[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:65 -نمیدونم داره چه غلطی میکنه سهیل خیلی نگرانشم -نگرانی نداره حرفی نزدم ک
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:66
-ساحل ولش کن نمیخواد بری خودم میرم خطرناکه
-نشنیدی چی گفت؟ اگه خودم نرم داداشم و میکشه
-غلط کرده هیچ کاری نمیتونه بکنه
با مظلومیت نگاهی بهش کردم و گفتم
-خواهش میکنم بزار خودم میرم
حرفی نزد و نگاهی به چهره رنگ به رو نداشته ی من کرد و گفت
-برم برات یک آبمیوه ای بیارم بخوری دیگه ام نگران نباش
حرفی نزدم که رفت داخل آشپزخونه و بعد از چند دقیقه ای برگشت و آبمیوه ای رو جلوم گذاشت و گفت
-تو اینو تا وقتی که بخوری من میرم پولو آماده میکنم
نمیتونستم باور کنم این کامران همون کامران قبلیه و واقعا یک آدم دیگه شده بود،تقریبا بیست دقیقه ای معطل شده بودم و دیگه خسته شدم و رفتم طبقه ی بالا و تقه ای به در اتاق کامران زدم که بعد از چند ثانیه ای گفت
-بیا داخل
با تردید درو باز کردم و رفتم داخل اتاق، با دیدن جانماز که پهن شده بود و کامران که سجده رفته بود لبخندی کوتاه زدم و باعشق نگاهی به کامرانی که باخدای خودش خلوت کرده بود نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه ای سرش رو از روی مهر برداشت و نگاهی به من کرد و گفت
-ببخشید معطل شدی اگر آماده ای بریم
دوباره با این حرفش استرس به جونم انداخت و گفتم
-مگه قرار نبود خودم برم؟
همونطور که جانمازش و جمع میکرد گفت
-خطرناکه من نمیدونم تو چرا انقدر استرس داری مطمئن باشی هیچی نمیشه
-دل توی دلم نیست کامران، اگه بلایی سره سهیل بیاد من چیکار کنم؟...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:66 -ساحل ولش کن نمیخواد بری خودم میرم خطرناکه -نشنیدی چی گفت؟ اگه خودم نرم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:97
-نمیاد نگران نباش عزیز من
با کلی اصرار راضی شدم که کامران کیفشو برداشت و سوار ماشین شدیم منتظر نگاهم کرد که برگشتم سمتش و گفتم
-چیزی شده؟
خندید و گفت
-من الان کجا برم؟ آدرس و نفرستاده برات؟
گوشیمو نگاهی کردم و دیدم آدرس فرستاده و با کلی تهدید زیرش که فقط خودم برم، بدون محلی به تهدید هاش آدرس و به کامران گفتم که راه افتاد و بعد از نیم ساعتی رسید به یک جای خرابه...
-کامران تورو خدا تو نیا بزار خودم میرم
با تردید نگاهی بهم کرد و کیفشو از صندلی عقب برداشت و بهم داد و گفت
-مراقب باش
لبخندی زدم و سره تاییدی نشون دادم و با استرس از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم، خیلی نگران سهیل بودم و میترسیدم بلایی سرش بیارن.
آروم قدم برداشتم و خواستم در بزنم که پنجره ای رو دیدم که صدای خنده های مرد هایی ازش میومد، آروم گوشه ی پنجره ایستادم و با دیدن صحنه ای که دیدم انگار همه ی دنیا روی سرم خراب شد، سرگیجه گرفته بودم و هر لحظه ممکن بود بغضم فروپاشی کنه و بزنم زیره گریه،چقدر پست بودی سهیل چقدر،چجور دلت اومد باهام اینکارو کنی، درست همون چیزی بود که کامران میگفت نشسته بودن دورهم و مواد میکشیدن و میخندیدن،با گذاشتن دستی روی شونم با وحشت برگشتم و جیغ خفیفی کشیدم که کامران و دیدم
-منم ساحل آروم باش
وحشت زده نگاهش کردم و همزمان با جیغ من صدای پسراهم قطع شد.
آروم اشکام از چشمام میومد که با گرفتن دستم توسط کامران بدو بدو رفتیم و سوار ماشین شدیم.
