💔🍃🍂💔🍃💔
#دلارام_من💔
#قسمت_201
✍🏻#فاطمه_شکیبا
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم
که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
بجز نوری مبهم از بین پلک هایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم
میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه.
عمو رحیم میگوید: علی
برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی
علی را واضح میشنوم، تکان های ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام
آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش
کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهرهاش خسته نیست؛ سرحال
سرحال است. میخندد: چه آبجی بیحالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی
بشه؟
- منتظرت بودم حامد!
- مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و
گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که
میتوانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول
بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده!
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃
#دلارام_من💔
#قسمت_202
✍🏻#فاطمه_شکیبا
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید
است؛ کسی دستم را نوازش میکند.
- حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛
چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
- چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم!
دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی
آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو میآ ید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد: چرا انقدر خودتو اذیت
میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه
ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
- من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
- الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. میپرسد: اون روز بالای
کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما
معیار سنجش آدما چیه؟
💔🍃🍂💔🍃
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_203
✍🏻#فاطمه_شکیبا
چقدر جالب است که بحث های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گو هایمان هم
درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را
گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که
دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعال یتر بشه، آدمو هم
متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست...
چون... چون... شما کسی هستید که... من دوسش دارم!
(اولین ابراز)
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در
صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب
جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
.......
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت سرش راه
بروم؛ به خیابانی میرسیم و پیرمرد میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم، با
دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم،
نترس بابا.
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_204
✍🏻#فاطمه_شکیبا
رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه
میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم:
اونا کیان؟ من نمیشناسمشون!
- میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
- من... من میترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو
دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای
بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم
طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد
گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو...
مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی
پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت
بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمی اشان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
💔🍃🍂💔🍃🍂
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من
#قسمت_205
#قسمت_پایانی
✍🏻#فاطمه_شکیبا
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلارام رو ببینی؟
پشت رزمنده ها راه میافتم؛ چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان
هستم، حس اعتماد در تمام رگ هایم جاری میشود، کم کم دود و غبار پراکنده تر
میشوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی میکنند، دلم با
دیدن گنبد آرام میگیرد؛ یکی از رزمنده ها برمیگرد؛ حامد است.💔😭 دست میگذارد بر
سینه اش: السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دلارام آرام میگیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله...
والسلام
والعاقبه للمتقین
یا زهرا
فاطمه شکیبا
#کپی_ممنوع🚫
#پایان
💔🍃🍂💔🍃🍂
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته💔🍂
این رمان هم بالاخره تمام شد
بابت تاخیر ها ببخشید منو و حلال کنید🌹
انشالله توی این نظر سنجی شرکت کنید
https://EitaaBot.ir/poll/9ibwy
آرهحاجی
بعضےوقتاخیلےزوددیرمیشہ
یہجاخوندم
نوشتہبودشیطانمیگہ:
منکاریمیکنمکہآدما
درحسرتِگذشتشون
الانشونمازدستبدن!
#تلنگر✨
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم🙂•
-
ازشیخمرتضیٰانصآرۍ
پرسیدند:
چگونہمیشودیكسآل
فڪرڪردنبرتراز
هفتـٰآدسآلعبآدتبآشد!؟
پآسخدآدند!:
فڪرڪردنۍڪہمآنند"حُـر"درروز
عآشورآبآشد!'