🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
درست نمیتوانم ببینم.
صدای ناله میآید. چرا هیچکس نیست دست بچهها را بگیرد و داخل خانه ببرد؟
بچهها نباید ببینند؛
مخصوصا پسربچهها، به غرورشان بر میخورد. صدای «اماه اماه» بچهها قلب سنگ را هم میخراشد اما اینها سنگ هم نیستند.
آخ!
در سوخته، من هم سوختهام.
دنیا خاکستر شده است.
ابوالفضل که دید دندههایم شکسته و صورتم کبود است، این طور دارد سر به دیوار میزند، اگر میدید چه دیدهام حتما سر به بیابان میگذاشت. 😭
از این جا که نشستهام،
داخل حیاط، کنار در سوخته، صدای نجوای ابوالفضل را میشنوم.
دارد خانم را صدا میزند.
پشت در ایستاده به امید انفاقهای کریمانه اهل این خانه دراز کرده. آخر خانم که نمیتوانند بلند شوند، خستهاند؛ زخمیاند.
ابوالفضل زمزمه میکند:
-این بچه مادر میخواد... بشری هنوز خیلی جوونه... دوباره بهم ببخشینش!
بچههای این خانه هم مادر میخواهند.
مادر این خانه هم جوان است. ابوالفضل بازهم التماس میکند. دل سپردهام به خواست همان که تا اینجا هوایمان را داشته.
مثل اهل این خانه باید تسلیم باشم.
اگر بگویند برگرد، برمیگردم. ابوالفضل بازهم در میزند.
برایم مهم بود امیرمهدی زنده بماند که ماند. سالم هم هست، اما فقط سالم بودنش مهم نیست.
مادر میخواهد.
من هنوز مادری نکردهام؛ برعکس مادر این خانه که مادری را به کمال رسانده.
اگر بروم، چه کسی برای امیرمهدی مادری کند؟
چه کسی سربازی کردن برای امام را یادش بدهد؟
بلند میشوم. عطر عجیبی در خانه پیچیده.
با اجازه خانمم، باشد ابوالفضل جان، میمانم. به خاطر خدایی که دوست دارد کنار تو و امیرمهدی باشم، میمانم!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
انشالله فردا رمان عقیق فیروزه ای تمام میشه..نظر من اینا که دلارام من را بذارم ولی از شما هم نظر میخوام که پیشنهاد بدید🌹
اگه خوب بود میپذیرم😊
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
سلام وقت بخیر
به یک ادمین تبادلات برای کانال شدیدا نیازمندیم❌❌
@Montazeram_mahdi313
May 11
هدایت شده از 『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
سلامعلیکم
همونجورکهمستحضرید
جمعههایهرهفتهحمایتیداریم
اولویتباکانالهاییستکهآمارشون
کمتراز ‹300ممبر› هست !
پاسخگوهستیم • @Namiraa313 •
#فور
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
عقیق
به قول بشری،
خانه هفتاد متری برایشان زیاد هم بود. بشری اول اصرار داشت جهیزیه نمیخواهد،
به خاطر مادرش راضی شد؛
مشروط به آن که مختصر باشد. میگفت وسایل زیاد فقط دست و پا گیر است و به درد کسی که بیشتر اوقات خانه نیست، نمیخورد.
خودش دنبال بشری، مقابل ادارهشان رفت. بشری میخواست خودش بیاید خانه و محضر بروند.
وارد خیابان که شد،
ابوالفضل بوق زد. چشم بشری که به ابوالفضل افتاد، راهش را سمتی دیگر کج کرد. انگار میخواست فرار کند. ابوالفضل با ماشین دنبال بشری راه افتاد:
- لیلا خانوم... دیر میشهها!
بشری لبش را به دندان گرفت.
مثل دخترهای چهارده ساله خجالت کشید و از ترس جلب توجه، عقب سوار شد. ابوالفضل که دید بشری در موضع انفعال قرار گرفته، بدش نیامد کمی شیطنت کند.
از جایش تکان نخورد:
- اشتباه گرفتیدا، من که راننده تاکسی نیستم. ابوالفضلم. تا نیاید جلو راه نمیافتم.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🍃🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
فیروزه
از شیطنتهای ابوالفضل حرصش گرفته بود. ماند چه بگوید.
خودش را به نشنیدن زد.
تمام وجودش ضربان گرفته بود. هم دلش میخواست فرار کند، هم ته دلش از شوخیهای ابوالفضل بدش نمیآمد. گفت:
-اگه راه نمیافتین پیاده بشم خودم برم؟
-خب بیاین جلو تا راه بیفتم.