کنترل اشکام دست خودم نبود و فقط سعی میکردم با نفس های بلند خودم و آروم کنم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:97 -نمیاد نگران نباش عزیز من با کلی اصرار راضی شدم که کامران کیفشو برداشت و
رمان :جانانم تویی❤️
پارت:98
-ساحل جان آروم باش عزیز من خودتو ناراحت نکن
-ناراحت نباشم؟چجوری ناراحت نباشم کامران؟
-من که بهت گفتم قبلش هم
اشکام پیاپی از چشمام میومد و دست خودم نبود
با نگه داشتن ماشین نگاهی به اطراف کردم و رو به کامران گفتم
-چرا اینجا ایستادی؟
کلافه کمربندش و باز کرد و گفت
-هوا بخور یکم اینجا حالت بهتر بشه
-خوبم بریم
-ساحل کارت شده همش گریه گریه عزیز من چیزی هم که نمیخوری اصرار هم داری همه ی کار هارو خودت انجام بدی، این شد زندگی؟
نگاهم و به بیرون دادم و نفس عمیقی کشیدم و کمربندمو باز کردم و از ماشین رفتم بیرون، چه هوای سردی بود و جاده ی پر از برف و کوه های کنارش فضا رو قشنگ کرده بودن.
روی سنگی نشستم و زل زدم به کوه هایی که روش پر از برف بود.
با انداختن چیز گرمی روم برگشتم و دیدم کامران کاپشنشو انداخت رومو خودش هم روی سنگ کناریم نشست.
-خودت سرما میخوری
-نه من لباس گرم تنمه
بعد از چند دقیقه ای با صدای آرومی گفتم
-کامران؟
-جانم؟
-یک سوال ازت بپرسم راستش و میگی؟
لبخندی زد و گفت
-دوتا بپرس
لبخندی زدم و گفتم
-تو وقتی اینجور ایمانت قویه چطور اون مدارک و اون زمین هایی که توش مواد قاچاق میکنن و داری؟
قیافش عوض شد و سکوت کرد و حرفی نزد و نگاهش و داد به رو به روش و بعد از چند دقیقه ای گفت
-کاش نمیپرسیدی ساحل
یک افسوس خواستی داشت
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان :جانانم تویی❤️ پارت:98 -ساحل جان آروم باش عزیز من خودتو ناراحت نکن -ناراحت نباشم؟چجوری ناراحت
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:99
یک لحظه پشیمون شدم از سوالی که پرسیدم ولی واسه ی ادامه ی زندگی حقم بود بدونم، چون دیدم خیلی مایل نیست جواب بده گفتم
-بریم سرده
ازجام پاشدم و رفتم داخل ماشین و کامرانم بعد از چند دقیقه ای اومد و سوار ماشین شد و راه افتاد سمت خونه.
وسط راه بودیم که با صدای گوشیم نگاهی به شمارش کردم که دیدم کارن و بعد دکمه ی اتصال و زدم
-بله؟
-سلام ساحل خانوم خوبید؟
-سلام ممنون شما خوبید؟
-زنگ زدم تسلیت بگم فوت مادرتون و خدا بهتون صبر بده
-ممنونم لطف کردید
-عذر میخوام زودتر از اینا باید زنگ میزدم دیگه شرایط نزاشت
-نه بابا این چه حرفیه لطف کردین
-منم انشاالله فردا بر میگردم ایران
-به سلامتی
-سلامت باشید کاری ندارید؟
-خیر ممنون خدانگهدار
-خداحافظ
کامران:کی بود؟
-کارن بود گفت فردا میاد ایران
سری به علامت تایید نشون داد که گفتم
-وای کامران پس برای من یک اتاقی تو هتل بگیر
-نیازی نیست میخوام بهش بگم
-یعنی چی؟چرا آبرو ی خودمون و ببریم؟
-وای چی داری میگی ساحل؟ من دو سه هفته ی دیگه میخوام قراره عروسی و بزارم
-عروسی؟یعنی چی؟ من میدونم تو بخاطر شرایطم داری اینو میگی
با رسیدن به جلوی در خونه از ماشین پیاده شد و منم پشتش پیاده شدم و دنبالش راه افتادم و گفتم
-جواب منو بده کامران
-جواب چیو بدم؟ همه چیز و گفتم دیگه توهم خودتو کم کم آماده کن
در و باز کرد و گفت
-تو برو من کلاس دارم دانشگاه
تا خواستم حرفی بزنم در و بست و رفت...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه😉❤️
