شہـآدتآمـدنےنیسـت
رسیـدنےاسـت!
بآیـدآنقـدربـدَوۍتآبھآنبـرسۍ...
اگـربنشینـےتآبیایـد
همـهالسآبقـونمیشـوَند
مےرونـدوتوجآمےمآنـۍ
#حآجحسیـنیڪتا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part105 عاشقی زودگذر امروز جمعه بود و قرار بود که فردا فقط منو حمید برگردیم به
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part106
عاشقی زودگذر
اخه باچه رویی میتونستم برم داخل....اونجا یه مکان خوب و مقدسه جای منه رو سیاه که چند سال از خدا و.....غافل شدم نیست....جای منی که همه رو تو این مدت اذیت کردم نیست.....
به نظر من اونجا برای ادم های خوب و پاکِ...
حمید از تو ماشین یه چادر سفید برام آورد و داد دستم.....منم پوشیدمش و وارد کهف شدیم....
خیلی خوشگل بود بوی گلاب همه جا رو گرفته بود....حمید راست میگفت اصل حال و هوا اینجاس...
رفتیم جلو تر که چند تا خانم با چند تا مرد دور یه چی جمع شده بودن...
جلو تر که رفتیم متوجه شدم یه شهید گمنامِ.....
نا خواسته هیی جلو تر میرفتم...انگار یکی از پشت هولم میداد...اول فکر کردم حمیدِ ولی وقتی برگشتم دیدم حمید رفته سر مزار یکی از شهدا ....
نزدیک اون شهید گمنام شدم و نشستم و دستم رو گذارم رو تابوت که با پرچم ایران🇮🇷تزئین شده بود....
دلم یه جوریی شد، بغض گلوم رو گرفت...انقدر بغض سنگی بود که سریع ترکید و به ثانیه نکشید که تمام صورتم خیس شد....
حالم وصف نشدنی داشتم....میخواستن شهید رو ببرن که من نذاشتم و گفتم فقط برا چند دقیقه صبر کنید....
شروع کردم با شهید حرف زدن....از همه براش میگفتم....از همه شکایت کردم....از کارهای قبلا پشیمون شدم....ازش خواستم کمکم کنه...ازش خواستم حالا که خودش دعوتم کرده و دستم رو گرفته دیگه ولم نکنه....انقدر گریه کرده بودم انقدر گریه کرده بودم که از حال رفتم و افتادم روی تابوت شهید گمنام...و فقط شنیدم یه خانم بلند گفت=یا حسین شهید، خانم چی شد....
و سیاهی مطلق....
دوست داشتم تا ابد سیاهی مطلق باشه...
دوست داشتم برم که بیشتر از این شرمنده نشم...دوست داشتم نباشم....کاشکی این طوری نمیشد،کاشکی اون اتفاق نمیوفتاد.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part106 عاشقی زودگذر اخه باچه رویی میتونستم برم داخل....اونجا یه مکان خوب و مق
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part107
عاشقی زودگذر
با حس این که صورتم خیس شد و چشمام رو باز کردم....
انگار تو یه حسینیه بودم...
اومدم بلند شم که سرگیجه خیلی شدیدی گرفتم و افتادم و بلند گفتم=واییی سرم....
یکی با دو اومد سمتم و که با کیانا گفتنش متوجه شدم حمیدِ.....
حمید=کیانا عزیزم پاشو،حالت خوبه بهتری،چرا انقدر به خودت فشار آوردی...کیانا بهتری...
حوصله حرف زدن نداشتم فقط نگاش میکردم و اشک میریختم...
حمید=خب چرا گریه میکنی هااااا، چت شده
+شهید رو کجا بردن؟فقط منو ببر پیش شهید گمنام، تروخدا التماست میکنیم...
صدای هق هقم بلند شده بود و فقط التماس حمید رو میکردم که منو ببره....
اخر اعصاب حمید خورد شد که گفت=باشه میریم فقط گریه نکن،ترو خدا گریه نکن....
