eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم برا رمان عاشقی زودگذر❤️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ادامه.. الان عمر خوبی رو گذرونده باشی😜 حمیدنمایشی پس گرنش رو خاروند و گفت=مامان جون من الان هرچی ف
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های ۷ بود که هستی اومد تو اتاقم و اول اون حاضر شد و موهاش رو براش به صورت حرفه ای بافتم و ارایشش هم کردم که خدایی خیلی ناز شده بود... ساعت ۷/۳۰ بود که کار هستی تموم شد.... لباس هام رو پوشیدم و جلو موهام رو فر کردم و عقب موهام رو سفت بستم و اتو کردم و ارایش کردم که خیلی ترکیب خوبی با لباس هام داشت... داشتم وسایل رو جمع میکردم که در اتاق زده شد +جانم صدا حمید بود که گفت=اجازه هست +بله بفرما اومد تو با دیدنم با ذوق گفت=تو الان این طوری بری نذرت میکنن ها +مگه کسی هم‌اومده؟ حمید=اره دایی هات و مامان بزرگت +مامان پروانه؟ حمید=اره خیلی مهربونه +مامان پروانه تموم زندگی منه حمید=اِهممم +حسود نشو، بریم بیرون من روم‌نمیشه 😂 حمید=خجالتی شدی ها بیا بریم... مچ دستم رو گرفت و باهم از اتاق رفتیم بیرون‌.... مامان پروانه با دیدنم اومد سمتم و گفت=مبارک باشه خوشگلکم.... امشب مثل فرشته ها شدی +مرسی مامانییی دلم برات تنگ شده بود راستی مبارک عروس جدیدت مامان پروانه=فدات شم من زندگیممم، قدرش رو بدون خیلی میخوادِت، واسش خیلی مهمی فقط هرچی میگه گوش کن... از مامان پروانه با خجالت جدا شدم که گفت=فدای اون خجالت بشم +خدا نکنه... با حمید رفتیم با دایی ها و زن دایی ها سلام علیک کردیم و کلی بهم‌ تبریک تبریک گفتن... دایی مهدی کلی سر به سر حمید گذاشت... رفتم زن دایی سارا زن جدید دایی امیر رو بغل کردنم و بهش تبریک گفتم... مامان و مامان زهرا با دیدنم کلی خوشحال شدن.... حمید=مامان براش یه اسفند دود کن میترسم نذرش کنن مامان گفت=نترس ،ولی چشم چون دستور از بالاس حمید=لطف دارید شما... داشتم با زن دایی ها حرف میزدم که حمید صدام کرد=کیانا جان یه لحظه بیا... دایی مهدی به شوخی=دستور نده خیلی مودبانه تو بیا حمید زد زیر خنده و گفت=چشم دایی جان دایی مهدی=حالا اگه خواستی برات کلاس میزارم.. حمید=خیلیم خوب وقت ساعت و روزش رو بهم بگو دایی امیر=خوشم میاد مثل خودمون پایه ای ها😂 حمید اومد پیشم و زیر گوشم گفت=عکاس اومده بریم +بریم با همه خدا فظی کردیم و رفتیم.... ساعت ۹ بود که کارمون تموم شد و اومدیم خونه‌... همه اومده بودن... دایی و عمو و عمه و خاله و مامان بزرگ ها و بابابزرگ های حمید اومده بودن... عمو ها و عمه ها و بابا بزرگ‌و مامان بزرگم اومده بودن... با فامیل های حمید اشنا شدیم و رفتیم نشستیم رو مبل دونفره ای که تزئین شده بود... رفتیم نشستیم که بابا محمد اومد که بلند شدم و رفتم سمتش و بغلش کردم، همیشه عاشق ریش های نقره ای رنگ و بوی عطرش بودم.. + سلاامم بابایی دلم واست تنگ شده بود بابا محمد=سلام دخترکم، چه خوشگل شدی دور دونه ام +فدات شممم بابا محمد=خداروشکر بودم و عروس شدنت رو دیدم +ان شالله سایت ۱۰۰۰۰ بالا سرمون باشه بابا محمد رو به حمید گفت=پسرم کیانا جونش یه جونم بسته اس ، اذیتش نکنی ها حمید=بابا محمد کیانا تاج سرمه، خدا اون روز رو نیاره هیچ وقت بابا محمد=خوش بخت بشید بابا محمد رفت و منو حمید م نشستیم و شروع کردیم حرف زدن... 👑