نگاه تندی به ابوالفضل کرد
و با تمام خشمش چشم غره رفت. توانست به ابوالفضل بفهماند که شوخیاش اصلا جذاب نیست.
ابوالفضل خندهاش را خورد و راه افتاد.
قرار بود مهریه هفت سفر زیارتی باشد.
برای مشهد مرخصی گرفته بودند که بعد از عقد بروند.
اما برای عتبات و حج، باید منتظر سهمیه اداره میماندند تا مشکل قانونی پیش نیاید. حجشان برای دو سال بعد رفت و تکلیف عتباتشان نامعلوم ماند.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
چندسال بعد"امیر مهدی"
سینهام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمیشود. از آب سرد کن آب برمیدارم و یک نفس مینوشم، آرام نمیشوم.
روی صندلیام برمیگردم.
کیف کمریام میلرزد. «فاطمه» است. نمیدانم جواب بدهم یا نه؟
میترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهد. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریختهام. دل به دریا میزنم:
-جانم؟
-کجایی داداش؟
چقدر صدایش گرفته؛
معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم میروم تهران و از آنجا به عراق پرواز دارم. میدانم الان حالش طوری است که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را میپیچانم:
-گریه کردی دوباره؟
-خبری شده؟
نمیدانم چه بگویم. این نگفتنم لو میدهد، همه چیز را! میگوید:
-پس درسته... از مامان و بابا خبری شده؟
-الان فرودگاهم. دارم میرم تهران، ببینم خبری شده یا نه؟
-وایسا، منم میام، بذار با هم بریم.
همان که میترسیدم سرم آمد. به تابلوی پرواز نگاه میکنم:
-نمیشه که عزیزم، نیم ساعت دیگه پرواز دارم. باید برم. اگه لازم شد خبرت میکنم.
-«مهدی» تو رو خدا بی خبرم نذار، دارم دیوونه میشم.
-تو باید به جای این کارا مادرجون و پدرجون رو آروم کنی. خودت داری بی قراری میکنی؟
بازهم شروع به گریه کردن، میکند:
-آخه دلم آروم نمیگیره. دیشب خواب دیدم.
-خیره آبجی! آروم باش که منم بتونم قشنگ تمرکز کنم روی کارا. باشه؟
-باشه. مواظب خودت باش.
-هستم، یا علی.
***
به دیوار تکیه میدهم.
نمیتوانم بروم داخل. مردی با لباس نیمه نظامی، یک پلاستیک دستم میدهد:
-اینا همراهشون بوده.
حتی نمیتوانم پلاستیک را بگیرم.
همه ادعا و شجاعتم را از دست دادهام. به سختی میگیرمش.
بالاخره ادارهشان سهمیه داد که بروند.
گفتیم صبر کنند تا بازنشستگی،
اما پدر گفت باید مهریه مادر را کامل بدهد و معلوم نیست تا آن موقع زنده باشد.
گفتیم بگذارند ما هم بیاییم،
گفتند میخواهیم دوتایی برویم تلافی همه وقتهایی که باهم نبودهایم.
من دهانم بسته شد اما فاطمه گفت پس وقتهایی که با ما نبودهاید کجا جبران می شود؟
مادر فقط خندید.
داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه.
خونهای خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده.
پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم به زمین چسبیدهاند.
یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته.
پلاکها را سرجایشان میگذارم که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد.
دست احمد روی شانهام مینشیند:
-نمیری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن.
باشند یا نباشند،
نتیجهاش برای من ویرانی است.
اگر باشند، مطمئن میشوم بی کس شدهام
و اگر نباشند، در بی خبری میسوزم.
جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟
بالاخره پاهایم را تکان میدهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدنشان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم.
داخل یک جعبه پرچم پوش هستند.
در جعبهها باز است.
احمد و بقیه بچهها ایستادهاند که خودم بروم سراغ جعبهها. انگار همه دنیا ایستادهاند که شکستنم را ببینند.
منتظرند من با دیدن داخل جعبه،
بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند:
- خب، اینها هم هویتشان معلوم شد.
هرچه عزیز دردانهشان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر #امنیتی خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمینتان را که رفتید،
نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر #سامرا بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمیشود داد.
مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سالهای قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند.
من هم برای همین،
تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیکتر باشم.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