بلند شدم و روسریم رو درست کردم و رفتم بیرون رو همون نمیکتِ نشستم...
حمید اومد پیشم و گفت=شهید رو خاک کردن ، بیا بریم خونه مامان اینا اومدن نگران شدن....شب باز میایم....
اصلا نمیتونستم راه برم سرگیجه شدید داشتم...
با کمک حمید سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.....
بین راه همش داشتم گریه میکردم....
حالم دست خودم نبود...بغض خیلی سنگینی کرده بودم....
بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم تو آسانسور بودیم که حمید گفت=نگاه الان من جواب بابام و مامانم روو چی بدم هان؟
راست میگفت چشمام پف کرده بودن و قرمز شده بود....
از آسانسور خارج شدیم و حمید در زد...
هستی در رو باز کرد که با دیدن من گفت=یا خدا کیانا خوبی این قیافه واسه چیه؟داداش تو چیزی گفتی؟
وارد خونه شدیم که باباحسین و مامان زهرا نگران به سمتمون اومدن که هی سوال میکردن چی شده؟
حمید=ببخشید کیانا حالش خوب نیست، الان خودم براتون توضیح میدن...
بابا حسین با اعصبانیت گفت=وای به حالت اگه مقصر این اشک ها تو باشی، مگرنه دیگه حق حرف زدن با کیانا رو نداری و تموم میشه
حمید از این حرف اعصابش خورد شد و با صدای بلند گفت=وایسید یه دقیقه اَهههه، هی تموم تموم، خدا نکنه تو این خونه آدم رو یه چی حساس باشه....
منو برد تو اتاق و گفت=بگیر بخواب شب بیدارت میکنم باهم میریم باشه...
بعد یه لبخند زد و گفت=الان باید برم سوال های بیرون و جواب بدم....
رفت بیرون که بلند شدم لباسم و عوض کردم و نشستم رو تخت هستی و با یاد آوری کهف باز اشک هام شروع به باریدن کردن...
یه مداحی از چند سال پیش که یادم مونده بود رو شروع کردم به خوندن....
آی شما که تک به تک رفتین و کیمیا شدین..گ
مدافعان حرم دختر مصطفی شدین...
التماس دعا نگاهی هم به ما کنید....
التماس دعا به حال ما دعا کنید💔
هنوز داغ شهادت گرفتم آی رفیقام...
بیاید باهم اقامون رو قسم بدیم به زهرا...
بارون بارون حال و هوای دل من
زنجیر دنیاس به دست و پای دل من کاشکی بشنوه اقام صدای دل من...کاشکی بشنوه اقام صدای دلم من..💔
تا اینجا که یادم اومد خوندم و بعد شروع کردم بلند بلند گریه کردن.....در اتاق به شتاب باز شد و هستی اومد تو بغلم کرد و گفت=الهیی بمیرم برات،اروم باش خوشگلم، اروم باش، درکت میونم خیلی حس عجیب و خوبیه....
اروم باش
+هستی به داداشت بگو منو ببره همون جا که الان بودیم....تروخدا بهش بگو
هستی=باشه ، پاشو لباس بپوش بریم، بادی هم به سرت بخوره حال و هوات عوض بشه پاشو....
خیلی بد بود وقتی گریه زیاد میکردم سرگیجه شدید میگرفتم....
بلند شدم که سرگیجه گرفتم و با صورت افتادم زمین که جیغم رفت هوا....
در اتاق باز شد و حمید و مامان و باباحسین با نگرانی اومدن تو اتاق....
حمید کمکم کرد بشینم رو تخت و مامان زهرا هم برام آب قند آورد و گفت=عزیز دلم چرا این طوری میکنی،چرا فسار میاری با خودت....
+به پسرت بگو منو ببره همون جایی که بردم، بگو ببره همون جایی که شرمنده همه شدم مخصوصا اون شهید گمنامِ
حمید=باشه عزیز دلم باشه میبرمت فقط این طوری گریه نکن ، با دیدن اشکت قلبم درد میگیره، اصلا هرچی تو بگی باشه فقط گریه نکن....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part107 عاشقی زودگذر با حس این که صورتم خیس شد و چشمام رو باز کردم.... انگار ت
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part108
عاشقی زودگذر
بلند شدم و لبلس پوشیدم...