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part97 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های ۷ بود که هستی اومد تو اتاقم و اول اون حاضر
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر داشتیم حرف میزدیم با حمید که یه هویی خارج از اون بحث گفت=راستی کیانا یه چی بگم قبول میکنی +جونم حمید=ما فردا میخواییم بریم‌ اهواز از طرف سپاه زنگ زدن بهم...میگم تو با ما میایی اخه دلم نمیخواد بدون تو برم...بعدشم فعلا که ما بهم محرمیم هفته بعدش میایم تهران +هرچی بابام بگه، بعدشم من کنکور دارم باید بشینم بخونم حمید=من با بابا جون حرف میزنم، برا کنکورم که بلدی فقط کتاب تست بگیریم +نمیدونم... خیلی استرس داشتم از این که امشب ابوالفضل میاد یانه؟؟ اگه بیاد چی میشه ... از استرس با پاهام ضربا گرفته بودم رو زمین.... حمید که متوجه شد دستم رو گرفت و نگران لب زد=کیانا خوبی چرا انقدر دستات سرده؟ از الکی گفتم=هیچی فقط استرس دارم حمید=واسه چی؟؟ نترس من هستم +ممنونم همون لحظه در باز شد و خاله اینا اومدن.... خاله و اقا حمید(شوهر خاله) و نازگل و مهدیه و ابوالفضل اومدن سمت من و حمید... خاله بغلم کرد و تبریک گفت... زیر گوش خاله اروم گفتم=خاله جون شرمنده من فقط ابوالفضل رو به چشم پسر خاله میبینم نه چیز دیگه ای... خاله=اشکال نداره قسمت نبود... با شوهر خاله و نازگل و مهدیه سلام کردم....ابوالفضل فقط دست داد به حمید و رفت اون ور.... خب خداروشکر رفت.... نشستیم که حمید نزدیکم شد و گفت=کیانا این پسره کی بود؟ +پسر خاله ام دیگه حمید=پس چرا این طوری کرد طبیعی نبود حرکاتش؟ از استرس دستام عرق کرده بود.... +نمیدونم... حمید=کیانا چیزی شده حالت خوب نیست چرا انقدر دستات خیسه و سرده ؟؟ چرا رنگت پریده؟ +هیچی نیست.. بی توجه به من دستم و کشید و برد تو آشپزخونه و مامانم رو صدا زد که سریع مامان اومد.. مامان=کیانا چی شده؟ بعد روبه حمید گفت=دعواتون شده چرا انقدر تو قرمزی.. حمید=نه مامان جون دعوا چی ؟ قرمزی‌منم واسه اینه که چیزی شده ولی کیانا از من مخفی میکنع +اقا حمیدهیچی نشده چرا شلوغش میکنی حمید=مامان جون میشه یه اب قند درست کنی؟ مامان سریع اب قند رو درست کرد و داد به دست حمید... حمید به زور به خوردم داد و گفت=کیانا اگه ببینم حالت این طوریه عصابم خورد میشه +چیزی نیست عزیز من.. حمید دستم و گرفت و گفت=بریم الان بهتر شد دستات... رفتیم تو حال و رو مبل نشستیم که از شانس ابوالفضل رو به رو حمید بود و زل زده بود به حمید... خدایا خودت بخیر کن امشب رو... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16525342933843 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
❤️ ای خدااااا چرا کیانا با حمید ازدواج کرد😕😫😭 😍👇 قسمتش بود😂😅
صحبت، که جانشینِ نمی‌شود؛ گاهی براے درد و دل، آغوش لازم است...🌱` 🕊
شبتون امام زمانی🌸 🌸
....✋ از کویر خشک بر دریا سـَلام هر نفس بر زاده زَهْرا سَـلام باز میگویم به تو از راه دور یاحُسین بن علی ، آقا سَلام 🌞
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💔🚶🏿‍♂🖐🏾 #حـس‌و‌حـال‌یـک‌مبـتلـا
کـاش‌حـالـا‌کـہ‌قـراراسـت‌نیـایم‌بـه‌حـرم.. تـوبیایی‌ومـر‌مثـل‌رقیـه‌ببـری..💔🚶🏿‍♂