[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت: ده زمان از دستم در رفته بود و به سایه که با ارامش حرکات نم
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ )
پارت : یازده
بلند گفت : همون که تو روضه ازت خواستگاری کردن...
از مامانم شنیدم اومدن خواستگاری ...
وخیلی اروم تر گفت : اونم تو محرم .
با خجالت گفتم : حالا چرا داد میزنے ؟
نرگس با شیطنت و با صدای بلند گفت : بگو دیگه داریم از فضولی می میریم.
بی هوا گفتم : دارین؟
_نه ...یعنی ما دیگه.. چیز دیگه.. ادمایے که فهمیدن.. اه بگو دیگه...
اهسته گفتم : از اول همه چے معلوم بوده.. منفے
نرگس گوشش را نزدیکم کرد و گفت : بلندتر بگو نفهمیدم.
_عهـ نرگس ؟..
کمے تُنِ صدایم را بالا اوردم و گفتم : جوابم منفیه نرگس ...(منفے) ...چرا اذیت میکنے؟
نرگس نگاهش را به برادرش داد و پُقے زد زیࢪ خنده...
_چی شده؟
بحث را عوض کرد و گفت : حالا چرا محرم مزاحم تون شدن؟
_بی بی روش نشد نه بگه..
سرم را پایین انداختم و بعد با لبخندی کفتم : میخواستم زودتر از شرش خلاص شم...
_به به عالے شد..
با تعجب سر بلند کردم و ایستادم .. گفتم : چرا؟.. اه نرگس داری کنجکاوم میکنے..
همان طور که لبخندش پاک نمیشد گفت : بماند .
در مسیر راه هرچه زورش کردم جوابی نداد..
به درب مسجد که میرسیم میگویم : برادران پشت ساختماننـ
یاعلے میگوید و از جمع مان دور میشود..
نفس اسوده اے میکشم و میگویم : بریم داخل.
نرگس پشت سرم وارد میشود.. ارام در میزنم و وارد میشوم...
صدای همهه کودکان انقدر زیاد است که صدای اصلی را گم کرده ام..
پشت سرم نگاه میکنم ..نرگس هنوز پشتم است..
بلند میگویم : خانم حاجتے؟؟؟
صدایش را میشنوم : بیا اتاق فرمانده ...
تند قدم برمیدارم و از جمع کودکان دور میشوم ..
سریع وارد میشویم .. در را میبندم و روبه روی خانم حاجتے می ایستم.
_اینجا چه خبر بود؟
خانم حاجتے بلند میشود و میگوید : به به از این ورا.. سلام خانم میرزایے..
سرم را میخارانم و میگویم : شرمنده سلام.
لبخند دلنشینے میزند و میگوید : معرفے نمیکنین؟
_نرگس هستن . رفیقمه.
جلو می روند و احوال پرسے میکنند...
روے صندلے می نشینیم ...
_دخترا رو میبرن تفریحـ ...
_پسـ برای همین بود غلغله کردن...
_بلهـ .
تا احوال پرسے ها گل میگیرد و کم کم تجمع دوستان بسیجے ام پر میشود...
بانرگس اشنا میشوند و تک تک سلام میکنند..
خانم حاجتے همه را در اتاقے جمع میکند و میخواهد درمورد مسئله ی مهمے صحبت کند
ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت : یازده بلند گفت : همون که تو روضه ازت خواستگاری کردن...
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ )
پارت : یازده
بلند گفت : همون که تو روضه ازت خواستگاری کردن...
از مامانم شنیدم اومدن خواستگاری ...
وخیلی اروم تر گفت : اونم تو محرم .
با خجالت گفتم : حالا چرا داد میزنے ؟
نرگس با شیطنت و با صدای بلند گفت : بگو دیگه داریم از فضولی می میریم.
بی هوا گفتم : دارین؟
_نه ...یعنی ما دیگه.. چیز دیگه.. ادمایے که فهمیدن.. اه بگو دیگه...
اهسته گفتم : از اول همه چے معلوم بوده.. منفے
نرگس گوشش را نزدیکم کرد و گفت : بلندتر بگو نفهمیدم.
_عهـ نرگس ؟..
کمے تُنِ صدایم را بالا اوردم و گفتم : جوابم منفیه نرگس ...(منفے) ...چرا اذیت میکنے؟
نرگس نگاهش را به برادرش داد و پُقے زد زیࢪ خنده...
_چی شده؟
بحث را عوض کرد و گفت : حالا چرا محرم مزاحم تون شدن؟
_بی بی روش نشد نه بگه..
سرم را پایین انداختم و بعد با لبخندی کفتم : میخواستم زودتر از شرش خلاص شم...
_به به عالے شد..
با تعجب سر بلند کردم و ایستادم .. گفتم : چرا؟.. اه نرگس داری کنجکاوم میکنے..
همان طور که لبخندش پاک نمیشد گفت : بماند .
در مسیر راه هرچه زورش کردم جوابی نداد..
به درب مسجد که میرسیم میگویم : برادران پشت ساختماننـ
یاعلے میگوید و از جمع مان دور میشود..
نفس اسوده اے میکشم و میگویم : بریم داخل.
نرگس پشت سرم وارد میشود.. ارام در میزنم و وارد میشوم...
صدای همهه کودکان انقدر زیاد است که صدای اصلی را گم کرده ام..
پشت سرم نگاه میکنم ..نرگس هنوز پشتم است..
بلند میگویم : خانم حاجتے؟؟؟
صدایش را میشنوم : بیا اتاق فرمانده ...
تند قدم برمیدارم و از جمع کودکان دور میشوم ..
سریع وارد میشویم .. در را میبندم و روبه روی خانم حاجتے می ایستم.
_اینجا چه خبر بود؟
خانم حاجتے بلند میشود و میگوید : به به از این ورا.. سلام خانم میرزایے..
سرم را میخارانم و میگویم : شرمنده سلام.
لبخند دلنشینے میزند و میگوید : معرفے نمیکنین؟
_نرگس هستن . رفیقمه.
جلو می روند و احوال پرسے میکنند...
روے صندلے می نشینیم ...
_دخترا رو میبرن تفریحـ ...
_پسـ برای همین بود غلغله کردن...
_بلهـ .
تا احوال پرسے ها گل میگیرد و کم کم تجمع دوستان بسیجے ام پر میشود...
بانرگس اشنا میشوند و تک تک سلام میکنند..
خانم حاجتے همه را در اتاقے جمع میکند و میخواهد درمورد مسئله ی مهمے صحبت کند
ادامه دارد•••
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴾🌙📲﴿
ماهمیشہصداهاۍبلندراشنیدیم🗣
پررنگهارادیدیم✨👀
غــٰافلازاینڪهشهدابےصدامیآیند،♥🌸
بےرنگمےمـٰانند🙂
وآراممےروند..!🚶
💓🕊¦⇢ #شهیدآنہ
👌🏻⃟🌿¦⇢ #پیشنهآد_دانلود
-شآدیارواحمطہرشهدآصلواٺـ...!🦋💛
.
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
«🐳 ⃟🖇»
-
گمنامیعنےبرا؎زمینےها
گمنامباشے!
وبرا؎خُداخوشنام...シ!
-
-
⸾🧢 ⃟ـ💙⸾↫ #شہیدانھ"
♥️⃟🖇
یا امام رضا(ع)
منم یک دلتنگ حرم تو
کمکم میکنی؟!🥀
(。♥@kobgcy♥。)
#براݜ...🍂📸!"
"•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#براݜ...🍂📸!"
"•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•