهتری؟امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم
شرمنده
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم-دشمنت شرمنده
کمی مکث کردو ادامه داد-میدونستم کلاسهات پشت سرهمه و دیر میای خونه گفتم بزارم
خستگیت دربره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم!حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش- شام نخوردم!
اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم
- حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟هنوزم...
-خوبم امیرعلی ...گاهی ذهنم و مشغول میکنه ولی درکل حالم خیلی بهتره !
-خب خدا رو شکر...چیکار میکردی؟
-اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم ..تو چیکار می کردی؟
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌹🍃🌹🍃🌹 #عشق_باطعم_سادگی🌹 کمی مکث کردم وبعد خیلی آروم دراز کشیدم ..پتو رو روم مرتب کردو کنارم دراز کش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://abzarek.ir/service-p/msg/885254
شش پارت رمان تقدیم نگاه مهربونتون🌹
قراره بعد از این رمان یه رمان جدید و عاشقانه امنیتی بذاریم به نام....
همون موقع میفهمید😁
از اون جدیدا..نه تکراریا
نظرات همه تونو میخونم ولی برای آنکه شلوغ نشه نمیزارم✨🌹
ممنون مهربونا🍃