eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
410 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
قبر‌ها‌فی‌قلوب‌منکسره.. چقد‌فاطمه‌حرم‌داره.. :)
این هم جک درخواستی که گفته بودید 😂👇🏻👇🏻👇🏻 برو بچ داش ابرام 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
😂🤣 يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد: بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟ بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره؟ بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟ بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟ تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود. به شب گفته بود در نيا من هستم. پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟ گفتم: چرا پسرم! پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟ منم كم نياوردم و گفتم: باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#طنز_جبهه😂🤣 #بچه_وروجك يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك
😆😂😆😂😆😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 عزیزان امید وارم لذت برده باشید ❣❣❣
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
🌱 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
سلام عزیزم خیلی ممنون منم امیدوارم حالتون خوب باشه مرسییی با وجود شما ها خوبه❣❣❣ عزیز جان روزانه در دوساعت هم شب و روز پارت میزارم ولی چشم ان شالله امشب ۷ پارت میکنم🌷🌷🌷
خب دوستان کانال داش ابرام من اومدم با ۶ پارت رمان😍😍😍👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و پنج : با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم _سلام نرگس جان . م
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و شش: با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن را ببیند. نگاهش افتاد . اهسته سرم را پایین انداختم. _این چیه؟ ت..و..س..وزن .. _نه . من خوب.. با نرگس..رفتیم ..بعد...بعد.. یک ازمایش ساده دادم.. _برای چی؟ _نرگس حدس زد ..من ..من ..حالم ..خوب نباشه.. _چرا زودتر نگفتی؟ _نمیخواستم ناراحت بشی اخم هایش را باز کرد و دیگر هیچ نگفت . بعداز اون حادثه بی بی برایم اش پخته . خانواده ی ما و معصومه خانم راهم گفته. نرگس نیومده و رفته ازمایش رو بگیره. همسرش و محمدرضا برای همسایه ها اش میبرن .. بوی تند غذا دلم را سوزاند . به سمت دستشور دویدم . حالا می توانستم هرچه را که خورده بودم ببینم. عق ام گرفت . از دست شویی خارج شدم . نرگس اومده بود . لبخندی زدم و به او چشم دوختم . _چی شد؟ _بعدا میگم . از اینکه همیشه ادم رو میندازه تو مچل متنفر بودم . اش هایمان را خوردیم . بی بی امروز و مخصوصا بعداز اون حال بدم خاص نگاهم میکرد. با خجالت ظرف هارا جمع کردم . خواستم اسکاژ را کف بزنم که باصدای نرگس از حرکت باز ماندم. _اخ مامان کوچولو خسته میشی واسش خوب نیستا با بهت نگاهش کردم. _چ...چی؟ _واسش خوب نیستا . با اینکه از لقب عمه خوشم نمیاد اما دوسش دارم. اهسته خنده ای کردم . _برو بابا جان. عجول اسکاژ را از دستم گرفت _برو ببینم مگه من باتو شوخی دارم. دیگه کم کم باورم شد . به شکمم نگاهی کردم . فکر اینکه اون تو داره تکون میخوره لبخندی زدم . _بهتره به محمدرضا نگی . صبر کن خوب جا باز کنه . یک هفته تا دوهفته دیگه خبرش کن . امکان سقط وجود داره ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و شش: با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هفت: _یعنی .. _نترس زن داداشی جونم . روز های اول طبیعیه خداراشکر کردم و از اشپزخونه خارج شدم . باید دیگه کم کم مصرف اون قرص هارو کم کنم . فکر کنم برای بچه اصلا خوب نباشه _چند روزه قرصات رو نمیخوری . اینجوری هم که حالت بده . من نگرانتم نجمه جان . وقتی هم اسم دکتر میاد جواب منفی میدی اگه چیزی هست به منم بگو . _نه.. ف..قط.. اهسته ایستاد. _حجاب کن بریم دکتر. مخالفتی نکردم . بیش از دوهفته من خبر رو بهش نگفته بودم . حال خوبی هم نداشتم . درهمین افکارم به دکتر رسیدیم . از ماشین پیاده شد . _بفرمایید . _محمدرضا . سرش را داخل کرد . _جانم؟ چیزی شده؟ نگاهم را به شکمم دادم و لبخندی زدم . _چ..ی..شده؟ _به بچه برمیخوره . ماند .. _بچه؟ _محمدرضا ..بیا بشین ..فکر میکنه به فکرش نیستی ها.. دوروبر را نگاه کرد _نجمه خوبی؟ همان طور که سعی میکردم نخندم به او چشم دوختم . _بابایی یعنی اینقدر نامرئیم ؟ _نجمه لوس نشو دیگه. _بابا؟ دوسم نداری؟ اهسته نشست . چشم هایم را نگاه کرد _من و تو..یعنی..ما..ب..بچه ..د.. _اله . یهو چشمانش را بست سرش را روی فرمان گذاشت و بلند زد زیر خنده . میان خنده هایش خداراشکر میکرد. _محمدرضا خوبی ؟ چت شد؟ همان طور که اشک هایش را پاک میکرد لبخندی زد . _میریم براش سیسمونی میخریم. _هنوز مشخص نشده که دختره با پسر؟ _از هرکدوم هم پسرانه هم دخترانه برمیداریم. "_اخه پول رو از کجا ... _خدامیرسونه. تا شب برایش خرید کردیم . البته برای من هم کم نگذاشت و تا توانست برایم خرید خرید . ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هفت: _یعنی .. _نترس زن داداشی جونم . روز های اول طبیعیه خ
