🍃💔 💔🍃
✅ عاقبت بخیری اجباری
📌هر کس هر روز سوره #یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا (س) هدیه کند .
📌و همچنین #دعای_عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان ارواحنا فداه هدیه کند
📌سوره #واقعه هم خوانده و ثوابش را به امیرالمؤمنین (؏) هدیه کند .
📍چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود!
#امام_زمان
📚حضرت آیت الله بهجت
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ویک
سمانه نتوانست،
جلوی هق هق اش را بگیرد،😭چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است، خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید،😭
و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد، و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت.
غافل از اتفاقی که
برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد....
🇮🇷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷
ساعت از ۱۲شب گذشته بود،
و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،
سمیه خانم و صغری هم،
با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند، و بی قراری هایشان شروع شد،
سمانه نگاهی به سمیه خانم،
که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،
صغری مشغول شستن،
ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،
هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،
مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه برای چند لحظه،
چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،
اما با باز شدن در،
سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد، چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،
می دانست کمیل نیست،
اما عکس العمل های امیرعلی، ترسی بر دلش انداخت،
نزدیکشان شد،
که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟😧
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟😥
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد،
غم خاصی را در چشمانش حس می کرد، تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد.
با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟😨
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش، خود و امیرعلی نتوانستند، خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ودو
📆 چهار سال بعد 📆
ماشین را خاموش کرد،
و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد، و بعد از کمی گشتن، کلید را پیدا کرد ،
سریع در را باز کرد،
وارد حیاط شد، سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ،
وارد که شد،
امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی😍👦🏻
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،
سمانه نگاهی به صغری انداخت،
صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود،
همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد💞 و بدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم،
هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر، بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم، امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت،
و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد، سریع سوار ماشین شد، دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،
سمیه خانم بعد از کمیل شکست،
پیر شد،داغون شد، اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا🌷 که رسیدند،
با کلی سختی جای پارک پیدا کردند، سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،
کنار سنگ قبر مشکی نشستند،
مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود، واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،
گلاب را روی سنگ ریخت،
و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد:
_ #شهید کمیل برزگر🌷
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل،
همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود، چندباری هم آقا محمود گفت، که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم،
به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد، و اشک هایش را پاک می کرد،
آرام سمانه را صدا زد :
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
_میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
ــ اما قسمت میدم به کمیل، قسمت میدم به همین مزار، باید کامل حرفامو گوش بدی
سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد:
ــ چی میخوای بگی خاله؟
ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده!
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وسه
سمانه شوکه از حرف های خاله اش، میخواست از جایش بلند شود، که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه، اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن، تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم، خودتو قوی نشون دادی، که برای من تکیه گاه باشی، اما خودت این وسط تنها موندی، همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد،
و به طرف مزار همسرش🌷 رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود،
و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،
با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم، نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود،
گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت، بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،
تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،
صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،
لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،
صغری کم کم وسایلش را جمع کرد، تا به خانه برگردند،
سمانه به سمیه خانم اجازه نداد،
تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین، دستی برای امیر تکان داد،
ماشین از خیابان خارج شد،
سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد،
با دیدن مرد همسایه،
که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود، اخمی کرد و در را محکم بست،
به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه😔
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وچهار
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم، میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی، بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد،
و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود، که موقع شهادت کمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،
در را باز کرد،
که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین،
کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها🗂 را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی،
که در ماشین بود، معذب و کلافه شده بود، سریع خداحافظی کرد، و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،
احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر بودند.!
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷
سردار احمدی _ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
سردار ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه، و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردار سری تکان داد، و حواسش را به رانندگی اش داد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وپنج
خسته از ماشین پیاده شد،
هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود، آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود، که دیر وقت به خانه می آمد، با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود...
به سمت ورودی خانه رفت،
با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد، صغری یا دایی محمد با زندایی به خانه شان آمده یا شاید محسن و یاسین.
با وجود خستگی زیاد،
اما لبخندی بر لب نشاند، و وارد خانه شد، کیفش را روی جا کفشی گذاشت، و وارد هال پذیرایی شد،
با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد.
افکاری که به ذهنش حمله می کردند،
و در سرش میپیچیدند،
و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند، را پس زد،
و آرام سلام کرد،
با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت، چشمانش خیس شدند.
ــ سلام به روی ماهت عروس گلم
سمانه وحشت زده به خانم موحد،
نگاهی انداخت،
کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط #عروس_کمیل بود نه کسی دیگر...
با صدای لرزانی گقت:
ــ اینجا چه خبره؟
یاسین از جایش بلند شد و گفت:
ــ زنداداش بشین لطفا
اما سمانه دوباره پرسید:
ــ یاسین اینجا چه خبره؟
سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد،
و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت:
ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند.
سمانه ناباور با چشمان اشکی،
به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد، باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند...
سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت:
ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه
ــ سمانه
حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند.
ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه
یاسین بلند شدو گفت:
ــ سمانه،تو هنوز...
ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.؟؟
قدمی به عقب برداشت و گفت:
ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج کنم، آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید
سریع کیفش را برداشت، و با شتاب از خانه خارج شد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا