بلا فاصله نگاهم 👀به سرابراهیم افتاد🤯
قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود😲
مسیریک گلوله را می شدبرروی موهای اودید🔥
باتعجب گفتم😳:
داش ابرام سرت چی شده🤔؟
دستی به سرش کشید🙆♂️
بادهانی که به سختی باز میشدگفت😧:
میدانی چراگلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود💪؟
گفتم چرا🤨؟...
ابراهیم لبخندی زدوگفت🙂:
گلوله خجالت کشید😓وارد سرم بشود،چون پیشانی بند *یامهدی*
به سرم بسته بودم♥️...
#شهید_ابراهیم_هادی♥️
#ڪلام_شہدا🥀
#تعجیلدرفرجآقاامامزمانعجاللهصلوات
41.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #مستند " من میترا نیستم "
یه حرفایی یه چیزایی اینجا گفته
میشه كِ نبینید از دستتون رفته !!
حجم زیاده ولی ارزشش رو داره ،
بر و بچ ایتا دمتون گرم نشر بدین !!
🥀✨
▪️فرزند که دیر میکند،
هوا که تاریک میشود،
مادرها پشت پنجره خیره به راه میمانند؛
دست به دعا برمیدارند؛
و هزار جور نذر و نیاز میکنند برای آمدن دردانهشان.
حالا تو دیر کردهای، خیلی دیر!
هوای جهان تیره و تار است،
و مادرت پشت پنجرهی انتظار، خیره به جادهی ظهور، دعاخوان فرج شده است.
و خدا را به فاطمهاش قسم میدهیم،
به امید آنکه موعد رسیدن دردانه مادر نزدیک و نزدیکتر شود.💫
یا ربّ الزهرا، بحقّ الزهرا، اشف صدر الزهرا، بظهور الحجّة 🤲
___🍁🌻🍂______
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین حسین شیرینه
نوشتمش رو سینه . . .
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌹🍃🌹🍃🌹 #عشق_باطعم_سادگی🌹 کمی مکث کردم وبعد خیلی آروم دراز کشیدم ..پتو رو روم مرتب کردو کنارم دراز کش
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#عشق_باطعم_سادگی🌹
منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام
خوردم...کاش یک چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصال چیزی نخوردی مامان گفت صبح
هم درست صبحانه نخوردی!معده ات داغون میشه ها!
گرم شده بودم از دلنگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود
- دلم چیزی نمی خواست ...الانم اشتها نداشتم !
سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه
-راستی یک چیزی محیا
بیحال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی
لوس گفتم:جونم
صداش رگه های خنده داشت-خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید!
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: خاله لیلام...من که...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد –آهان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید
شیطون گفت: بله خاله لیلا...حسابی بنده خدا رو بردی تو شک ...البته اون که جای خود داره من
باهمه دلنگرانیمم یک لحظه تعجب کردم!
-چراآخه؟ خب من خاله ندارم هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله!
-قربون دل مهربونت خانوم ...راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی
برخورد کنی با خودم می گفتم یک ذره تردید شایدم...
دلم لرزید از لحنش که یک هویی تغییر کردو شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکر!
از سکوتش استفاده کردم-شاید چی؟
آروم خندید- هیچی ...
یکدفعه ای و بلند گفتم:راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته
پرصدا خندید- آروم ترم بپرسی جواب میدم ها.... گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته!
آهان کشیده ای گفتم
-یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟
با تعجب گفتم: ما رو؟ چرا آخه؟
-والا تو خودت و یک دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!
لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری!
-امیرعلی اذیت نکن دیگه
از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود...من هم با خودم فکر کردم چه دل
بزرگی داره خاله لیلا! منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم
...چه خوب!
-شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی... حالا میای؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم
گذشته بی احترامی هم نمیشه! حالا چی کار کنیم بریم یانه؟
ذوق کردم...عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن ...بازم فراموشم شد که مثال
دلخور بودم!
-آخ جون عروسی آره میام چرا که نه؟!
-خوبه...عمو اکبرم دعوتن
-چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم
باصدای پرخنده ای گفت: حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟
لپهام رو باد کردم- نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم
خندید-پس دیگه بخواب شبت بخیر
قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم: امیرعلی!
-جانم؟
↩️#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