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:99 یک لحظه پشیمون شدم از سوالی که پرسیدم ولی واسه ی ادامه ی زندگی حقم بود ب
رمان:جانانم تویی❤
پارت:100
رفتم داخل خونه و لباسام و عوض کردم و روی مبل دراز کشیدم و داشتم به این فکر میکردم که کامرات چیشده یهو تغییر کرده؟یعنی عاشقم شده؟ یا به خاطر مرگ مامان و شرایطم داره باهام اینکارو میکنه؟چرا نمیتونستم درکش کنم؟چرا نمیخواست دلیل اون مواد هارو بگه؟
دنبال جواب همه ی این سوال ها بودم و همیشه درگیرم کرده بود انقدر به کامران و کاراش فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای کیمیا از خواب پریدم،نگاهی با لبخند بهم کرد و گفت
-سلام عزیزم خوبی؟
لبخندی زدم و سرجام نشستم و گفتم
-سلام قربونت تو چطوری؟
-خوبم ماشاالله خوب خوابیدی
-مگه چقدر خوابیدم؟
-من یک ساعتی هست اومدم خواستمم بیدارت کنم دیگه داداش گفت بخوابی بهتره
لبخندی زدم که با شوق گفت
-شنیدم دو هفته ی دیگه هم قراره عروسی کنین؟
-خوشحالی ها
از جام پاشدم که متعجب گفت
-مگه قرار نیست؟
-من هنوز نمیدونم با خودم باید چیکار کنم
-برو بابا توهم همه چیز و سخت میگیری
همونطور که صورتم و آبی میزدم گفتم
-کارن هم که فردا میخواد بیاد
سکوت کرد و حرفی نزد که برگشتم نگاهش کردم دیدم رفته تو خودش، رفتم ک کنارش نشستم و گفتم
-نمیخواستم ناراحتت کنم
-نه عزیزم بلاخره داداشمه دیگه
لبخندی زدم که با صدای کامران هردو برگشتیم سمتش
-ساعت خواب ساحل خانوم
لبخندی زدم که گفت
-خوب باهم خلوت کردینا
کیمیا دستش و دور شونم انداخت و گفت
-رفیقمه دیگه
خندید و رفت تو آشپزخونه و گفت
-زنگ بزنم شام بیارن؟
-من درست میکنم
-نه نمیخواد الان زنگ میزنم رستوران
ازجام پاشدم و گفتم
-درست میکنم دیگه
دیگه حرفی نزد و رفت روی مبل نشست و کیمیا هم اومد و با همکاری هم قرمه سبزی درست کردیم
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
یکعمردنبال
یکرفیقوفاداربودیم
اما نمیدانستیمکهکسی
هسٺرفیقترازرفیقہ
کهازرگگردنبهمانزدیکتره‹ﷲ›♥️
#نجوا_با_شهدا💞
گفتنی نیست ولی،
بی تو کماکان
در من نفسی هست
دلی هست
ولی جانی نیست..🥺💔
﴿❀#شہید_غیرت♡شہید آقاعلـےخلیلے➺﴾
#اللّٰھُمعـجللولیڪالفࢪج
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part84 عاشقی زودگذر شب که شد رفتم سر سفره و به اسرار مامان از بابا و کیان مع
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part85
عاشقی زودگذر
ساعت نزدیک های 9 شب بود که لباس پوشیدم و رفتیم طبقه اول هتل که رستوران بود... اونجا شام رو خوردیم و رفتیم اتاق خودمون...
+مامان من رفتم حموم
مامان=باشه فقط اومدی سرت رو خشک کنی سرما نخوری
+Ok
از حموم بیرون اومدم و موهام رو کلاه حموم رو سرم گذاشتم و رفتم بیرون که دیدم همه خوابیدن
رفتم از تو کوله ام یه ملافه تمیز آوردم و انداختم رو تخت و خودمم دراز کشیدم پ و گوشی رو گرفتم دستم و نت رو روشن کردم که سیل پیام از طرف آتنا اومد
بهش ساعت 12 زنگ زدم و یه با اولین بوق برداشت
+سلام چه قدر زود برداشتی حتما گوشی زیر سرت بود😂
آتنا=نه بابا گوشی دستم بود که تو زنگ زدی چرا هرچی پیام دادم بر نداشتی ؟؟ الان رسیدی؟
+نه ساعت 8 رسیدیم ، دیگه فتیم پایین شام خوردیم و الانم رفتم حموم اصلا نتونستم بزنگم بهت😂
آتنا=نخند بچه نصف شبی الان همه بیدار میشن
+چون تو گفتی باشه😂
آتنا=خب چه میکنی
+هیچ فقط میخوام بگیرم بخوابم که مثل جنازه افتادم خدایی
آتنا=Ok برو
با آتنا خدافظی کردم و گرفتم خوابیدم....
