«در میـانِ قبـورِ شهـدا قدم میزدم...
بوے عطرِ دلانگیز آب و خاڪ
هـوش از سرم برده بود (:
همینطور ڪھ بھ مَزارِ رفیق شهیدم
نزدیڪ میشدم ؛ یادِ اینجملهافتادم:
"شہدا خاڪےانـد!
ڪافےست باراݧ بزند؛تا
عطرشاݧ همہ جا را پُرڪند"»
.
#ڪاشمیشـدهمچوشہداخاڪےباشیم
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...💔🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔🚶♂
قشنگهمگہ نہ؟!
#تلنگرانہٖ
-
-
💠-میگفت
قرارنیستتودنیاسختینکشیم..
قرارهیادبگیریمکه
چجوریباسختیهامونکناربیایم!
چجوریرشدکنیم..
اینجابهشتنیست!
بهشتاونوره،حالااینکهتو
تویایندنیاباهمهسختیهاشبهشترو
بچشی..؛
بستهبهنگاهِخودتهرفیق:)
ابراهیم میگفت :
طورے زندگۍورفاقتڪن کهاحترامتروداشته باشند .
بۍدلیلازڪسۍچیزێنخواه.
عزّتنفسداشتهباش !
#شهیدانه
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part68 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های ۱۲ شب بود که قصد حرکت کردن رو کردیم.....
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part69
عاشقی زودگذر
یه چند دقیقه ای نشسته بودم تو ماشین که بابا اینا اومدن
دست بابا یه جعبه متوسط بود دست مامانم یه کاور بود
نشستن تو ماشین که پرسیدم=مامان اینا چیه؟
مامان=برا یکی گرفتم
+اهان ، بابا پس اون جعبه چیه
بابا با شوخی گفت=فضولی نکن بچه
بعد ماشین رو روشن
سرم رو گذاشتم رو شیشه ، که چند قطره بارون اومد
با ذوق شیشه رو کشیدم پایین که قطرات بارون بیشتر شد
تو حال و هوا بودم و دستم بیرون از شیشه بود که بابا گفت=کیانا دستت و بیار تو الان باد میخورد بهت سرما میخوری دیگه ببرمت دکتر فکر میکنن خدایی نکرده کروناست
به حرف بابا عمل کردم و باز سرم رو گذاشتم رو شیشه سرد و چشمام رو بستم و با خودم یه مداحی رو زمزمه کردم:
بی اراده اشک چشمام رو عکس های گند میریزه واسم آقا.....
خاطر تک تک خاطراتت عزیزه بی تو این دل مریضه...
بغض و آه که راه نفس هام رو بسته میبینی چه داغی رو سینه ام نشسته.....
یه راهی بزار پیش روم تا که واست بمیرم...
این روزا دیگه کارم شده غصه خوردن...
برام پرچم کربلات رو آوردن....
یه کاری کن آقا برا من که آروم بگیرممم
حسین حسین....
باصدای مامان به خودم اومدم که گفت=کیانا رسیدیم
چسمام رو باز کردم که باز مامان برگشت طرفم و اینبار با نگرانی گفت=کیانا چیزی شده؟؟؟ چرا گریه کردی؟؟
دستم رو کشیدم زیر چشمام و اشک هام رو پاک کردم و گفتم=نه یاد یه مداحی افتادم دلم گرفت...
مامان=اشکال نداره بیا بریم خونه...
خداییی چه مادر نگرانی دارم😂😅👍
از پله ها رفتیم بالا بابا در روز باز کرد که کیان با برف شادی اومد جلوم و با صدای گفت=از فندق تبدیل شدی به خرس گنده، تولدت مبارک خرس کوچولو😂
+بالاخره خرس گنده یا کوچولو؟!!!
کیان=فرقیی نداره از نظرمن😂😂😂
اومدم حرف بزنم که شیطون مجلس کارن اومد😂.
از اون ور کارن با ظرف میوه خوری که توش پُر کاغذ پاره بود اومد جلو و اونا رو ریخت رو سرم و گفت=من مثل داداش کیان بی تربیت نیستم بهت بگم خرس، تولدت مبارک اجی گله تولدت مبارک.
بعد گفت=اجی این کاغذ پاره ها اختراع خودم بود ، حال کردی؟
+ارهههههه خیلییییییییی....
مات کار ها این دوتا بودم، برگشتم طرف مامان و بابا که داشتن از کارا این دوتا و جواب هایی که بهشون داده بودم میخندیدن.....
رفتم طرف مبل ها که دیدم رو عسلی با شمع کوچیک و گلبرگ پر شده و وسط میز هم یه کیک که طرح برف بود و دور تا دورش گل رُز قرمز بود... رو کیک نوشته بود دی ماهی جان تولدت مبارک..... و رو کیک یه شمع که عدد 15 نوشته بود....
از خوشحالی نمیتونستم چی بگممممم فقط تا چند دقیقه وایساده بودمم و داشتم نگاه شاهکار های کیان و کارن و مامان و بابا میکردم....
خیلی خوش حال بودم که تولدم رو تو این شرایط کرونای یادشون بود.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#حرفاتون🌸👇🏻