eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
408 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #دوم تا لحظه مرگ _تو با خودت چی فکر کردی... که اومدی به
قســـــــمٺ آتش انتقام چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... . پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... . همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... . از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده ... و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ... به قلم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #سوم آتش انتقام چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ..
قســـــــمٺ من جذاب ترم یا.. بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: _آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... . دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: _لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... . با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: _اما اینجا کتابخونه است ... . حالتش بدجور جدی شد ... _الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... . مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... . با تعجب گفتم: _داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: _نه ... . به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو قســـــــمٺ #چهار من جذاب ترم یا.. بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم
قســـــــمٺ مرگ یا غرور غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... . بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: _اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... . رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: _به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... . رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... . پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... . عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ... در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: _باهات ازدواج می کنم ... به قلم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://harfeto.timefriend.net/16446632236447 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
سلام دوست من شرمنده تون ندارم🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان🌸👇🏻 عاشقی زود گذر🧡🍁👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part33 عاشقی زود گذر باخستگی زیاد که نمیدونم از کجا اومده بود بیدار شدم دست و
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زوگذر داشتیم برا بار آخر تمرین میکردیم که مامانم گفت=کیانا +بله مامان مامان=بیا بیرون مامان مبینا اومده با مبینا اتاق رو جمع کردیم رفتیم بیرون با خانم وکیلی سلام علیک کردیم و تبریک خونه جدیدشون رو گفتیم... خانم وکیلی= مبینا لباسات رو بپوش داداشت پایین منتظره مبینا رفت لباساش رو بپوشه منم یواشکی رفتم آشپزخونه از پنجره نگاه بیرون کردم که دیدمش... قشنگ از سر و کلش معلوم بود خسته است ولی یه ذره هم از اون جذابیتش کم نشده بود..... یه هویی صدا مبینا از پشت سرم اومد= کیو داری دید میزنی😂😂😂😂 +مبینا میزنمت هاااااااااا مبینا=باشه بابا چرا یه هویی خط خطی میشی ، کاری باری چیزی نداری من میخوام برم +نه برو به سلامت مراقب خودت و زشتی هات باش😂😂😂 مبینا یه چشم غره توپ رفت و خدافظی کرد..... ساعت ۶ بود حوصله ام خیلییییی سر رفته بود... +مامانیییییی ، حوصله ام سر رفته چه کار کنم مامان=بله ، خب من چه کار کنم زیرش رو کم کن تا سر نره😂 +باع ، مامان واقعا دارم کلافه میشم یه کاری کن، پاشو بریم غذا درست کنیم منم یکم یاد بگیرم مامان=نمیخواد بابات زنگ زد گفت که سر راه غذا میخره میاره +اِ ، خب فهمیدم چه کار کنم رفتم تو اتاق کیان فلشش رو آرودم زدم به تلویزیون ، توقسمت آهنگ ها رفتم که دیدم همش مداحی یه دونه از مداحی ها رو پلی کردم که حال کردم باهاش ، خیلیییی شور بود مداحی.... شور و شیرینمی تو عشق دیرنمی یا حسین اربابم تو نقش نگینمی لطف تو بی حده تو عالم زبون زده آقا شده هر کی به محضرت رو زده..... وسطا مداحی بود که آیفن زنگ خورد.... مداحی رو استپ کردم رفتم آیفن رو بزنم که با دیدن چهره بابا انگار بهم بمب انرژی زدن..... تا پایین رقتم و بدو کردم به سمت بابا و بغلش کردم باهام رفتیم بالا که مامان گفت=چرا این طوری میکنی توووو بعد رو به بابا گفت=سلام آقا عباس خسته نباشید بابا=چه کارش داری دخترم دلش برا باباش تنگ شده ، سلام خانم سلامت باشی ممنون +وای بابا خیلی گشنمه غذا کو؟؟!!! بابا به شوخی گفت=پس به خاطر غذا تا پایین اومدی آره😂 +نه بابا ، ولیی غذا میخوام من😅 بابا=الان کیان رو دیدم ماشین رو دادم بهش گفتم بره غذا بخره بیاره برا دختر شکمو خودم😊 +عاشقتمممم من بابا ، راستی بابا معلم زبانم بهم گفت که.... یه هویی مامان گفت=بزار بابات بره لباس عوض کنه بعد شروع کن به گفتن خاطراتت بابا=راست میگه مامانت منم هیچی نگفتم رفتم سراغ تلویزیون و یه مداحی دیگه رو پلی کردم و صداش رو کم کردم... اهل عالم به گوش باشید این سپا عمه جانم زینب است مدافعان زینبیم سینه زنان زینبیم.... زدم مداحی بعدی..... رفیق من سربازه ، توی دلش آشوبه برای دیدن حرم چه قدره پا میکوبه رویامه حرم ، دنیامه حرم خواب روزامون شب هامه حرممممم چند بار این مداحی رو گذاشتم انگار باهاش آرامش میگرفتم.... تو حس و حال بودم که..... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
سلام عزیز جان ان‌شالله اخر شب براتون میزارم🌸