eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
ان شالله ساعت شش با سه قسمت جدید و هیجانی در خدمتتونم🌺
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی♥️ #قسمتx دلم می خواست چشمهام رو روی هم فشار بدم از هیجان ..ولی میفهمید بید
♥️✨♥️ ♥️ چونه ام رو از حصار انگشتهاش بیرون کشیدم و بوسه ای نشوندم روی دستش...اینبار به جای اعتراض لبخند کم جونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم! -نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمدگله کرده ...اومدن دنبال امیر سام ! سریع نگاهم و چرخوندم روی جای خالی امیرسام !چین افتاد روی پیشونیم دلخور بودن از امیرعلی با این همه کمک! -چرا آخه؟؟ امیر سام کو؟ - امیر محمد بردش خواب بودی نخواستم بیدارت کنم! ناراحت گفتم: چی شده؟ - من بابای نفیسه خانوم و غسل دادم! شکه شدم ونگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه موهاش رو بهم میریخت!مطمئنا این کا رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد میزد انجام می داد! دستش رو محکم گرفتم ودلداری دادمش-امیرعلی نکن این کار رو توخوبی کردی چرا دلخورن؟ پوزخندی زد –امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم ...گفت دیگه به اندازه کافی تو اون تعمیرگاه خودم و تباه کردم دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اونم میره!..گفت کسایی هستن که این کار وظیفشونه و اونا انجامش می دن! قلبم مچاله شد طفلک امیرعلی دیروز اندازه یک کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز ! باصدای گرفته ای ادامه داد- امروز که یکی از فامیلهای نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثال از من تشکر کنن و ممنون باشن ... مامانش به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم شکه شد بعد هم به امیر محمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بودو فکر می کرد آبروش رفته پیغام داده بودامیرسام و ببرن پیش خودش! میترسیده بچه اش اینجا باشه و نزدیک من...! صداش با این حرفها هر لحظه گرفته و گرفته تر میشد و من بغض کرده بودم نمی خواستم ببینم امیرعلی رو این قدر داغون بعد این همه محبت کردن!واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره می بود!این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن! اشکهام سر می خوردن روی گونه ام که بریده گفتم: امیر...علی!💔 سرش و بلند کردو با دیدن اشکهام دستپاچه دستش جلو اومد و اشکهام رو پاک کردو من بین گریه بوسیدم دستهایی رو که محبت کرده بودن ولی جوابشون گله شده بود! -محیا عزیزم گریه چراآخه؟؟!!! نمی تونستم حرفی بزنم فقط صورتم و تکیه دادم به کف دستش و هق زدم-دوستت دارم ! لبخند محوی زدو بازم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد -چه خوب که امروز سرخاک نبودی ...دلم نمی خواست حرفها و نگاهها اذیتت کنه..کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا ...کاش...من اعتقاد دارم این کار وظیفه همه ماست محیا! نمی خوام این اعتقادهای من داغونت کنه...نمی خوام ! یکی پنچه می کشید روی قلبم با صدای شکسته و به بغض نشسته ی امیر علی! دهن باز کردم چیزی بگم...بگم اگه نیومده بود دق می کردم از یک عشق بی حاصل ...بگم من میبوسم دستهاش و به جای همه...بگم اتفاقا کاش دیروز می بودم و جلوی همه داد میزدم دوستش دارم وفدای این اعتقادهای خالص و پاکشم ...اما بلند شدو بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکردو من حس کردم بغض سنگینش رو که نمی خواست جلوی من فرو بریزه! پ.ن:این نفیسه چرا اینجوریه..جای تشکرشه😕 ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و دستم رو کشید- برمی گردیم محیا پشیمون شدم آوردمت اینجا! با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمی خواستم برگردم ...امروز امیرعلی با کلی اصرار من و با خودش آورده بود غسال خونه! فوت بابای نفیسه جون همه اش شده بود برام یک خاطره تلخ ..اولین دعوامون و بازم پرتردید شدن امیرعلی!...حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش!! سعی کردم شجاع جلوه کنم- زیر قولت نزن دیگه! کلافه لپهاش و باد کردو باصدا بیرون داد-پس قول بده یک درصد حتی یک درصدم دیدی نمی تونی تحمل کنی بیای بیرون بریم باشه؟ سرم و به نشونه مثبت بالا پایین کردم و باهاش هم قدم شدم ...دیدن تابلو غسالخونه پاهام رو سست می کرد و غرغر کردن امیرعلی با خودش رو میشنیدم که میگفت اشتباه کرده قول داده و من رو آورده! خانوم میان سالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم احوالپرسی کرد با امیرعلی....برای همین دستم رو جلو بردم و در حین دست دادن سالم کردم لبخند گرمی صورتم و مهمون کرد- شما محیا خانومی؟؟ لبخندی زدم از روی ادب چون این قدر حالم زار بود که لبهام نخواد بخنده- بله -منم لیلام ...مسئول غسال خونه قسمت خانومها ...آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای....حالا مطمئنی دخترم ؟ قیافه ام داد میزد وحشت کردم! -میام خاله لیلا آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد – خاله؟ -ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟ - نه نه دخترم...راستش تا حالا هرکسی اومده اینجا بهم گفته لیال غسال نگفته خاله لیلا ! اتفاقا خیلی هم خوب بود اینبار لبخندم گرم بود و پر رضایت ...دستم رو گرفت – بیا بریم چندقدم که دور شدیم از امیرعلی ...خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت: نترس پسرم مواظبشم ...دیدم نمیتونه زیاد بمونه صدات می کنم ...توکه بدتر از این دختر رنگ به رو نداری! پ.ن:شما هم از کسانی که می میرند، میترسید؟ پ.ن:بنظرتون شغل امیر علی خوبه یا بد؟ ♥️✨♥️
♥️✨♥️ من هم به امیرعلی که واقعا کلافه بود و ترسیده به خاطر من, نگاه کردم و خندیدم تا زیادی دلنگران نباشه! سرمای غسال خونه همه وجودم و لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود ...خاله لیلا من رو روی صندلی کنار در نشوند -تو همین جا بشین ...معلومه ترسیدی ؟ اگه پشیمون شدی....؟ سریع گفتم: نه نه می خوام بمونم دستهام و به دست گرفت-حال و روزت طبیعیه...من هم اینجوری بودم لحن مهربونش آرومم کرد-اگه کمک لازم دارین... خندید-بشین دختر همین جوری داری پس میفتی ...اینجا بشین به چیزی هم دست نزن ..به خصوص وقتی جنازه رو آوردن اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی! بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا...روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات میفرستادم و ذکر می گفتم ...جرئت نمی کردم نگاهم رو بچرخونم -شوهرت خیلی مرد خوبیه ...روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور نمی کردم ...تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه ! چشمهام رو که روی هم فشار میدادم باز کردم و به خاله لیلا نگاه کردم ...نزدیک یک تخته سنگی بودوداشت با شلنگ آب میشستش...حس میکردم نفس کم آوردم ...از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم ! صدای قدمهایی که نزدیک و نزدیک تر میشدن و لا اله الا الله می گفتن ...صدای ضجه های بلند گریه, بدنم رو سست تر می کرد در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت چشمهام و روی هم فشار دادم...معده ام شدید می سوخت و گوشهام از ترس سوت می کشید و نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو! -باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند ...یک مامان بزرگ پیر !مثل مامان بزرگ من! خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن- نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته ...بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و در حال ذکر...خوش به حالش ...اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم این که چطوری بریم همون طور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده ...همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند! -دیگه نگاه نکن ! نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد- می خوای بری بیرون ؟ به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من! موقع غسل دادن همیشه قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یک ثوابی به روح شون میرسه! -یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونین؟ خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون میکشید- چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدمها کار مانیست ... کار خدای بزرگ و بخشنده است.! نگاهم رودزدیدم و به کفشهام دوختم ...چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال!.... بوی صابون توی دماغم پیچید و با صدای شر شرآب توانم بیشتر تحلیل رفت ...شروع کردم به قرآن خوندن ...آیت الکرسی خوندم , سوره های کوچیک ...قلبم داشت آروم می گرفت... فاتحه خوندم برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم بوی کافور حالم و بد کرد و چشمهام رو باز! بدن دیگه کفن پیچ شده بودو خاله لیلا هنوزم زیر لب قرآن می خوند! باصدای تحلیل رفته ای گفتم: خاله نگاهی به من انداخت و گره کفن رو محکم کردو قلب من لرزید _جانم ؟ حالت خوبه پ.ن:تابحال غسال خونه را دیدید؟ پ.ن:دلیل ترس ما از مرده ها چیه؟ ♥️✨♥️
https://abzarek.ir/service-p/msg/885254 نظرات پ.ن: پی نوشت های قسمت هارا بخونید و جواب بدید🌹
♥️✨♥️ ♥️ خوب نبودم ولی سرتکون دادم به نشونه مثبت-شماهم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین ؟یامن دیگه خیلی... نزاشت ادامه بدم-منم ترسیدم دخترم...خیلی هم ترسیدم ...می دونی دلیل ترس همه ما از چیه ؟ ترس از مرگ ...ترس از مردن ...ما می خوایم از این فکر فرار کنیم که یک روزی جای هممون اینجاست...همه ما آخرین حمامون و باید بیایم اینجا تا پاک بشیم ....والا مرده وحشت نداره... اینجا وحشت نداره...من هم کم کم این رو فهمیدم صدام میلرزید-ولی من هنوزم از مرده میترسم لبخندی به صورتم پاشید –پاشوبیا اینجا با ترس آب دهنم و قورت دادم - پاشو بیا ...بیا ترست بریزه قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود! -ببین ترس نداره ...این آدم یک روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه ...ولی تو نترسیدی...