صبح ساعت 8 بزور مامان بلند شدم و رفتم Wc صورتم و شستم و که مامان گفت=کیانا لباس بپوش بریم صبحانه از اون ور هم بریم حرم
رفتم یه شلوار دَم پا سفید با مانتو مشکی که بلند بود و جلو باز و طرح سنتی بود پوشیدم و سال مشکی پوشیدم و رفتم از تو چمدون مامان اینا کتونی سفیدم و بر داشتم و رو به مامان گفتم=مامی من آماده ام بریم
مامان=اول اون روسری رو بیار جلو دومم تو برو بابات و کارن پایین هستن منو کیان هم الان میامیم....
رفتم رستوران و بابا اینا رو میدا کردم و بهشون سلام دادم که همون موقع مامان و کیان اومدن....
صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم به سمت حرم....
تو بازرسی خانم های خادم یه چادر بهم دادن و منم مجبوری پوشیدم و رفتم بیرون که کیان اومد سمتم و بغلم کرد و گفت=چه قدر دلم برا این نوع پوشش تو تنگ شده بود، چی میشه برگردی به قبل؟
+فعلا که نمیشه برگشت به قبل الانم ولم کن زشته اینجا
کیان ولم کرد و تو چشمام نگاه کرد=رفتی زیارت برا خودت دعا کن که راه درست رو بهت مثل قبل نشون بده....
با مامان رفتیم پنجره فولاد رو زیارت کردیم و برا همه دعا کردم و رفتیم زیارت....
یادش بخیر هرموقعه میومدم پنجره فولاد یا میرفتم ضریح محو جایی که بودم میشدم و گریه ام میگرفت....
رفتیم سمت ضریح...
دور ضریح رو نرده کشیده بودن و همه به صف بودن...
روبه مامان گفتم=مامان اینجا رو نگاه نرده کشیدن چه قدر ضریح خوشگل تر شده دیدی مامان😍
مامان با صدای بغضی مانند گفت=اره عزیزمم خیلی خوشگل شده
زیارت کردیم و با مامان رفتیم تو رواق دارلحجه نشستیم و مامان نماز زیارت خوند و وقتی نمازش تموم رفت سجده و وقتی بلند شد صورتش خیس بود...
دستم و گذاشتم رو پاش و گفتم=مامان جرا گریه میکنی؟؟
مامان=هیچی نیست کمی دلم گرفته با امام رضا درد و دل کردم....
اذان نماز ظهر رو دادن... بعد از یک سال داستم نماز میخوندم... حالم یه جوری بود دوست داشتم حالممم دوست داشتمم هنش نماز بخونم که هیج وقت اون حس تموم نشه....
ولی به قول مامان شیطون خیلی بدجور روم اثر گذاشته بود....
بعد نماز رفتیم هتل و نهار خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا غروب...
غروب هم رفتیم بازار امام رضا سوغاتی خریدیم و منم برا آتنا یه شال سنتی و کیف سنتی خریدم و بعد حرکت کردیم به سمت حرم... وسایل رو به امانتی دادیم و رفتیم برا زیارت و نماز.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part85 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های 9 شب بود که لباس پوشیدم و رفتیم طبقه اول
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part86
عاشقی زودگذر
چند روز بود که مشهد بودیم و الان قصد رفتن کردیم
وسایلم رو جمع کردم و یه شلوار مشکی پوشیدم با مانتو مشکی ام و شال سرخابی و کتونی مشکی...
عینک دودی ام رو روی سرم گذاشتم و رو به مامان گفتم=مامان من آماده ام بیایید بریم
مامان=تو برو پایین تا ما بیایم
+باشه
بعد روبه کارن که بیکار نشسته بود و داشت با گوشی مامان بازی میکرد گفتم=الو مِستر پاشو بریم پایین
جوابم و نداد که گفتم=کارن با شما بودم
کارن=بله
+میگم بریم پایین تا مامان اینا بیان...