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هشت : پنج ماهی میشود باردارم . امشب عروسی نرگس است . لباس هایم را در دسترس قرار میدهم و روبه ارایشگر میگویم : ملیح میخوام . از شلوغ خوشم نمیاد. _چشم لبخندی میزنم و روی صندلی جا خوش میکنم . حالا زمان میگذرد و من میتوانم خودم را در اینه بنگرم (از صورت شخصیت تعریف نمیکنم . که خدایی نکرده بنده ای دچار گناه نشه ) چادرم را روی سرم مرتب میکنم . و اهسته به سمت در میروم . یاد عروسی خود لبخندی میزنم . محمدرضا پشت به من ایستاده و داخل گوشی اش سرگرم است . _سلام اقا . برمیگردد لبخندی میزند و میگوید . _چه عجب . ماروکاشتی اینجا ها اهسته لبخندی زدم در را برایم باز کرد .سوار شدم . بی بی با معصومه خانم و .. صحبت میکردن . نگاهم را از انها گرفتم رویم را طرف نرگس کردم _خوشگل خانم میرم سرویس برمیگردم. اهسته چادرم را برداشتم و یواش به سمت سرویس رفتم . اب را روی صورتم ریختم . فضای تالار برایم سخت بود . یک مشت دیگر اب به صورتم زدم . اب چکه هارا پاک کردم در اینه خودم را درست کردم که .. _من هنوز ولتون نکردم . البته تا امشب دیگه منو نخواهی دید میرم میشم مقیم کانادا اما خواستم عرضی رو خدمتت برسونم درزم بچه ی نو مبارک. همان طور که بغضم را قورت میدادم عقب عقب رفتم . دستم را روی شکمم گزاشتم _خواهش میکنم به بچم رحم کن . و بعد بلند داد زدم :کسی تو این دستشویی ها نیست؟ فرزانه جلو اومد . _جای من اینجا خیلی خالیه . کاش منم ... خیز برداشت و به طرفم اومد . فقط حس کردم که گوشه کمرم به یک چیز تیز خورد و بعد سوزش مرگ باری رو حس کردم. _م..م ...ن نمیخواستم ..ا...اخه.. خودت ..ت..رسیدی.. م..ن ..نزدم ..خ..وردی.. و بعد زود پابه فرار گذاشت . اهسته افتادم کف دستشویی . اینقدر از کمرم خون رفت که بیحال شدم _یا صاحب الزمان . یا فاطمه ... بلند داد میزدم و همان طور که گریه و هق عق میکردم کمک میخواستم . ناگاه خدا به دادم رسید خانمی هول به طرفم اومد _خوبین خانم؟ دست پاچه من را از دستشویی بیرون کشید رد خون تا بیرون از دستشویی همراهم بود گوشیم مدام زنگ میزد . من هم کم کم داشتم بی هوش می شدم _خانم خواهش میکنم نخوابین.. گوشی تون.. اون زن هم دست پاچه شده و گریه میکرد _جواب بدین کمی بعد صدایش را از پشت تلفن شنیدم _همسرتون الان میان..نگران نباشین..نخوابین _م..ن ..د..دارم..می..میرم..محمدرضا صدای نگرانش را شنیدم _نجمه؟ چی شدی؟ خوبی؟ _محمدرضا داری از دستم میدی ...م..ن .. نفس کم اوردم . _ب..دون اینکه ...ه. ه..ه.. کسی بفمهه...ب..برم ..بیم..محم..د..نرگس..ن..فهم..ه و ناگاه بیهوش شدم و فقط صدای فغانش را شنیدم ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و هشت : پنج ماهی میشود باردارم . امشب عروسی نرگس است . لباس
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و نه : چشمانم را باز کردم . درد پهلو و سنگینی شکم حسابی من را خسته و درد وار کرد . _آخ ...اخ... صدای گنگ قدم های پرستار را شنیدم . اول بوی عطرش و بعد خودش کنارم ایستاد _خوبی عزیزم؟ _کم..ر..رم.. با یاد اوری بچم اشک هایم را پاک کردم و گفتم: بچم ؟ پرستار لبخند تلخی زد و گفت : میرم میگم همسرتون بیان . با رفتنش صدایشان را می شنیدم . _هواستون باشه روشون فشار نیاد . درزم یادتون نره چکاب بشن . _حتما. وارد اتاق شد . نگاهش کردم. همان کت و شلوار عروسی .. موهای مرتبش حالا بهم ریخته بود . قطره اشک هایم از هم سبقت گرفتن از چشمانش درد را فهمیدم . جلو امد . _سلام . تا این را گفت وتا صدایش گوشم را نوازش داد اشک هایم تبدیل به هق هق شد . به خود که امدم اوهم کنار پنجره ایستاده و شانه هایش می لرزید . مرد من در این چندروز چقدر شکسته شده بود. اهسته برگشت نزدیکم امد. نگاهش کردم دستم را گرفت و نوازشانه کنارم نشست. اشک هایم را پاک کرد. _محمدرضا بچه کجاست؟ بچه سالمه؟ نگاهش را به زمین دوخت . _عملت کردن . باید چکاب شی . شاید..شاید..دیگه ... _ن..ه..ا..خ.. کمرم تیر می کشید و دست و پایم عرق میکرد. پنج ماه رو باتو زندگی کردم کوچولوی من حالا.. محمدرضا دستاچه دستش را روی سرم گذاشت _تب داری..ک..ه ...پرستار! و با عجله از اتاقم خارج شد همان طور که سعی میکردم هوش هواسم نپرد به بچه ام فکر کردم. از ته دل امام رضا را خواستم . دلم میخواست بچه ی کوچکم کنارم بود. و کم کم بیهوش شدم ادامه دارد•••