حالا چرا میترسی ...این یک جسمه بی روح ...ترس نداره ! نگاهم روی پوست چرو کیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده مونده بود ...اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه ما مان بزرگ توی ذهنم تداعی شد. -ازش نترس ...براش فاتحه بخون قلب خودتم آروم می گیره! بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد! -حالت بهتره؟ سرتکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه...روز اولی که من اومدم اینجاکمک کردم...شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم ولی خب دیگه عادت کردم ! با صدای لرزونی گفتم: چی شد که خواستین این کارو انجام بدین؟ به خاطر شوهرم!اونم یک غساله!من هم مثل تو میترسیدم خیلی ..راستش و بخوای اول هم که محمود آقا اومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومد و نمی خواستم قبول کنم ولی خب زمان ما همه چی زوری بود حتی ازدواج! بزرگترها باید میپسندیدن که پسندیده بودن!خب برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد !همون شعار همیشگی که کبوتر با کبوتر باز با باز ! بیخیال این حرفها کم کم همه چیز فرق کرد یک دل نه صد دل عاشق محمود آقا شدم و منم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا و من اومدم از سر کنجکاوی ولی نمیدونم چیشد موندگار شدم و همون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم ! خانومی که قبل من اینجا بود خانوم باخدایی بود با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت محض ثوابش میومد خدا رحمتش کنه خودم غسلش دادم !همین زهرا خانوم بود این فکرکه اینکار فقط مخصوص ما بدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون!چون از بزرگی این کار برام گفت!خلاصه کنم برات اون روز اول منم خیلی ترسیدم خیلی! میدونی محیا جون مردم فکر می کنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده نمیگم نشده ولی راستش گاهی هنوزم من و وحشت میگیره ...وحشت از مرگ! چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت- بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده! لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم -وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم ...راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میزاره همه فکر میکنن وظیفمه این کارو انجام بدم ...مردم دیدگاه خوبی نسبت !به ما ندارن ...تو خیلی خانومی واقعا که تو وآقا امیرعلی بهم میاین ! باخجالت سرم رو زیر انداختم- ممنون اختیار دارین شما خودتون خوبین خاله لیلا! با دستش به رو به رو اشاره کرد-بفرما اونم آقا امیر علی! رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون ...نفس عمیقی کشیدم و هوای سردو وارد ریه هام کردم ... نگاهش نگران روی چشمهام بود-خوبی؟ خودم هم نمی دونستم خوبم یانه ...فقط میدونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم پ.ن:جواب یکی از سوال ها در همین قسمت ♥️✨♥️
♥️✨♥️ 🍃 خاله لیلا جای من جواب داد- خوب خوبه مادر... شیرزنیه برای خودش امیرعلی بالبخند از خاله تشکر کرد خاله لیلا- خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم بغض کرده بودم نمی دونم چرا...بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم ...نمی خواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود, برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود... اونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم باتمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم ... چادرش بوی گالب می داد و من بازم عمیق نفس کشیدم عطر چادرش رو - برای امروز ممنونم -من که کاری نکردم ...من ممنونم عزیزم ...حالا هم دیگه برین میدونم چه حالی داری سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم به محض راه افتادن ماشین ...شیشه رو پایین کشیدم! -چیکار می کنی محیا هوا سرده سرمامی خوری صدام می لرزید سریع گفتم: بزار باشه امیرعلی خواهش می کنم ...هوا خوبه! نگران گفت: مطمئنی خوبی؟ دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم ...همه تصویرهایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ می خورد ...بوی کافور هنوز تو بینیم بود ...اشکهام ریخت! امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد...بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید -ببینمت محیا ...چرا گریه می کنی؟ گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند- امیرعلی مثل مامان بزرگ بود -چی ؟ کی محیا؟ حالم خوب نبود فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمیشد نفس بلندی کشیدم یک بار ؛دوبار... بوی کافورهنوزتوی سرمه چیکار کنم؟؟ صدای نفسهای کلافه امیرعلی رو میشنیدم ...ترس به جونم افتاده بود ...ترس از مرگ ... خاله راست می گفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم! چنگ زدم به یقه لباس امیر علی -من می ترسم امیرعلی ...از مردن میترسم ...من نمی خوام بمیرم... ♥️✨♥️
دو پارت هدیه😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا