https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
زندرسلامزندھسازندھ
ورزمندھاستبہشرطۍکھلازم
رزماوعفتشباشد!(:😎✌️🏿
#دخترانه
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part62 عاشقی زودگذر حرف های مامان برام گنگ و نامفهوم بود اصلا متوجه نمیشدم چی
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part63
عاشقی زودگذر
ظرف ها ناهار رو جمع کردم و شستم ، یه نگاه به ساعت انداختم که رو ۳/۳۰ درجا میزد.. حوصله ام سر رفته بود که کتاب زبانم رو آوردم و دوره کردم روش بعد با خودم گفتم= شب بابا بیاد بهش بگم بریم ثبت نام ترم جدید کلاس زبان ، دو ترم دیگه بخونم میرم تو کلاس بزرگسالان....
بلند شدم وضو گرفتم و موهام رو تیغ ماهی بافتم که زیر روسری نیاد بیرون بعد شروع کردم لباس پوشیدم...یه مانتو بادمجونی پوشیدم که تا بالای زانو هام بود ومدل آستین هاش راسته بود طرح گل دوزی داشت و یه شلوار مشکی پوشیدم با روسری مشکی که گل های سفید داشت....
یه نگاه تو آییه به خودم کردم وقتی مطمئن از لباسام شدم چادرم رو سرم کردم و با مامان اینا خدافظی کردم و رفتم خونه مبینا....
زنگ در رو زدم که مبینا از پشت آیفن گفت=کیانا اومدم
بعد از چند ثانیه اومدم که وقتی هم دیگه رو دیدیم پریدیم بغل هم...
+واییی دختر کجا بودی دلم تنگ شده بود واست ، یعنی اگه من وقت نکنم احوالت رو بپرسم تو اصلا انگار نگار؟!!!
مبینا=منم همین طور ، ببخشید درگیر بود
+این درگیری چیه بدو تعریف کن واسم بدووووو
مبینا=بیا حالا بریم تو راه بهت میگم...
تو راه بودیم که مبینا با دستش یه جارو نشونه گرفت و گفت=بیا بریم این پارکه بشینم
+باشه بریم
رفتیم تو پارک و یه نیمکت که زیر درخت بود نشستیم خدایی جای دنجی بود و پر از آرامش
حال میداد فقط چشات رو ببندی و به هیچی فک نکنی فارق از دنیا و پر از اتفاقات گوناگون....
محو پاک شده بودم که مبینا زد به بازوم و گفت=کیانا میشه یه چی بهت بگم فقط گوش کن به حرف هام باشه بعد هرچی دلت خواست بهم بگو
+میشه بگی داری نگرانم میکنی..
مبینا=نگاه من یه جورایی از حسی که به مهدی داشتی و متوجه شدم و خیلی خوشحال بودم از این حس ، که اگه خدا بخواد بشی عروس خانواده مون و خواهر خودم...
از حرف هایی که مبینا میزد آب شدم رفت تو دل زمین یعنی آبروم رفت ، تو دلم گفتم یعنییییییی کامیون کامیون خاک شن ، ماسه، رس، اصلا هرچی خاکه روسر من....
ولی با حرف های بعدی مبینا همین طور منگ نگاهش میکردم...
مبینا=ولیییی نشد که بشه میدونی راستش....
دل و زدم به دریا گفتم=می..شههه...کا..ملل..حرفا..ت.رو..بگی؟!
مبینا=ببین من یه دختر خاله دارم که مهدی و دختر خاله ام از بچه گی کل فامیل میگن که این دوتا برا هم هستن و اسم هاشون رو تو آسمون ها نوشتن ، ولی مهدی اصلا هیچ حسی نداره به دختر خاله ام و میگه اون هنوز بچه اس رفتار هاش و حرف زدن هاش همه کاراش ، من چه طور میتونم روش به عنوان یک همسر حساب کنم ، مامانم گفت پس انتخاب تو کیه؟! که مهدی گفت من هنوز هیچ کس رو انتخای نکردم و آماده گی ازدواج و تشکیل خانواده رو ندارم....
ولی مامانم اصلا هیچ توجهی به حرف مهدی نکرد و یه روز با خاله هماهنگ کرد و گفت شب میخواییم بیایم خونتون ، شب رفتیم خونه خاله اینا که مهدی هم به زور مامان اومد....بعد شام مامان یه جعبه از تو کیفش بیرون آورد و گفت اگه اجازه بدید این گل دختر رو نشون پسرم کنم ، همه خوشحال بودن به جز من و مهدی ، داداشم بنده خدا فکش منقبض شده بود....
حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم حرف بزنم ولی به سختی گفتم= چرا تو خوشت نمیاد نکنه به خاطر این که....
انگار فهمید میخوام چی بگم که گفت=نه اصلا ، من از دختر خاله خوشم نمیاد و از طرفی هم اصلا به داداش من نمیاد
داداش مهدی هم خوشگله هم خوشتیپ هم با کمالات هم مذهبی اصلا کلا همه چی تمومه، ولی دختر خاله ام خوشگلی آنچنانی نداره ، نه کوچیک حالیشه نه بزرگ به همه بی ادبی میکنه و عقایدش با مهدی اصلا جور نیست....
دیگه هیچی از اون شب دختر خاله ام نامزد مهدی شد و قرار شد هفته بعد عقد باشه
مهدی همش بال بال میز تا این مراسم تشکیل نشه
بابا اینا یه صیغه محرمیت بین دختر خاله ام و مهدی خوندن که برا خرید عقد راحت برن و بیان...
دختر خاله ام شب و روز خونه ما بود ولی مهدی اصلا بهش محل نمیداد یا همش هیئت بود یا وقتی میفهمید دختر خاله ام خونمونه نمیومد خونه....
مهدی انقدر باهاش سرد برخورد میکرد که دختر خاله ام یه روز گریه اش گرفت و رفت خونه خودشون وقتی رفت مامان حسابی دعواش کرد که چرا؟ مهدی هم گفت وقتی من علاقه ای ندارم بیخودی که نمیتونم محبت الکی کنم؟میتونم ، یا الان تموم کن این قضیه رو یا اگه عقد انجام بشه دیگه هیچی یک ماه بعدش کار به طلاق میکشه ازمن گفتن بود...
مامان بازم توجه نکرد و رفت از به اصطلاح عروسش معذرت خواست و باز این همش خونه ما پلاس بود...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part63 عاشقی زودگذر ظرف ها ناهار رو جمع کردم و شستم ، یه نگاه به ساعت انداختم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part64
عاشقی زودگذر
اصلا نمیفهمیدم حرف ها مبینا رو که باز ادامه داد=قرار بود که شنبه هفته بعد اینا عقد کنن و منم خیلی نگران بودم از آینده و مخصوصا موقعه ای تو موضوع رو میفهمیدی...مهدی از پنجشنبه غروب که رفت دیگه رفت و نیومد دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید که الان مهدی کجا رفته
سه روز نبود و منم نگران تر میشدم
دیگه بالاخره یکشنبه غروب با صورت آشفته اومد خونه و یک راست رفت تو اتاقش و تا همین پریروز خودش رو تو اتاق حبس کرده بود ، با هیچ کس حرف نمیزنه هیچی هم نمیخوره دلم خیلی برا داداشم میسوزه
با حرف های که مبینا میزد یه لحظه فکر میکردم ضربان قلبم هیی میره و میاد و نفسام تند میشه
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت برا اتفاقی که افتاده بود
ولیییی یه جورایی احساس رضایت داشتم از اینکه این اتفاق نیوفتاده...
ولییییی کاشکی هیچ وقت دلبسته اش نمیشدم.....که بخواد این طوری بشه
کاشکی به حرف هستی گوش میدادم و نسبت بهش بی تفاوت باشم.....
خودم میدونستم که اگه عقد صورت میگرفت من نسبت به همه چی هم بی میل و بی تفاوت میشدم...
شاید مسخره باشه ولییی حتی من مدل روسری هایی که مبینا میبست رو منم میبستم چون هرموقعه از مبینا میپرسیدم چرا همش این مدلی میبندی میگفت چون مهدی خوشش میاد
مبینا همیشه میگفت داداشم از چیز های ساده ولی درعین حال تو چشم خوشش میاد
همیشه مبینا وسایل حجابش رو با داداشش میگرفت هرموقعه ام میپرسیدم چرا با داداشت میری میگفت چون سلیقه اش رو دوست دارم.....
اگه اون عقد صورت میگرفت از همه چی زده میشدم و دوستی که با مبینا داشتم هم بهم میخورد.....
ولیییی همیشه دنیا به میل ما نیست و عمل نمیکنه.....
هییی روزگار....
عشق بعضی اوقات کاری میکنه که حتی از چیز هایی خوشت میاد زده میشییی....
مبینا دستش رو جلو صورتم تکون داد و گفت=بهتری کیانا
+اره بابا ، فقط یه سوال این ماجرا کی اتفاق افتاد
مبینا=تو ماه رمضان بود ، خداروشکر تو نبودی شب قدر که نذری تون بود و داشتی درس میخوندی....
+مگه چی شده؟
مبینا=هیچی این دختر خاله منم بود همش پیش مهدی بود ، حتی بچه ها دیگه دست انداخته بودن مهدی رو ، ولی مهدی بیشتر اعصابش خورد میشد جوری که از مسجد رفت بیرون
+پس چرا مامانم چیزی نگفت
مبینا=مامانت خودش گفت فعلا بهت چیزی نگم
+چرا
مبینا=چون که خودشم متوجه شده بود و میدونست که اگه تو بفهمی تمرکز نداری
+واییییی نه یعنیییی ابروم پیش مامانم رفته؟؟؟
مبینا=نمیدونم، بریم مسجد نماز بخونیم بعد بریم خونه
+باشه بریم
نمازمون رو خوندیم که مبینا گفت=کیانا وایس داداشم بیاد باهم بریم
+نه نه خودمون بریم
مبینا خندید و گفت=باشه بابا😂
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a