یه شلوار مشکی و تیرشت مشکی پوشیدم و توی اون گرما مانتو مخمل آبی نفتی ام رو پوشیدم و دکمه هاش رو نبستم.... با یه شال مشکی حریر...
رفتم بیرون و با همه خدافظی کردیم و راه افتادیم....
گوشیم رو روشن کردنم که دیدم مامان یکعالمه زنگ زده...
حوصله حرف زدن نداشتم برا همین زنگ نزدم...
رفتمتو موسیقی ها که دستم خورد رو یه آهنگ که پلی شد....
درسته بازی خوبه ولی نه قلب یکی
من تو رو آرزو کردم خدا دادت به اون یکی
همه میگن تو با عشقت بی رحمی من درد دارم اصلا شما نمیفهمی
درسته بهشت خوبه ولی جهنم آشناس....
حمید=کیانا قطعش کن این آهنگا چیه اخه....حالت به اندازه کافی بد هست دیگه بدترش نکن....
+این آهنگه مال اون موقعه اس که....
حمید تقریبا داد زد و گفت=کیانا هزار باز گفتمممم دیگه در مورد اون موقعه ها حرف نزنننن چرا نمیگیری تووووو هاااا
با بغض گفتم=ببخشید حواسم نبود
جوابم رو نداد که گفتم=حمید ناراحت نشو دیگه اصلا دیگه من هیچی نمیگم
بازم جواب نداد که دوباره گفتم=حمید، حمید ببخشید دیگه
هیچی نگفت که منم ساکت شدم....
وقتی رسیدیم کهف پیاده شدم و وارد کهف شدم...این دفعه خلوت خلوت بود....کیف میداد تا صبح بشینی اینجا و با تک تک این شهدا حرف بزنی و حلالیت بطلبی....
حمید وارد کهف شد که گفتم=شهید کدوم قسمته؟
حمید نزدیکم شد و گفت=اون ستون رو میبینی دقیق بغل همون ستونِ
رفتم جایی که شهید بود ،حمید هم رفت پیش رفیق شهیدش
چه قدر مزار شهید رو قشنگ درست کرده بودن...
دور تا دور سنگ رو با گل رز قرمز و صورتی ریخته بودن
بعد پایین سنگ نوشته بود=فرزند روح الله🥀
دور تا دور این نوشته رو با گل های هشک شده تزئین کرده بودن....
بو گلاب ادم رو بی هوش میکرد...
سرم رو گذاشتم رو سنگ و شروع کردم حرف زدن با شهید و گریه کردن.....
این حال رو مدیون حمید بودم....خیلی خوب بود که پا به پای من بود، خیلی خوب بود که درکم میکرد....
انقدر گریه کرده بودم که دیگه اشکام خشک شده بود....
گوشی حمید هم هیی زنگ میخورد....معلوم بود هستی یا مامان زهراس....
تو حال و هوای خودم بودم که دستی نشست رو شونه ام....
سرم و بلند کردم که دیدم حمیده...
اونم چشماش مثل من قرمز بود..
حمید=پاشو انقدر به خودت سخت نگیر، مطمئنم خود شعید گمنام کمکت میکنه....همون طور که کمک من کرد..
پاشو دیگه ساعت ۴ بامداد ، فردا هم میخوایم حرکت کنیم بریم تهران....
بلند شدم و از کهف خارج شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin
از تو گفتن کارهر کس نیست،
ای زیبا غزل💖
از برای گفتنت، باید که مولانا شوم💖
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
سلام علیک، افتقدتُک جداً
سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ توام :)💔
#حسینجانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محسن_حججی🕊🌷
من از خاک پای تو سر برندارم...
مگر لحظه ای که دگر سرندارم...