کارن بلند شد و باهم رفتیم پایین...
یه چند دقیقه ای بودیم که بالاخره بابا اینا اومدن
+مامان پس کیان؟
مامان=کیان از صبح رفته حرم یعنی تو متوجه نشدی؟
+اهان ، نه حواسم نبود....
سوار ماشین شدیم و رفتیم حرم سراغ کیان...
وقتی رسیدیم حرم بابا و مامان پیاده شدن سلام بدن...
یه نیرویی انگار منو از ماشین بیرون آورد که خم شدم و سلام دادم و نمیدونم چی شد که یه هو یه قطره اشک اومد رو صورتم....
کیان اومد و وقتی دیدمش چشماش قرمز بود و پوف داشت معلومه خیلی گریه کرده ولیی براچی؟؟ نمیدونم؟؟
کیان چون مداح هم بود، دست راستش رو بالا آورد و زیر لب با اون صدای دلنشینش خوند.....
آماده ام ، آمدنه شاه پناهم بده...
دور مرا از در رو راهم بده...
آقاااااااا
لایق وصل تو که من نیستم....
لایق وصل تو که من نیستم...
اذِن به یک لحظه نگاهم بده....
رضاااااا جان💔
وقتی گفت رضاااااا جان هق هقش بلند شد....
دوست نداشتم اون طوری گریه کنه اونم جلو این همه آدم که با صدای کیان برگشتن سمت ما...
رفتم نزدیک کیان چون خیلی قدش بلند بود و من تا کمرش بودم...
دستم و حلقه کردم دور کمرش و گفتم=کیان زشته گریه نکن، همه دارن نگاه میکنن ، اخه تو مگه چته که این طوری گریه میکنی؟
کیان=کیانا فقط برو اون ور راحتم بزار
ازش جدا شدم و رفتم تیکه دادم به ماشین و نگاهم رو دوختم به گند طلایی...
+اقا جان من دارم میرم ، تویه این یکسال خیلی ها دلم رو شکستن، خیلی ها نابودم کردن، همون کسی که خودت میدونی منو عوض کرد، اقا جان خودت کمکم کن..... کمک کن دفعه بعد اگه طلبیده شدم پاک تر بیام... شده باشم همون کیانا قبل خودم دوست دارم برگردم ولیی نمیشه، وقتی اسم چادر میاد یا اون همه اتفاق های تلخ میوفتم.. خودت کمکم کن سلطان عالم💔
بابا و مامان نشستن تو ماشین ولی کیان همون طوری وایساده بود و گریه میکرد
+مامان بگو کیان بیاد دیگه
بابا یه هویی گفت=ولش کن بزار حسابی خالی بشه
+بابا چی شده که این طوری داره گریه میکنه از موقعه ای که اومدیم مشهد و وارد صحن شدیم وایساده شبیه این دخترا گریه کردن ، الانم فکر کنم از نصف شب اومده اینجا و تا الان داره گریه میکنه...
مامان و بابا یه نگاه معنی دار بهم کردن که تصمیم گرفتم ساکت بمونم😁
بالاخره بابا پیاده شد و رفت سراغ کیان...
کیان وقتی بابا رو دید بغلش کرد و وایساد حرف زدن و گریه کردن....
+ای بابا چه قدر اشک داره این، فلیم هندی شد😂
مامان=الهیی بمیرم واسه بچمممم، خدا کنه امام رضا خودش کمکش کنه... توی این چند روز خیلی شکسته شد..
بابا و کیان اومدن و بابا ماشین و روشن کرد و از تو آیینه نگاهم کرد و راه افتاد ، از موقعه ای که راه افتادیم کیان نگاهش به گند بود و گریه میکرد وقتی دور شدیم نگاهش رو از جاده گرفت و روبه بابا با صدای گرفته گفت=بابا میشه یه دقیقه نگه داری
بابا از آیینه یه نگاه به کیان انداخت و گفت=باشه
بابا نگه داشت و کیان پیاده شد و به بابا گفت=بابا میشه از عقب ماشین بهم اب بدید صورتم رو بشورم؟
بابا پیاده شد و بطری آب رو به سمت کیان گرفت و صورتش رو شست و نشستن و راه افتادیم...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